زیزیگلو

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر...

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر...

ای خدایی که خالق خرسی
بنده را آفریده ای مرسی!

پیام های کوتاه
  • ۲۳ مهر ۹۳ , ۱۹:۲۱
    :)
بایگانی

لاته زنبور

يكشنبه, ۱۹ فروردين ۱۳۹۷، ۰۱:۲۴ ق.ظ

ببینیدش!

فوق العاده بود و ژذااااب!

دسته جمعی ام برید کیفش بیشتره... مثلا دوتایی دیدن حالا داد ولی لشکری بر میزان شوقمون طبیعتا می افزود!

فیلم خوب رو نباید تعریف کرد و باید تشر داد.‌‌ تا بقیه م اون لذتی که بردی رو ببرن

و اینکه یکم چیز چیز میکردن توش :دی


  • . زیزیگلو

از نوع دوغش مثلا

شنبه, ۱۸ فروردين ۱۳۹۷، ۰۲:۳۰ ب.ظ

خکردن نوشیدنی های گاز دار یه جور خودآزاری لذت بخش محسوب میشه...

  • . زیزیگلو

کن یو هلپ می؟

چهارشنبه, ۹ اسفند ۱۳۹۶، ۰۹:۵۷ ب.ظ

به یه مرد بجز جوراب چی میشه هدیه داد؟

:|

  • . زیزیگلو

یه زین اسب چرمم دیدم ازش خوشم اومد

چهارشنبه, ۹ اسفند ۱۳۹۶، ۰۳:۵۳ ق.ظ

میخوام پست بنویسم ولی پستم نمیاد! اتفاقات زیاده ولی به درد پست نمیخوره

مباحثم زیاده ولی خب اونام دردی رو از شما دوا نمیکنه...!

مثلا واسه شما چه فرقی داره که من برای اقامت ایتالیا رو انتخاب کنم یا فرانسه و چرا به رضا حق انتخاب نمیدم! یا اینکه چقدر غصه خوردم بابت اینکه فهمیدم تا ۲۰ سال آینده دیگه آب نداریم و ممکنه توی همین سالا رودخونمون خشک بشه، و اینکه مدتی هست که میخوام مستند مادرکشی رو به رضا نشون بدم. یا اینکه باتری گوشیم ضعیف شده، دوتا هندزفری داغون کردم و هندزفری جدید خریدم که بر خلاف قبلیا مشکیه و دارای آپشن کم و زیاد کردن صدا و قطع مکالمه و موزیک، و شارژری که دو هفته بود خریده بودم ترکید و بوی سوختگیش پیچید توی اتاق و تمام این اتفاقا در عرض دو هفته افتاد، یا اینکه هرررر چی توی هارد بود یعنی حدود ۵۰۰ گیگ خاطره! همه ش پرید و ۳ روز رو به قبله و در حالت دیت به دعا بودن همشو بازیابی کردم. یا اینکه دیروز رفتم اون دامنی رو که دوست داشتم خریدم و مشکیش تموم شده بود، سرمه ای گرفتم در حالی که الان احساس میکنم قرمزش خوشگل تر بود. یا اینکه چرا احمدی نژاد اینجووووری شده آخه؟ لااقل از اینی که ۸ سااال رییس جمهور بود انتظار ندارم دیگه! یا مثلا چه فرقی میکنه بچه های اتاق بالاسری جوجه رنگی خریدن، یا بازم چه فرقی میکنه که دوتا از هم اتاقیام سیگاری ان...!

خلاصه اینکه حرف زیاده ولی قابل شرح و تفصیل نیست! 


و اینکه دلم میخواد برم خونه واسه پست زبان مادری آقا گل صدا ضبط کنم... به نظرتون وقتشو بیشتر میکنه؟!


از سر ظهر زیر جناغم درد میکنه و نمیدونم علتشو، خوابم نمیبره اینجوری...

کی بیداره کی بی نداره؟! :)

  • . زیزیگلو

انگشت، شروع عاشقی!

سه شنبه, ۲۴ بهمن ۱۳۹۶، ۰۱:۳۶ ق.ظ

ازش متنفر بود

یه بار مجبور شدن بین کلاسای دانشگاه سر یه موضوعی بحث کنن... از حالت انگشت شست دست چپش خوشش اومده بود،

و عاشقش شد!

  • . زیزیگلو

این داستان: دسته بندی!

شنبه, ۲۳ دی ۱۳۹۶، ۰۲:۰۹ ق.ظ

تازه کتاب علومشو باز کرده بود و داشت با جک و جونورا و دسته بندیشون آشنا میشد؛ در این بین سوالاتی ذهنش رو مشغول کرده بود که لازم میدید بپرسه تا بتونه خانوادش رو طبقه بندی کنه...

