زیزیگلو

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر...

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر...

ای خدایی که خالق خرسی
بنده را آفریده ای مرسی!

پیام های کوتاه
  • ۲۳ مهر ۹۳ , ۱۹:۲۱
    :)
بایگانی

۳۰ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

بعضی وقتا خیلی چیزا رو به دلیل اینکه موقع خوردنشون به ترکیبات توی معده م فکر میکنم نمیخورم!

مثلا الان خیار شور خوردم و روش موز! 


+داشتم ماسک موز و ماست و آب پرتقال درست میکردم... حالا بماند که پرتقال نداشتیم و آبلیمو ریختم و مامان گفت ماست برید؛

مامانم از ماسکای من میترسه!

داشت بادمجون سرخ میکرد دویدم و دوتا انگشتمو که آغشته به مواد بود زدم روی پوستش! کلی مقاومت نشون داد و بعدشم هی میگفت بادمجونا سوووختن! منم که بیخیال کار خودمو میکردم و در عرض یک دقیقه صورتشو ماسکی(!) کردم! 

میگه حالا این واسه چی بود؟ میگم چین و چروک! میگه ما که چین و چروک ندارییییم! 

میگم بیخیال! مهم اینه که طبیعیه!!


+بادمجونا سوختن!


++ماجرای قبلی!

  • . زیزیگلو

مسیر ما، با هم موازی است؛ ولیکن مماس نه...

جمعه, ۳۰ مرداد ۱۳۹۴، ۰۴:۰۰ ب.ظ

شرمی ست در نگاه ِ من اما هراس نه

کم صحبتم میانِ شما، کم حواس نه


چیزی شنیده ام که مهم نیست رفتنت

درخواست می کنم نروی، التماس نه

  • . زیزیگلو

جهت تعویض روحیه

جمعه, ۳۰ مرداد ۱۳۹۴، ۰۳:۱۵ ق.ظ

جهت تعویض روحیه با خواهر و دوتا دختر خاله م رفتیم کافی شاپ و کلی چیز میز سفارش دادیم...

دختر خاله م ویولنشو آورده بود با خودش که بعد از سر راه بره کلاس. تصمیم گرفتیم تا هنوز کلاسش شروع نشده یه سر بریم کتاب فروشی... 

خواهرم ویولنو گرفته بود دستش تو خیابون، اونم با کلی ژست و قیافه!!

رفتیم کتاب فروشی... اونجا باید کیف و لوازممونو تحویل بدیم تا موقع برگشت بگیریم ازشون... گفت خانوم سازتونو بدین، اینم داد تا نگهش تاره تا ما برگردیم....

موقع خروج از کتاب فروشی خواهرم با کلی دک و پز رفته جلو میگه: آقا میشه پیانوی منو بدین؟!!!!!!  پیانو!!!!!

بعد میگه عه نه! ویولنم!

اعتماد به سقف نیست که لامصب! نمیدونم چیه...!!


+اومدیم از خیابون رد بشیم، از تقاطع و سر یه چهار راه... دختر خاله م میگه چراغ که سبزه، پس چرا ماشینا ایستادن؟! میگم فک کنم به احترام ما موندن! 

میگه فک کنم دیگه زیادی دارن احترام میزارن!

سوار ماشین شدیم...میگم شاید فک کردن علامت حاکم بزرگ دستمونه! 

خواهرم میگه نه به خاطر این موندن، این پیانو!


  • . زیزیگلو

یک جسده آشنا...

پنجشنبه, ۲۹ مرداد ۱۳۹۴، ۱۰:۳۴ ب.ظ

دوسال پیش معاون مدرسمون مرد... خواهرم با گریه اومده خونه، اونم اینی که احساساتشو بروز نمیده و جلوی کسی گریه نمیکنه... چشماش قرمز بود و زبونش بند اومده بود...

تو مراسم تشییعش همه ی بچه های مدرسه و دبیرای ما و دبیرای بقیه ی مدرسه ها و کارکنای آموزش و پرورش شرکت کردن، توی روز تشییع مدرسمونو تعطیل کردن تا همه بتونن بیان... فوت یه هفته بعد از عملش بود... 3 روزم تو کما بود...

