زیزیگلو

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر...

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر...

ای خدایی که خالق خرسی
بنده را آفریده ای مرسی!

پیام های کوتاه
  • ۲۳ مهر ۹۳ , ۱۹:۲۱
    :)
بایگانی

۱۸ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

خاطرات نمازی :دی

سه شنبه, ۳۱ شهریور ۱۳۹۴، ۰۴:۲۱ ق.ظ

□ یه بار واسه نماز ظهر وضو گرفتم، چادر نماز سر کردم، اونقدررر که خسته بودم همونجا پای سجاده خوابم برد! بیدار شدم دیدم شبه


□ باشگاه که میرفتم، اونقدر که مربی تاکید میکرد پاها به عرض شانه باز که یه بار سر نماز اول پاهامو به عرض شانه باز کردم بعد نماز خوندم! 

یه بارم موقع نماز شروع کردم به درجا زدن حتی!


□ بین دو نماز داشتم با هم اتاقیا حرف میزدم که نمیدونم چه ماجرایی بود و چه حرفی زده شد که منم جو گرفتم و شروع کردم به قر دادن ادا ریختن :| 

واقعن از من بعیده :|

بعد دوستم درومده میگه اثر هر نمازو بعدش میبینی... اینکه هرنماز چه تاثیری روت گذاسته بعدش مشاهده میشه! بعد الان که تو رقصیدی و شاد و شنگول بوده تاثیر خیلی خوب و مثبت و شادی روت گذاشته یعنی! :|


□یه بارم اومدم بین راه واسه نماز صبح وضو بگیرم ازاتوبوس پیاده شدم و رفتم تو روشویی و نماز خونه ی مردونه! تازه منتظرم شدم که همه ی مردا برن بیرون بعد من وضو بگیرم! بععععدش فهمیدم که چرا داشتن چپ چپ نگام میکردن! (پستشو نوشتم قبلا! الان حوصله ندارم؛ فردا لینکشو همینجا توی همین متن میزارم :دی)


□یه بارم بین نماز مغرب و عشا شروع کردم به نقاشی کشیدن که دوستم از تخت بالا ازم عکس گرفته بود! (اونم پستش و عکسش توی وبم توی یکی از پستا هیت!) 


یه خاطره ی دیگه هم دارم و از همشون باحالتره ولی دخترونه س متاسفانه! و اینجا جاش نیست!


+الان مشخصه من منتظرم تا اذون بگن؟! تف به ریا!

  • . زیزیگلو

دوسه تا ماجرا که یادم اومد...بقیشونو باید فک کنم!

دوشنبه, ۳۰ شهریور ۱۳۹۴، ۰۳:۰۷ ب.ظ

تو اتوبوس بودیم، خواهر کوچیکه برگشته میگه آجی یه چینی دیدم! میگم نه اینا مشهدی ان شبیه چینی ها و کره ایان.

از وقتی که اومدم مشهد تمام فیلمهای چینی و کره ای که دیدم جلو روم زنده شدن،تمام شخصیتای فیلما رو خودم با چشمای خودم اینجا دیدم!


توی راه تهران_کرج بودیم بعد این ماشین بغلیه ما برگشت با بابام حرف زد بابامم هی میگفت آره! بعد که تموم شد حرفش به بابام میگیم چی میگفت؟ میگه نمیدونم ترکی حرف میزد نفهمیدم! من فقط حرفاشو تایید کردم :))


اومدم توی حرم از دری که میخوایم وارد صحن شیخ طبرسی بشیم با گنبد و گلدسته ها و سقاخونه عکس بگیرم ( دقیقا عین همون عکسی که شاعر تنها گرفته بود) یه پسره ازکنارم رد شد و یه لحظه برگشت نگام کرد. منم سرمو کرده بودم تو گوشی و به مثال الکی من یه عکاس واقعی ام داشتم عکس میگرفتم که یعنی من ندیدم شما رو! دوباره یه قدم رفت و باز برگردوند صورتشو سمتم، گفت گوشیت چقد خوشگله!! منظورش قاب گوشیم بود :| بعد من تا الان فک میکردم ملت دارن منو نگاه میکنن :| 