آبجی کوچیکه: مامااااان بابا پر داره؟
مامان: نه

آبجی کوچیکه: مامااااان بابا پولک داره؟
مامان: نه

آبجی کوچیکه: مامااااان بابا به بچه های خودش میتونه شیر بده؟
مامان: نه!!

آبجی کوچیکه: پس بابا حشره س

:|

  • . زیزیگلو

چرا به من نگفتی...

چهارشنبه, ۱۳ دی ۱۳۹۶، ۰۱:۲۰ ق.ظ

بعد از دو سال بری وبلاگ بلاگفات اونم به دلیل اینکه کارت بهش افتاده! و اتفاقی یه سر به "وبلاگ دوستان" بزنی... اونجا فقط یه وبلاگ ثبت شده باشه.... و آخرین پستش مربوط به دو سال پیش باشه و تو تازه دیده باشیش...

و بعد از دیدنش مدام با خودت تکرار کنی "چرا به من نگفتی... چرا به من نگفتی؟..."

  • . زیزیگلو

این پست رو یادتونه؟

که خریدای عیدمو برده بودن ایلام...

امروز رسیدم شهرمون؛ از اتوبوس که پیاده شدم چمدونم نبود!

  • . زیزیگلو

نوبتی هم باشه نوبت ماس!

دوشنبه, ۲۰ آذر ۱۳۹۶، ۰۱:۵۹ ق.ظ

تولدم مبارکتون باشه!

  • . زیزیگلو

لعنت به این آوار

سه شنبه, ۲۳ آبان ۱۳۹۶، ۰۱:۴۳ ق.ظ
دلم داره میترکه و هیچ کاری از دستم برنمیاد

عکسها رو ندیدم ...طاقت نداشتم یکی از بچه ها داشت یه عکسو تعریف میکرد...
باباهه نشسته بود روی آوار و عروسک بچه ش دستش بود... هیجی جانسوز تر از گریه های یه مرد نیست... دیگه حالا حسابشو بکنید چندین نفر یتیم چندن و چندین نفر بی کس و چند هزار نفر آواره...

دمای هوا اونجا 0 درجه س... 
خدا کنه لااقل جای خواب داشته باشن...
  • . زیزیگلو

فِیسش آشنا بود!

دوشنبه, ۸ آبان ۱۳۹۶، ۱۲:۴۳ ق.ظ

رفته بودیم پارک. اون قسمتش رفته بودیم که فیلم ۵ بعدی با یه عینک روی کله ت میزارن و کلی به وحشت میندازنت. توی شهرمون از بین آقایون من یا کسی رو نمیشناسم یا اگر بشناسم خوب میشناسم! یعنی اینکه کسی چهره ش آشنا باشه و اینا نداریم! خلاصه اینکه اون قسمت پارک یه آقاهه بود که عجیب واسم آشنا میزد! خب من نپرسیدم که رضا این کیه و اینا، و من کجا دیدمش و اینا، و آیا تو میشناسیش و اینا! که یهو خودش گفت عبدولیه! هی میگم من آشناس!

اومده بودن شهر ما یه دور بخورن :دی

هوا اینجا خیلی خوبه... بهاریه... ان شالله درک میکنن کسایی که این روزا اربعین رد میشن ازینجا‌... عجیب خاص شده هوا...


  • . زیزیگلو

سایه ات از سر ما کم نشود #حضرت_یار

پنجشنبه, ۳۰ شهریور ۱۳۹۶، ۰۴:۵۶ ب.ظ

+من پریدم

-کجا

+تو بغل آقامون!


انکحت و زوجت دلم عاقد و شاهد

ای عشق شدم من به تو محرم بغلم کن!


و اینگونه بود که خدا ما رو انداخت تو بغل یک عدد رضا :)

  • . زیزیگلو

پرسپولیس

سه شنبه, ۲۱ شهریور ۱۳۹۶، ۱۰:۴۵ ب.ظ

فوتبالی نیستم. بازی امروزو هم ندیدم. استقلال پرسپولیسی هم نیستم. حتی نمیدونم پرسپولیس با کدوم تیم بازی داشت. ولی وقتی شنیدم پرسپولیس برد خوشحال شدم


از بچگی درسته که استقلال پرسپولیسی نبودم ولی استقلالو هیچوقت دوست نداشتم. و حتی نمیدونم بازیکناش کیان ؛)

  • . زیزیگلو

سه شنبه, ۲۱ شهریور ۱۳۹۶، ۰۲:۱۴ ق.ظ

این موقع شب یه سلامی هم بکنیم به ۹۰ بینا!