خوهرم گفت همه توی حیاط بودیم که مستخدم مدرسه اومد و یه پرده ی مشکی زد روی دیوار... گفت دیگه کسی کلاس نرفت...همه ی بچه های مدرسه گریه میکردن


دیروز شنیدم یکی دیگه از معاونای مدرسمونو کشتن..........

جسدشو توی یه کانال توی یه جاده پیدا کردن و گوشیو ماشینو هرچی که داشته رو دزدیدن...

تو شوک بودم..نه من بلکه خواهرم، مامانم...دوستام، دبیرای مدرسه م، دختر خاله م که تو مدرسمون رود ... خیلیا با گریه پیام میدادن و ...


دبیر فیزیک دبیرستانم همسایه ی روبه روییمونه، دقیقا روبه رو...

رفتم به دخترش میگم کو مامانت؟... میگه سردرد داره خوابیده... صبح اومده بود و ماجرا رو واسه مامانم تعریف کرده بود که چی شده و چه اتفاقی افتاده....

بهش میگم: به مامانت بگو معاون مدرسه نشه...اصلا!


4تا معاون داشتیم...دوتاشون مردن؛ یکیشون بازنشست شد... الان فقط یدونه مونده...


خدا رحم کنه... 

هی با خودم فکر میکنم یعنی چجوری زدنش و چقدر زدنش که کشتنش...


+هرچند بچه هامون دل خوشی ازش نداشتن اون موقع ...ولی خیلی خیلی ناراحت شدیم...باهاش کلی خاطره داشتیم...کلی اذیتمون میکرد و کلی اذیتش میکردیم... یاد گوشی قرمزش افتادم ظهر!

واسه اون یکی معاونمون که مرد همه گریه میکردن... هیچ چشمی نبود که خیس نبود... هیشکی نبود که آه نکشید از  نبودش... دیدمش توی کفن...موقع دفن دیدمش... پسرشو دیدم که بالای قبر مامانش کپ کرده بود... ای خدا... قیافه ی پسرش از جلوی چشمام پاک نمیشه... اون لحظه ی خاکسپاریش یادم نمیره... 

بچه هاش کوچولو بودن... پسر بزرگش هم کوچولو بود... کوچیکه رو ندیدم...

  • . زیزیگلو

روز،نامه

سه شنبه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۴، ۰۸:۲۶ ب.ظ

من آدم قانون مداری نیستم... یعنی خییییلی نیستم

قوانینم برای هرچیزی یا موضوعی در آن لحظه ("ن" را با کسره بخوانید) به وجود میان و در لحظه ی بعد از بین میرن...


+پا شدم میبینم ساعت 5 عصره... میگم واااای من از دیشب تا 5 عصر امروز خواب بودم؟! یکی میزدم تو سر خودم یکی تو سر گوشی...

تازه یادم میاد که ظهر ساعت3 خوابیدم :|


+به خودم اومدم دیدم دیدم به دیوار تکیه دادم و در حال فکر کردن...


فک میکنم اینا نشانه های خوبی نیست!


+تازه اینکه امروزم مامانم بهم گفت تو افسردگی گرفتی!

چون هیچ جا نمیرم...هیچا باهاشون نمیرم...حوصله ی بیرون رفتنو ندارم...حوصله ی فامیل دوست آشنا مهمونی شلوغ پلوغی... دوست دارم تو جمع باشم ولی حوصلشو ندارم...


امروز ب اجبار خواهرم (که اونم دوماه بود بیرون نرفته بود! یعنی ازوقتی که اومدیم خونه!) رفتیم بیرون با یکی از دوستامون که میشه دختر همسایمون...بدین گونه من افسرده (ن را با کسره بخوانید) بعد عمری تو خونه نشستن اومدم بیرون... خیلی از ساختمونا واسم جدید بودن!!! حتی ساختمونای سر کوچمون!