رفتیم کفش فروشی واسه خواهر کوچیکه کفش بگیریم (یه جفت کفش من از شیراز واسش گرفتم از بازار دور حرم شاهچراغ، بعد اینا توی مشهد که بودیم کفشون کنده شد :|  ). وارد مغازه شدیم و یه نگا به کفشا انداختیم، کوچولو نداشت، همه بزرگونه بودن. بابام اومد از مغازه بره بیرون، آبجی کوچیکه میگه: بابا اینا خوب نیستن؟ میگه نه مناسب سن تو نیستن! آبجی کوچیکه میگه بابا زشتن یعنی؟ بابام گفت آره! (اصلا حواسش نبود که فروشنده روبه روشه! اصلا هم حواسش نبود که چی گفت! فقط میخواست به سوالای آبجی کوچیکه خاتمه بده با گفتن آره!) بعد که از مغازه اومدیم بیرون بهش گفتیم که یه همچین چیزی گفتی! :))


داشتیم کلمه ی "تبرک" رو واسه خواهر کوچیکه توضیح میدادیم. میگفتیم این پارچه هایی که میزنن به ضریح تبرک میشه و این درای حرمو که میبوسن میگن تبرکه و ازین چیزا. 

بعد این به تبرک میگفت "ملکت"! (م فتحه دار_ل کسره دار_ ک فتحه دار_ت ساکن) بعد هی میگفت مامان چی بود اون؟! بعد هی با حروف ملکت انواع جایگشت ها و جایگذاری ها رو انجام میداد و هی میپرسید اینه اینه؟!


دیگه نگم که واسه همتون دعا کردم  :)

  • . زیزیگلو

خبررسانی از نوع هیجانی

چهارشنبه, ۲۵ شهریور ۱۳۹۴، ۰۱:۱۸ ق.ظ

به نظرم خبر رو باید هیجانی داد!  از همونایی که طرف سکته میزنه!

19 روز پیش:


امشب:

  • . زیزیگلو

مدافعان حرم

دوشنبه, ۲۳ شهریور ۱۳۹۴، ۱۲:۵۰ ق.ظ

تو مغازه نشسته بودیم (بعد ماجرای مغازه و اینکه چه مغازه ای رفتیم و چرا رفتیم و کلن چی شد که رفتیم رو میگم)

پسر خاله م و بابام و اون یکی شوهر خالم و خوده صاحب مغازه که باز دوست پسر خاله م میشد دم در بودن...

یه ماشین اومد جلوشون ایستاد و چند نفری پیاده شدن و شروع کردن به روبوسی و اینا... دوستای پسر خاله م بودن

میگم عه اونو نگا کنید ...اون پسره...چقدر شبیه شهید همته...مامانم و خاله هام و خواهرم برگشتن و نگاه کردن...گفتم بزار بزار یه عکس ازش بگیرم...در حالی که داشتم جمله ی "وای چقدر شبیه شهید همته" رو تکرار میکردم.


اومدن تو مغازه ای که ما نشسته بودیم و نشستن روبه روی ما

  • . زیزیگلو

کولی بازی یک مزیت است!

شنبه, ۲۱ شهریور ۱۳۹۴، ۰۶:۲۲ ب.ظ

اعتراف میکنم دیشب یک کولی بازی دراوردم که نگو!

به خواهر کوچیکه میگم شارژ گوشیم تموم شده بزن گوشیمو به شارژر مسافرتی (از همین شارژرایی که میزارنشون توی جا فندکی ماشین) 

یه دریچه داره گوشی من که روی قسمت شارژش رو میپوشونه، اونو باز کردم تا شارژرو بزنه بهش (بگیرین چی میگم چون اگه بخوام ریز تر توضیح بدم ممکنه سوتی های وحشتناکی بدم :|  )

شارژش کرد یکم که گذشت گفتم بده یه نگا به گوشیم بندازم..بعد دوباره گوشیو دادم بهش...

اینم اومده بود اون دریچه (دریچه آخه؟! :| یه در کوچولوئه) رو باز کنه زده بود شکونده بودش. یعنی جای اینکه از سمت چپ بازش کنه از سمت راست بازش کرده بود و این پرسش (peresesh) بازشده بود و من فک کردم شکسته...

منم اولی کلی جیغ جیغ کردم بعدم با همشون قهر کردم بعدشم کلی آبغوره گرفتم.