  • . زیزیگلو

خدا وقتی بخواهد غیر ممکن میشود ممکن

ولی وقتی نخواهد واقعا دیگر نخواهد شد

  • . زیزیگلو

این داستان: قضیه سوراخ دستشویی که به ازدواج منجر شد

چهارشنبه, ۸ شهریور ۱۳۹۶، ۱۲:۱۳ ق.ظ
قسمتی از درس رسیده بودند، نمیدانم کدام قسمت درس بوده که این خاطره را تعریف کرده،شاید حدود ۲۰ سال پیش، سر کلاسهایش گفته بود: پسر داداشم رفته بود دستشویی. بچه بود. دستشویی هم از آن قدیمی ها که عمق داشت و خیلی بزرگ بود و آدم موقع نشستن رویش پاهایش درد میگرفت. تعریف کرده بود که دستشویی ته حیاط بود. جای مخوف خانه . شب های زمستان صدای باد می آمد و درخت ها تکان میخوردند و در چوبی دستشویی که درز داشت از داخل صحنه ی رعب آوری را ترسیم میکرد. هر لحظه منتظر بودیم یکی بپرد داخل دستشتشویی و گردنمان را بگیرد. علی رفته بود دستشویی و کله پا افتاده بود توی سوراخ! درش آوردیم سیاه و کثیف! از سرتا پاش فقط دوتا چشمش پیدا بود. اصلا دلمان نمیگرفت بهش دست بزنیم!بردیمش حمام. توی حمام آب سیاه راه افتاده بود. علی بوی گند میداد!
سالها گذشت. هزار جا برده بودندش خواستگاری. این آخری به دلش نشسته بود و گرفتش. یک روز آمده بودند خانه مان. زنش به مامانم گفت خانم! مامان دبیر راهنمایی اش بوده. گفت علی وقتی آمد خواستگاری، وقتی که رفتیم با هم حرف بزنیم، گفتمش آن زمان ها دبیری با همین فامیلی داشتیم، این خاطره را هم تعریف کرده.علی هم گفته خانمتان عمه م است و آن پسره ی توی دستشویی هم منم!
عژب ماجرای فرخنده ای!
  • . زیزیگلو

دوری دلچسب

سه شنبه, ۷ شهریور ۱۳۹۶، ۰۲:۱۵ ق.ظ

+این وضعیت یه آرامش خاصی داره که نگو

ولی انقدر وقت اضافه میارم...نمیدونم چیکار کنم :|

  • . زیزیگلو

به نام خدایی که مرا دلتنگ تو آفرید

دوشنبه, ۶ شهریور ۱۳۹۶، ۰۸:۲۶ ب.ظ

هوایت بدجور مرا درگیر کرده. نفس گیر شده هوای اینجا. دلم بال زدن در صحن و سرایت را هوس کرده. نشستن روبه روی ضریح قشنگ طلایی ات، روبه روی پنجره فولادت و هی هوای کنارت بودن را نفس کشیدن


این حجم از بی تابی ام را پر کن

و چرا طبیعی نیست این حجم از دلتنگی برای تو و خواهرت. که این روز ها دلم میل بودن کنار شماها را دارد. میل همانند پارسال همین موقع، قم را، و دو سال پیش همین موقع مشهد را.

من دلتنگی را تاب ندارم. یعنی راستش را بخواهی اصلا اصلا تاب ندارم.


+خواب دیدم توی یکی از صحن هایم، چشمم افتاد به ضریح اشک امانم نمیداد! باورم نمیشد روبه روی گنبد قشنگت ایستاده ام! نمیدانم ماجرای آن برکه ی کوچک با آب خنک و زلال توی آن صحن چه بود... و چرا ما آب بازی کردیم...

  • . زیزیگلو

میشه بپرسم از کدوم سیاره اومدین؟

چهارشنبه, ۱ شهریور ۱۳۹۶، ۰۱:۱۱ ق.ظ

پوست موزو میشورین؟!!

  • . زیزیگلو

بازی کنیم؟

شنبه, ۲۱ مرداد ۱۳۹۶، ۰۱:۵۲ ق.ظ

نشسته بودم کنارش. گفت بازی کنیم؟ رو به رویمان صفحه ی ماروپله بزرگی با مهره های رنگی زیاد بود که بچه ها بعد از بازی کردن ولش کرده و رفته بودند. گفتم باشه!  ازش خواستم رنگ مهره اش را انتخاب کند. زرد برداشت. تاس انداخت. عددش را خواندم و نحوه ی حرکت مهره ها را که سعی داشت عمودی حرکت بدهد، به افقی حرکت دادن برایش توضیح دادم. بچه ها آمدند و 4 نفره بازی کردیم. از پله های ماروپله بالا میرفت و موقع رسیدن به مار بجز یکی دو تا، تلاشمان را کردیم که نفهمد مار نیشش زده و بعد من و خواهر کوچیکه چشمک میزدیم! اینطور شده که مامان بزرگ سه بار برد.

  • . زیزیگلو