همین دیگه :/


الانم خونه ی داییمم دختر داییم باکلی زور و اجبار مجبورم کرد بیام خونشون...ولی الان خودش نیست :| من و خواهرم نشستیم از خودمون سلفی میگیریم :|

  • . زیزیگلو

ایثار را من بلدم؟ ایثار چیست؟

سه شنبه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۵۸ ق.ظ
اینه که دو سه روزه پیش خواهر کوچولوت شیر کاکائو درست کنه و بزاره توی یه سینی و بیاره براتون...دقیقا به اندازه ی تعداد شما (و نه خودش) بعد بگه؛ آجی میخورین؟
بعد توهم بگی نه عزیزم برای خودت درست کردی خودت بخور ما نمیخوایم... اونم بگه نه بخور ببین چه مزه س... و دست هر کدومتون یه لیوان شیرکاکائو بده (خودش با پودر کاکائو و شیر و شکر درست کرده بود، اونم تو لیوانای جورواجور که هرکدوم یه مدل بود! استکان بودن در واقع)
بعد بگی: پس خودت چی؟ بگه نمیخوام... خوردم... 
من: مطمئنی خوردی؟ بیا اینو با هم بخوریم... اون: نه آجی نمیخوام...خوردم

+بعد امشب بیاد پیشت بگه: آاااجی... یه چیزی بگم؟ دعوام نمیکنی؟ ناراحت نمیشی؟
تو هم بگی نه...
بگه: من خودم اون روز شیر کاکائو نخوردم....

(درحالی اینو گفت که داشت به شیرکاکائویی که توی دستم بود و مامان امروز از مغازه واسمون خریده بود نگاه میکرد...)

  • . زیزیگلو

آب بازی در خانه ای مفرشه (فرش شده!) چه حکمی دارد؟!

دوشنبه, ۲۶ مرداد ۱۳۹۴، ۰۹:۱۸ ب.ظ

ظهر بود... خواهرم یه چیزی گفت، بنده هم به صورت جهشی و پرشی رفتم سمتش به قصد قلقلک... بعد از کلی درگیری...آروم نشست و با گوشیش ور میرفت.. منم رفتم پشت سرش و کنار گردنش،سمت چپش رو گرفتم و قلقلک دادم...

الکی الکی خودشو انداخته زمین میگه آااااای رگ گردنم  :|

بعدم الکی آه و ناله میکرد...یه چیزی هم بود حالت صورتش بین خنده ی عمیق و گریه ی عمیق!

(حالا من که میدونستم اینا همش فیلمه و این آرامش قبل از طوفانه و الان پا میشه که انتقام بگیره!)

منم گارد گرفته بودم و آماده شده بودم در حالی که توی آشپزخونه بودم...تا تمام وسایل تسلیحاتی و حملاتی (همونایی که واسه حمله مورد استفاده قرار میگیرن!) کنار دستم باشه!

یهو نمیدنم از کجا با یه بطری پر از آب جلوم ظاهر شد و شروع کرد به دویدن سمتم!

خب تنها چیزی که از فاصله ی دور هم جواب میده همین خیس کردن با بطریه!

منم فراااااار! رفته بودم تو پذیرایی و درو محکم گرفته بودم!

خواهر کوچولو ها هم اون سمت داشتن از من حمایت میکردن... بعد گفتن آجی بیا بیرون...رفت...

یهو دوباره با بطری ظاهر شد جلوم!

منم نمیدونم چی بود معجزه بود یا هرچی یهو یه بطری آب جلوم ظاهر شد و هی اون از اون سمت آب بپاش من ازین سمت

میدونم آب بازی توی خونه کار بدیه و بچه مچه ازینجا رد میشه و بد آموزی داره... ولی خب جنگ جنگه! و نمیشه کم آورد! مخصوصا اینکه ما دوتا هیچوقت کم نمیاریم :|


+خب بچه های عزیز من کار بدی کردم شماها یاد نگیرین...بده!


ازونورم اون دوتا کوچیکه لیوان آب دستشون کارای مارو کپی پیست میکردن! 


حالا این هیچی...

ازونور نگا میندازم به این خواهر کوچیکه... میبینم با لیوان داره آب میریزه روی سرش :|  

 من oO  داری چیییکارررر میکنی تو؟! 

خواهر کوچیکه: مامان مااااماااان بیا آجی آب ریخت روم :|


+الان تمام فرشای خونه خیسه! ماهم همه متواری شدیم بعد رفتیم تو اتاق قایم شدیم مامان نیاد ببینه :) 

انقدرررر که ما خوبیم!