و در نهایت نشستم گوشیمو بررسی کردم دیدم با چسب یک دو سه درست میشه و بعدش دیگه به روم نیاوردم!

نشسته بودم عقب، خواهر کوچیکه رفته بود جلو نشسته بود روی پای مامانم میترسید بیاد عقب پیشم! بهش میگم بیا بهت پسته بدم، تخمه بدم! بیا اگه میخوای بخوابی سرتو بزار روی پام!  اونم با چشمای گرد شده نگام میکرد و متعجب که چرا من یهو انقدررر مهربون شدم!

خب راستش از کرده ی خودم پشیمان بودم! 


+بچه بودم یا تو سن نوجوانی... یه روز با مامانم سر یه موضوعی بحثم شده بود (هرچی فکر کردم الان یادم نیومد چه موضوعی)بعد اومدم تو اتاقم... قرآن روبه روم بود...همینجوری یهویی رفتم بازش کردم؛ اومد: و بالوالدین احسانا


ولی بازم میگم؛ زندگی یکنواخت خوب نیست...بالاخره بع2ی وقتا دعوا هم لازمه یکم! ولی ازونایی که بعدش آدما آشتی میکنن و خیلی با هم خوب میشن! ؛) خودم مثلا! :))

  • . زیزیگلو

گدایی از نوع اسپشل!

پنجشنبه, ۱۹ شهریور ۱۳۹۴، ۰۹:۲۴ ب.ظ

یه چیزی دیدم باورتون نمیشه، خودمم باورم نمیشه حتی!

توی یکی از شهرا رسیدیم الان، بعد دیدم سر یه 4 راه یه صدایی از توی بلند گو پخش میشه،میگم چی میگه؟ درست متوجه نمیشم، پلیسه؟

میگه اینجا رو نگا! یک عدد گدا! صداش توی بلند گویی که دستش بود پخش میشد و توی میکروفون گدایی میکرد!

میگم عععععه! چه پیشرفته!

+دبیرمون میگفت به گدا پول ندین، ولی به بچه ها و پیرمردا کمک کنید چون ناتوانن، خصوصن بچه های کار. جووناشون چرا سالنن و نمیرن کار کنن؟! :|

+یه چیزی میخواستم بگم یادم رفت،یادم اومد مینویسم!

کرج_1:20ظهر

+ولی بچه های کار خیلی گناه دارن...

  • . زیزیگلو

انتخاب واحدا!

پنجشنبه, ۱۹ شهریور ۱۳۹۴، ۰۸:۲۵ ب.ظ

انتخاب واحدامون به ترتیب:

مامان،خواهرم، بابام، من!


مامان خیلی نگران درساش و نمرات و امتحانا و انتخاب واحدشه....

معدل مامان و بابامم همش بالای 17 هست! امروز که سایتاشونو باز کردم یه نگا انداختم با  تو ماشین با سلقه به خواهرم گفتم نگا کن!! یاد بگیر :))

پریروز برای مامانم انتخاب واحد کردم، سایت ارور میداد واسه بعضی از درسا مینوشت قبلا این درسو گذروندین، درحالی که مامانم میگفت نگذروندم... منم ول کردم گفتم بعدا یه سر میرم تو سایت دوباره براش بر میدارم

دیروز انتخاب واحد خواهرم بود، 18 واحد برداشت

داشتم الان واسه بابام انتخاب واحد میکردم...ظرفیت چندتا از درساش تکمیل بود...

مامان برگشته میگه: باید چندبار هی وارد کنی تا درست شه، دیروزم واسه من هی این ارور رو میداد ولی در نهایت 18 تا واحد برداشتم!

من: مامان...انتخاب واحد کردی؟ اون درسارو هم برداشتی؟

مامانم: آره زهرا واسم برداشت

زهرا: نههه من با انتخاب واحد خودم بودم...واسه خودم 18 تا برداشتم!!


مامانم: ×_×

بابام:|

زهرا =))

من ^_^

  • . زیزیگلو

داشت خوابش میگرفت،یا یه صدای غمگین، طوری که من نشنوم آروم گفت: دلم خیلی براش تنگ شده

شنیدم...

  • . زیزیگلو

دندون پایین سمت چپ!

