ماجرای یک خواستگاری غیر معمولی
وسایلمو گذاشتم توی ترمینال... پیش یه پیرمرده که توی امانت داری بود... رفتیم خرید با بچه ها... بعد با کلی وسایل و خرت و پرت و سوغاتی رفتم ترمینال... از خستگی نشستم روی صندلی توی امانت داری... پیرمرده پرسید حالت خوبه؟ گفتم خوبم...خسته م... گفت از بس که تو خیابون چرخیدین!
یکم نشستم خستگیم دربیاد و مجبورانه به سوالای گاه و بیگاه پیرمرده جواب میدادم.
پاشدم چمدون و کوله و قاب عکسی که دانشگاه جهت تقدیر بهم داده بود و کلی به پیرمرده تاکید و خاطر نشان کرده بودم که مواظب باش نشکنه و کوله م و اون همه وسیله و سوغاتی رو برداشتم و رفتم سمت اتوبوس.
توی بلیطم 3 جایگاه زده بود 5و6و7... یکی ازین جایگاه ها باید سوار میشدم از 7 پرسیدم، گفت برو 6، از 6 پرسیدم؛ گفت برو 5... هنوز به 5 نرسیده بودم که راننده با گویش دزفولی پرسید: کجا میری؟ و من با گویش دزفولی جواب دادم: دزفول!
همیشه موقع سوار شدن به اتوبوس با شنیدن اولین دزفولی حرف زدنا کلی ذوق زده و خرکیف میشم!اولین کسی بودم که سوار اتوبوس شدم به واقع! تا یه ربع بعدش که بقیه اومدن...و راننده فقط به من اجازه داده سوار شم،تا دقیقا سر ساعت که بقیه اومدن.
(تو پست قبل و قبلیا اشاره داشتم به اینکه معمولا اگه کنار کسی بشینم و هم صحبت بشم و خوشم بیاد و خوشش بیاد شماره ی همو میگیریم! خب این کمک شایانی به من کرد! توی یکی از سفرهای گذشته دوتا دختر که دوست بودن و همو میشناختن(ولی نه همکلاسی بودن و نه هم رشته ای، فقط هم شهری بودن) با من همسفر شدن و من باهاشون دوست شدم و شماره یکیشون که پیشم نشسته بود رو گرفتم و تازه توی اون سفر واسه اون یکیشون آهنگ کردی "برزان محمودی" رو فرستادم و بهش گفتم تو که ایلامی هستی و خودتم میگی کردی (کرد هستی!) اینو برام معنی کن ...که خیلی دوسش دارم و مدتیه درگیر این زبان و این آهنگم!)
اون شب توی اتوبوس با یه دختره دوست شدم که نامزد کرده بود و یه هفته بعدش اومده بود دانشگاه(اشاره به یکی دو پست قبل) همون که یه هفته بعدش نامزدی برادرش بود! که زن داداشش که بهش میگفت "دختره" شبیه من بود مخصوصا خنده هاش! با پسر عمه ش ازدواج کرده بود و میگفت انقدر این پسر عمه ش خودشو میگرفته و کلاس میذاشته و فلان و بهمان که فک نمیکردم یه روزی بشه شوهر خودم! داشت عکسای نامزدیشو(نه عقد ها...نامزدی!) نشونم میداد که مراسم گرفتن و جشن و ...بیا و ببین! و چقدر هم خوشگل شده بود!
دیدم یهو دختره جمع شد توی صندلی و رفت پایین! میگم چیه چرا اینجوری شدی؟! و اشاره کرد به پشت سرش...که دیدم بله اون آقا پسری که پشت سر ماس و مامانش هم کنارش نشسته عین عصا قورت داده ها نشسته(دبیر زبان کلاس دوم دبیرستانمون به بچه های کلاسمون گفت عصا قورت داده...که من نتونستم جلوی خندمو بگیرم و یهو زدم زیر خنده!) و خلاصه داشت صفحه ی گوشی رو دید میزد!
دختره اهواز پیاده شد و یکم بعد از اینکه رفت گوشیمو برداشتم و چون نت خوب بود وارد اینستاگرام شدم (هرجا میرسیدیم و نت Hمیشد به بغلی اشاره میکردم که نت اچه! فعلا هیچی نگو بریم نت گردی :| از بیکاری توی اتوبوسه دیگه...) خلاصه بغلی هم که نبود و منم تنها... یهو یه صدایی بلند گفت: خانوم اینستاگرام میگیره؟! من که گیج و ویج و خوابالو بودم و نمیدونستم من کی و کجام... یکم به خودم اومدم و فهمیدم همین آقای پشت سری از من سوال پرسیده و منم با یه "بله" جوابش دادم و درحالی که یه دستم به گوشی و یه دستم روی قلبم بود و داشتم فکر میکردم که این صفحه ی گوشی من و تمام عکسایی که لایک کرده م رو هم دیده؟! محتاطانه تر به بررسی اینستاگرام پرداختم!