فقط مونده بودیم چطور بریم ناهار بخوریم... همه ش تقصیر لیدره همه چی عایا؟!


+سمت راستی بطری منه؛ سمت چپی بطری خواهرم!

  • . زیزیگلو

درخواست رمز نفرمایید.محرمانه

دوشنبه, ۲۶ مرداد ۱۳۹۴، ۰۵:۱۱ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • . زیزیگلو

دیشب مهمون داشتیم...عمو و عمه ها اومده بودن و در حال حرف زدن که رسیدن به یه بحثی که من هی سعی میکنم بهش فکر نکنم!

یعنی ما ته همه ی دور هم جمع شدنامون به این بحث ختم میشه :|

عمه شروع کرد که خونه ی بابا بزرگ جن داشته و ازین صحبتا... (خدا میدونه الان چه حس مزخرفی دارم که داریم اینا رو تایپ میکنم و بازم یاداوری...)

بعد من دوتا انگشت اشارمو گذاشته بودم روی دوتا گوشم و فشار میدادم... میدیدم باز صدا میاد... بعد روشم رو عوض کردم و هی یکی رو بر میداشتم و اون یکی رو روی گوشم فشار میدادم و به ترتیب گوش چپ گوش راست، گوش چپ گوش راست...

یه لحظه نگاه دختر عمه م افتاد بهم و گفت داری چیکار میکنی؟ بعد همه ی نگاه ها سمت من... و همه یهو زدن زیر خنده :|

حالا بحث من اینه: آیا خندیدن به کسی که از چیزی میترسد و در جهت تلاش برای ازبین بردن، رفع و یا کاهش عامل مزاحم است جایز است یا خیر یا کلا چه حکمی دارد؟!


بعدشم من در حین انجام این کار بودم که خواهرم گیر داده بود برام از تو حسابت شارژ بگیر و شارژم تموم شده و تو حسابم پول نیست... بهش میگم نمیبینی دستم بنده؟ (دقت کردین کسی که گوشاشو بگیره یا هندزفری توی گوشش باشه صداش از حد طبیعی بلند تر میشه؟) و باز یهو همه زدن زیر خنده :|

 

دیدم نه فایده نداره... پا شدم برم سمت اتاق تا هندز فری رو بیارم و بعد بیام وتوی جمع باشم ولی توفضا! تا نشنوم چی میگن...


و در ادامه (گروه خانوادگی):


+ جیغ کشیدن همانا و هجوم افراد فامیل و خانواده سمت اتاق همانا!!!

معرفی نامه:

ایمان: پسر عمو (همسنیم، این پست عکسش هست)

کریم: پسر عمه

مرضیه: دختر عمو

صبا: دختر عمه

بیتا: دختر عمه


+ هرکدوم اون لحظه توی گروه نماینده ی یکی از خانواده ها بود :|

  • . زیزیگلو

خوشبحال بابام!

يكشنبه, ۲۵ مرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۰۳ ق.ظ

                 چارلی چاپلین در کتابش میگوید:


             نترسید که روزی خورشید متلاشی شود 

                  و همگی از سرما بمیریم؛

           بترسید که روزی برسد که زنها بخواهند 

              محبت را از ما مردها دریغ کنند...

             آنوقت همگی از سرما خواهیم مرد...


      +چارلی چاپلین گفته! بدون هرگونه دخل و تصرف!

          "روزمون مبارک :) "

           لازمه بگم خوشحالم که روز پسر نداریم؟!

تو روزمون یکم فمینیسم بازی در بیاریم و به قول یکی از دوستان بگبم که روز معلولین ذهنی داریم و در جایب خوندم که روز جهانی سنگ توالت هم داریم ولی روز پسر نداربم!

+هرکی اومد فوش داد حرصش گرفته ینی!


  • . زیزیگلو

+فقط موندم که چرا حرف نمیزنید :|

همتون ساکتین!

  • . زیزیگلو

در حال رسیدن به شلیلم که بمیرم!

پنجشنبه, ۲۲ مرداد ۱۳۹۴، ۰۷:۴۵ ب.ظ

هوس شلیل کردم... هی ذکر: "مامااااان شلیل نداریم؟" رو لبم بود و ندای: "نه نداریم تو گوشم!"