سه شنبه, ۱۷ شهریور ۱۳۹۴، ۰۹:۵۱ ب.ظ

از وقتی که از مطب اومدم بیرون تا الان دارم پانتومیم بازی میکنم، جاهایی رو هم که بقیه حرکاتمو متوجه نمیشن یکم حرص میخورم متوجه میشن!

سمت چپ دندون پاییینمو که یک عدد عقل نهفته بود جراحیش کردم! 3تا عقل نهفته ی دیگه مونده!

+ من نمیدونم چرا پیش هر دکتر دندون پزشکی میرم چشاش سبزه!

اومدم با دکتر حرف بزنم بگم دکتر درد داره خو؛ دیدم یه چیزی تو دهنمه، نگا میکنم میبینم انگشت دکتره! خو دکتر انگشتتو درار دارم حرررف میزنم!

+منشیش اومده سرمو گرفته :| که مثلا تکون نخورم :|

آخه من کی تکون خوردم؟! :|

تازه اون موقع که رفتیم برق رفت... خدا ناراضی بود من زخم و زیلی شم میدونم!

داشتیم برمیگشتیم یه سر به یه مغازه ی مانتو فروشی و عطاری و...زدیم، واسه اونام سوالامو با پانتومیم اجرا میکردم دمشون گرم میفهمیدن!

+یه گاز روی دندونمه  سمت چپ صورتم سره، آب دهنمو نمیتونم قورت بدم فلذا دهنم پر از خون و تفه...حال بهم زن هم خودتونید. من واقعیتو گفتم :دی!

لب بالا و پایینم چون خونیه به هم چسبیدن و توان تکان دادن لب ها را ندارم!

اگه یکم توی عکس دقیق شین، یه تیکه از لثه م به دندونم چسبیده!

+دهنم یه وریه! 

داره کم کم دردش شروع میشه... یه چیز گرم هم تو دهنم حس میکنم... به نظر میاید خون است :/

  • . زیزیگلو

اندر احوالات ماشین سواری!

سه شنبه, ۱۷ شهریور ۱۳۹۴، ۰۶:۱۳ ق.ظ

بابا گفت ترمز بگیر، کنار این ماشینه بمون.

ترمز گرفتم ماشین ررررفت! 

هرچی بیشتر ترمز میگرفتم ماشین بیشتر میرفت!

غش غش پشت فرمون میخندیدم بابام گفت پیاده شو!


رفتم خونه به مامانم میگم: خب این چه وضعشه؟! 

گاز میدم ماشین میره، ترمز میگیرم ماشین میره، کلاچ میگیرم باز ماشین میره! بابا هرسه تا رو به گاز وصل کرده!


+اومدیم خونه، به خواهرم میگم ماشین که با من راه نمیومد...تو این مسیری رو که رفتی چجوری رفتی؟  میگه میدونی چجوری؟ میگم نه! چجوری!؟ میگه پام فقط روی کلاچ بود داشتم با کلاچ میروندم، اصن گاز نمیدادم :)))))


اومدم پارک کنم پشت یه ماشین، ماشین توی کوچه افقی پارک شد :|

جوری که خونه ی همسایه روبه روییمون روبه روم بود، همسایه بغلیمونم پشت سرم... 

کوچه رو بسته بودم...  :|

بعد اومدم بگم که نه الکی من نمیخواستم پار کنم میخواستم دور دوفرمونه بزنم، اومدم که دوفرمونه ش کنم بابام گفت پیاده شو :)))

نزدیک بود دوتا ماشینو له کنم، یه ماشین جلویی یه عقبی رو، باز بابام گفت پیاده شو! ژست افسر گرفته هی پیاده م میکنه! :))

حالا ماشینا هم ثابت بودنا :|


+امشب خوب بود ولی. ماشین رام شده بود :)


  • . زیزیگلو

شناگر چادری

سه شنبه, ۱۷ شهریور ۱۳۹۴، ۰۵:۵۱ ق.ظ

ندیده بودیم کسی با چادر شنا کنه، که اونم بحمد الله دیدیم! 

شیرجه و زیر آبی میزد دیدنی!

+با چادر ملی مشکی :|

  • . زیزیگلو

گفته بودم میروی، دیدی عزیزم آخرش...

دوشنبه, ۱۶ شهریور ۱۳۹۴، ۱۰:۵۴ ب.ظ

+سومین پست امشب! خیلی وقته پست نذاشته بودم دلم تنگ شده :)



گفته بودم می روی دیدی عزیزم آخرش ! 

