زیزیگلو

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر...

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر...

ای خدایی که خالق خرسی
بنده را آفریده ای مرسی!

پیام های کوتاه
  • ۲۳ مهر ۹۳ , ۱۹:۲۱
    :)
بایگانی

۸ مطلب در شهریور ۱۳۹۶ ثبت شده است

سایه ات از سر ما کم نشود #حضرت_یار

پنجشنبه, ۳۰ شهریور ۱۳۹۶، ۰۴:۵۶ ب.ظ

+من پریدم

-کجا

+تو بغل آقامون!


انکحت و زوجت دلم عاقد و شاهد

ای عشق شدم من به تو محرم بغلم کن!


و اینگونه بود که خدا ما رو انداخت تو بغل یک عدد رضا :)

  • . زیزیگلو

پرسپولیس

سه شنبه, ۲۱ شهریور ۱۳۹۶، ۱۰:۴۵ ب.ظ

فوتبالی نیستم. بازی امروزو هم ندیدم. استقلال پرسپولیسی هم نیستم. حتی نمیدونم پرسپولیس با کدوم تیم بازی داشت. ولی وقتی شنیدم پرسپولیس برد خوشحال شدم


از بچگی درسته که استقلال پرسپولیسی نبودم ولی استقلالو هیچوقت دوست نداشتم. و حتی نمیدونم بازیکناش کیان ؛)

  • . زیزیگلو

سه شنبه, ۲۱ شهریور ۱۳۹۶، ۰۲:۱۴ ق.ظ

این موقع شب یه سلامی هم بکنیم به ۹۰ بینا!

  • . زیزیگلو

خدا وقتی بخواهد غیر ممکن میشود ممکن

ولی وقتی نخواهد واقعا دیگر نخواهد شد

  • . زیزیگلو

این داستان: قضیه سوراخ دستشویی که به ازدواج منجر شد

چهارشنبه, ۸ شهریور ۱۳۹۶، ۱۲:۱۳ ق.ظ
قسمتی از درس رسیده بودند، نمیدانم کدام قسمت درس بوده که این خاطره را تعریف کرده،شاید حدود ۲۰ سال پیش، سر کلاسهایش گفته بود: پسر داداشم رفته بود دستشویی. بچه بود. دستشویی هم از آن قدیمی ها که عمق داشت و خیلی بزرگ بود و آدم موقع نشستن رویش پاهایش درد میگرفت. تعریف کرده بود که دستشویی ته حیاط بود. جای مخوف خانه . شب های زمستان صدای باد می آمد و درخت ها تکان میخوردند و در چوبی دستشویی که درز داشت از داخل صحنه ی رعب آوری را ترسیم میکرد. هر لحظه منتظر بودیم یکی بپرد داخل دستشتشویی و گردنمان را بگیرد. علی رفته بود دستشویی و کله پا افتاده بود توی سوراخ! درش آوردیم سیاه و کثیف! از سرتا پاش فقط دوتا چشمش پیدا بود. اصلا دلمان نمیگرفت بهش دست بزنیم!بردیمش حمام. توی حمام آب سیاه راه افتاده بود. علی بوی گند میداد!
سالها گذشت. هزار جا برده بودندش خواستگاری. این آخری به دلش نشسته بود و گرفتش. یک روز آمده بودند خانه مان. زنش به مامانم گفت خانم! مامان دبیر راهنمایی اش بوده. گفت علی وقتی آمد خواستگاری، وقتی که رفتیم با هم حرف بزنیم، گفتمش آن زمان ها دبیری با همین فامیلی داشتیم، این خاطره را هم تعریف کرده.علی هم گفته خانمتان عمه م است و آن پسره ی توی دستشویی هم منم!
عژب ماجرای فرخنده ای!
  • . زیزیگلو

دوری دلچسب

سه شنبه, ۷ شهریور ۱۳۹۶، ۰۲:۱۵ ق.ظ

+این وضعیت یه آرامش خاصی داره که نگو

ولی انقدر وقت اضافه میارم...نمیدونم چیکار کنم :|

  • . زیزیگلو

به نام خدایی که مرا دلتنگ تو آفرید

دوشنبه, ۶ شهریور ۱۳۹۶، ۰۸:۲۶ ب.ظ

هوایت بدجور مرا درگیر کرده. نفس گیر شده هوای اینجا. دلم بال زدن در صحن و سرایت را هوس کرده. نشستن روبه روی ضریح قشنگ طلایی ات، روبه روی پنجره فولادت و هی هوای کنارت بودن را نفس کشیدن


این حجم از بی تابی ام را پر کن

و چرا طبیعی نیست این حجم از دلتنگی برای تو و خواهرت. که این روز ها دلم میل بودن کنار شماها را دارد. میل همانند پارسال همین موقع، قم را، و دو سال پیش همین موقع مشهد را.

من دلتنگی را تاب ندارم. یعنی راستش را بخواهی اصلا اصلا تاب ندارم.


+خواب دیدم توی یکی از صحن هایم، چشمم افتاد به ضریح اشک امانم نمیداد! باورم نمیشد روبه روی گنبد قشنگت ایستاده ام! نمیدانم ماجرای آن برکه ی کوچک با آب خنک و زلال توی آن صحن چه بود... و چرا ما آب بازی کردیم...

  • . زیزیگلو

میشه بپرسم از کدوم سیاره اومدین؟

چهارشنبه, ۱ شهریور ۱۳۹۶، ۰۱:۱۱ ق.ظ

پوست موزو میشورین؟!!

  • . زیزیگلو