یادم افتاد که واسه اینکه طبقه های یخچال خلوت تر شه،چند روز پیش میوه ها رو گذاشتم توی کشوی اول یخچال...

و بعد رفتم و با دیدن صحنه ای که در مقابلم 5 شلیل چشمک میزدن مواجه شدم!

کلن خانواده ی ما علاقه ای به دید زدن کشو های یخچال ندارن و به همون طبقه هاش بسنده میکنن! بعد اونجا جاییه واسه قایم کردن اجناس قیمتی من! :))

حالا این به کنار؛

نمیدونم چه حکمتیه من هر شلیلی که باز میکنم توش پراز دونه های قلمبه ی سفید سفت کوچولوعه... یکیشونو کندم خوردم تلخ بود! حالا نمیدونم اینا مال خوده میوه س یا تخم حشره ن :|


نمیدونم ولی به نظرم چون نیوتن جاذبه رو با سیب کشف کرد (بیخود کرد! هیچم نیوتن کشفش نکرد...دانشمندای ایرانی خیلی قبل تر از نیوتن کشفش کرده بودن "کلیک" ) ؛ منم باید یه چیزی رو با شلیل اختراع کنم... 

میدونم...خدا عمدا این دونه های سفیدو گذاشته سر راهم!

  • . زیزیگلو

حالا خواب بودها...نمیدونم چجوری فهمید نبود منو!

چهارشنبه, ۲۱ مرداد ۱۳۹۴، ۰۷:۱۴ ب.ظ

صبح که پا شدم واسه نماز (تف به ریا) اتاق خیلی سرد بود...یه نگا به خواهرم انداختم، مچاله شده بود توپتو! کولرو خاموش کردم و از اتاق رفتم بیرون

رسیدم تو هال، یهو دیدم یه نفر دوید اومد دنبالم ، بعد رو به روم خوابید رو قالی :|


+صبح پا شده میگه مامان این کولرو خاموش کرده همه ی چراغا رو هم خاموش کرده همه ی درها رو هم بسته خودشم رفته بیرون! 

+دروغ میگه چراغارو خاموش نکردم! همچنان روشن بودن!

+معمولا طول عمر لامپ اتاق ما از بقیه ی قسمتای خونه کمتره... شب تا صب؛ صب تا شب روشنه :|

+دیشب با دختر خاله هام بحث "آنابل" بود چون!

  • . زیزیگلو

ب این هوا میگن "خرما پزون"

سه شنبه, ۲۰ مرداد ۱۳۹۴، ۰۴:۵۸ ب.ظ

+ همچین گرمم نیستا  :|

اونقدر تفاوت بین شیر آب گرم و سرد نیست که من فقط با آب "به ظاهر" سرد حمام کردم، اونقدر داغ و جوش بود که فشارم افتاد و با آب قند همراهیم کردن :/

این پست هر روز برای من اتفاق میفته

  • . زیزیگلو

الان...سر مزار

سه شنبه, ۲۰ مرداد ۱۳۹۴، ۱۰:۵۵ ق.ظ

+ الان دارن شهید رو خاک میکنن... زنده ها رو هم خاک میکنن مگه؟

  • . زیزیگلو

از سری مکالمات خودم با دیگران

پنجشنبه, ۱۵ مرداد ۱۳۹۴، ۰۴:۵۰ ب.ظ

+ این داستان: نا امیدی...

به همراه یه داستان! :)

  • . زیزیگلو

بیزارم از آن عشق که عادت شده باشد...

پنجشنبه, ۱۵ مرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۳۸ ب.ظ

بیزارم از آن عشق که عادت شده باشد

یا آن که گدایی محبت  شده باشد


دلگیرم از آن دل که در آن حس تملک

تبدیل به غوغای حسادت شده باشد

  • . زیزیگلو

فکر کردم شاید از دیشب خواهرم خاموشش کرده

چهارشنبه, ۱۴ مرداد ۱۳۹۴، ۰۹:۱۵ ق.ظ

5 دقیقه ی پیش بیدار شدم و دیدم عه! چه جالب! چراغ اتاق خاموشه...