سهم ما از عشق هم شد قسمت زجرآورش



زندگی با خاطراتت اتفاقی ساده نیست !

رفتنت یعنی مصیبت ، زجر یعنی باورش

  • . زیزیگلو

بالاخره وقتی آدم توی فکره حواسش نیست اصلا خب!

دوشنبه, ۱۶ شهریور ۱۳۹۴، ۱۰:۴۱ ب.ظ

وارد آشپزخونه شدم؛یه استکان برداشتم،رفتم بالا سر قابلمه، با قاشق اومدم برنج بریزم تو استکان ... خواهرم که حواسش بهم بود یهو گفت: داری چیکار میکنییی؟! o_O

من: عه! وااااااای =)))))


+غرق در افکارم بودم! طبیعیه! 

  • . زیزیگلو

غذایی به نام "مار"

دوشنبه, ۱۶ شهریور ۱۳۹۴، ۰۴:۲۱ ب.ظ

دوتا خواهر ما نشستن به اسم و فامیل بازی کردن...

خواهر کوچیکه غذارو نوشته: مار!

میگیم مار که غذا نیست....

میگه چرا...چینیا میخورن  :|

  • . زیزیگلو

نیمه شب آمد اتاقم یک پری!

پنجشنبه, ۵ شهریور ۱۳۹۴، ۰۲:۳۸ ب.ظ

نیمه شب آمد اتاقم یک پری

البته با مانتو و با روسری !


گفتم: این جا آمدی حوری، چرا؟

راه را گم کرده ای، کاکل زری؟


من ندیدم مثل تو روی زمین...

از اورانوس آمدی یا مشتری؟


مرگ تو دختر فراوان دیده ام

ناقلا، امّا تو چیز دیگری !

  • . زیزیگلو

رفتم دکتر..گفت فشارت افتاده؟ گفتم آره ولی نه عین دفعه ی قبل...بازم فشارمو گرفت

گفت دفعه ی پیش چند بود؟ گفتم 10

دکتر: هر هر هر

من :| چی شده؟

دکتر: الان 9 ه!

گفت تو جزو دسته ی فشار پایینا محسوب میشی،  که اگه تحت یه فشار عصبی ناراحتی یا یه جرو بحث کوتاه قرار بگیرن سریع پس میفتن!


گفت 3 تا توصیه برات دارم:

زود رنج نباش

زود فراموش کن

کشش نده، گیر نده...


+اگه شما هم جزو این دسته این و تا یه بحثی پیش میاد سریع فشارتون میفته، توصیه های دکترو جدی بگیرین :)

  • . زیزیگلو

یا رضا...

سه شنبه, ۳ شهریور ۱۳۹۴، ۱۲:۴۹ ب.ظ

زنگ نقاره ی تو باز پریشان شده است

یک مسیحی وسط صحن، مسلمان شده است


من ازاین بوسه زدن های به دَرْ فهمیدم

در چوبی حرم  مُصْحَف قرآن شده است

  • . زیزیگلو

میخواستیم بریم حالا یه بار کلانتریااا...

دوشنبه, ۲ شهریور ۱۳۹۴، ۰۵:۳۱ ب.ظ

حدود ساعت 9 و خورده ای شب... هوا تاریک...من و خواهرم... اومدیم از خیابون رد شیم و وارد محلمون بشیم، سیل ماشین و موتور مگه میزاشت؟!

بعد یه ماشین پلیس هم از روبه رومون ردشد... هی نگا میکرد!

به خواهرم میگم نکنه ما مجرمیم...یا شایدم شبیهشون!

رفت توی کوچه ی بعدی... گفتیم خوبه حالا ازونور وارد کوچمون بشه...

از خیابون رد شدیم و وارد کوچه ی خودمون شدیم... دیدیم ماشین پلیس از اون ته وارد کوچمون شد!

به خواهرم میگم خودتو مشکوک بگیر... مشکوک... مشکوک...!

 چند لحظه پشت درختای دم کوچمون توقف کردیم بعد من آیفونو زدم دیدم خواهرم داره هنوز به مسیرش ادامه میده!


خیلی مشکوک بودیما... نمیدونم چرا پلیس نگرفتمون!

  • . زیزیگلو