یکم گذشت و باز یه صدایی اومد که من نشنیدم چی گفت! گفتم چی؟ دیدم گوشیشو اورده بالای سرم و میگه پیجتو واسم اینجا بنویس و اصرار داشت گوشیشو بده دستم! منم با قیافه ای مچاله عرض کردم: نخیر پیجم قفله و رومو برگردوندم با حالتی که سرمو تکیه دادم به دستم در حالی که با آرنجم خودمو به پنجره ی سمت چپم تکیه داده بودم...
خلاصه این گذشت و موقع پیاده شدن فرا رسید و منم کوله و بار و بندیلم و جمع کردم و همین که اومدم وسایلمو از اون بالا بردارم (اسمش نمیدونم چیه! ولی یه طبقه هست بالای اتوبوس...اونو میگم) دیدم نیستن! نبودناااا....جدی جدی نبودن! به راننده گفتم و اونم گفت بازم نگا کن...هردو با هم نگا کردیم و نبودن...! دختره که صندلی جلوییم بود همون بود که دفعه ی پیش آهنگ کردی واسش قرستاده بودم و پشت سرمم اون پسره... این دوتا قبل از من پیاده شدن و وسایلشونو از بالا برداشتن و احتمال دادم که دسایلم باید قاطی وسایل یکیشون شده باشه و به راننده گفتم... راننده هم گفت که کاش لااقل یکی ازینا برداشته باشن... نه کسی دیگه!
ازینور زنگ بزن ترمینال شیراز از اونور ترمینال دزفول از این طرفهم به راننده! خب ترمینال که نتونست کاری کنه و گفت نمیشه که ما زنگ بزنیم بگیم ببخشید شما اشتباهی یه وسیله اضافه برنداشتین؟! راننده هم گفت حالا فردا صبح بهم زنگ بزنم من شمارشونو از تو دفتر توی ترمینال در میارم بهت میدم! پارتی! و خب خودم بازم پیگیر شدم و به اون دختره که ایلامی بود و سفرهای قبل باهام همسفر شده بود شماره ی دختره ی صندلی جلویی رو خواستم که اتفاقا اسمش هم یادم نمیومد و بعدا فهمیدم دختره ی صندلی جلویی اسمش پگاهه! و اون دختره که شمارشو داشتم تمام شماره های گوشیش پاک شده و شماره ی پگاه رو هم نداشت و با یه دردسری شماره ی پگاه رو از توی اینستاگرام ازش گرفته بود!
(حالا این وسایل شامل خرید های عید و سوغاتیای خوردنی و غیر خوردنی برای خانواده بود!) اونم گفت که عه مال تو بودن!؟ و اتفاقا دنبال صاحبشون میگشتم و خدارو شکر که توعی و میخواستم فردا صبح به راننده بگم و این دو روزه عروسی داشتیم و پیگیر نشدم و این صحبتا!... خلاصه اینکه بعد از یک هفته امروز یه شماره ناشناس بهم زنگ زد و من از خواب بیدار شدم و جواب ندادم و پیام داد که پگاهم و باز زنگ زد و خب دیگه من برداشتم و با صدای خش خشی الکی خودمو هیجان زده! نشون دادم که یعنی یعنی خواب نبودم و بیدار بود و وای چقدر من خوشحالم که بهم زنگ زدی و اینا! آدرس گرفت و گفت الان به پست تحویل دادم و تا شنبه به دستت میرسه!
+به مامانم میگفتم به پسره شک دارم! مامانمم میگفت نه بابا آخه وسایل تو به چه درد اون میخوره؟! منم گفت از روی لجبازی که میتونسته برشون داره! میگفت لجبازی واسه چی؟! منم با خنده ماجراشو واسش تعریف کردم!
+همچنان منتظرم!
+عنوان رو هم الکی نوشتم که متنو بخونید! دستم خسته شد که نوشتم خب :)))
+ یک هفته س هی یکم از متنو مینویسم...هی دل و دستم به نوشتن نمیرفت هی ولش میکردم! به دلیل اینکه این متن روی دستم مونده بود پست جدید نمیتونستم بزارم!
- ۹۴/۱۲/۲۶
اون از صحنه جنایی اینستا اینم از تیتر سر کاری
:/