+همبن الان برق اومد :|

  • . زیزیگلو

ارجحیت انرژی نوری بر غذا خوردن

دوشنبه, ۱۲ مرداد ۱۳۹۴، ۰۴:۰۳ ق.ظ

غذا خوردن و غذا پختن و هر چیزی که به غذا مربوط باشد،کلن چیز مسخره ایست!

وقتی که صرف پختنش میشود را میشود به جایش کارهای اساسی کرد! وقت خوردنش هم! اصلا همین مراحل مضغ و بلع و هضم و جذب و دفع خودش کلی زمان بر است...اصلا آیا میدانید غذایی را که از لحظه ای که در دهان میگذارید تا لحظه ای که دفع میشود 18 ساعت زمان میبرد؟ بلکم بیشتر!

اصلا چرا مردها انقدررر غذایی اند؟

شکی درش نیست که تبارک الله احسن الخالقین...ولی بیایید متصور شویم که سلولهای ما برای متابولیسم (همون سوخت و ساز سلولی) نیازی به مواد غذایی نداشته باشندو و فکر کنیم که در بدنمان دستگاه گوارشی هم نداشته باشیم...از آن طرف هم دستگاه کلیوی و دفع ادرار نخواهیم داشت...!

و بعد مثلا بدنمان با انرژی خورشیدی کار کند...! خیلی هم زیبا! خیلی هم شیک!

فقط اینکه سوالی که پیش میاید این است که آنوقت بدنمان با چه چیزی قرار بود پر شود؟!  با پشم شیشه یا پارچه؟!


+لازم است بگویم علاقه ی چندانی به غذا پختن ندارم؟ 

حالا شاید هم داشته باشم و جزو استعداد های کشف نشده ام باشد

من خیلی استعداد کشف نشده دارم چون.

الان من در حال استراحت در ساعت 3:29 دقیقه ی شب هستم( دوستی فرمودند نگویم شب،فرمودند اصلا مگر 3 یا 4 شب داریم، فرمودند بگویم صبح، ولی از آنجایی که هوا تاریک است، من یک جوری ام میشود که بگویم ثبح! (بیسواد نیستم! ولی چون "ث وص" گوشی ام کنار هم اند گاهی اشتباه میشود، حال و حوصله ی تصحیح هم ندارم!) پس در اینجا "شب به صبح ارجحیت دارد" جدیدا از کلمه ی ارجحیت خوشم آمده و مانده بود توی دلم تا یک جا ازش استفاده کنم و اینجا به نظرم خوب شد که سر بحث را باز کنم و این کلمه را در این پست بگنجانم. اصلا من پست نوشتم برای همین یک کلمه...مثل مامان دوستم که یک دکمه پیدا کرده بود میخواست برود برایش کت بدوزد :|  الان درکش کردم یکهویی!)


+غلط های املایی دیگر کلماتم تصحیح شد؛ برای رفاه حال شما...انقدر که دوستتان دارم من... (از نوع مصلحتی!!)


  • . زیزیگلو

اندر احوالات این روزهای ما

يكشنبه, ۱۱ مرداد ۱۳۹۴، ۰۴:۰۸ ب.ظ

اولین کاری که توی این گرما بعد از رسیدن به خونه انجام میدم، موهامو باز میکنم و میگم نفس بکشید، نفس بکشید...


اصن مویی که دستی نباشه لاش بره به چه دردی میخوره؟! 

همون کوتاه بشه بهتره...والا

شامپو به این گرونی!


+توی کاسه آب خوردن رو دوس دارم!


+خیلی کفری شدم...لعنت به بلاگفا... هرچی که "وبلاگ دوستان" داشتم همش پاک شده بجز یدونه که اونم غیر فعاله. اسم وبلاگاشونم یادم نمیاد... خیلی بدم میاد ازت بلاگفا، خیییییلی...


+نوشته های چند وقت پیشم شادتر بود...خودم با نوشته های قبلیم بیشتر حال میکردم...

 هرکی پست شاد نوشت یا جایی خوند بیاد بگه تا برم بخونم...

جدیدا زیاد خاموش میخونم...


+شعر خون ام کم شده...کمی غزل لطفا
  • . زیزیگلو