زیزیگلو

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر...

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر...

ای خدایی که خالق خرسی
بنده را آفریده ای مرسی!

پیام های کوتاه
  • ۲۳ مهر ۹۳ , ۱۹:۲۱
    :)
بایگانی

۱۶ مطلب در خرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

من سکوت کنم بهتره :|

يكشنبه, ۳۱ خرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۴۳ ق.ظ

دارم ظرف میشورم،

آبجی کوچیکه میاد پیشم چشماش پر از اشک،یه سی دی هم دستش

میگم چی شده؟!

یه نگا به من میکنه یه نگا به سی دی

دوباره میپرسم چی شدهههه؟!

میگه مرده!

میگم کی؟ 

دقیق میشم به سی دی که با دوتا دستش با دقت نگهش داشته

یه مورچه ی ریز و میکروسکوپی روشه!!!

میگم:اشکال نداره ناراحت نباش کلی مورچه زنده داریم یکیشو بهت میدم،

حالا آروم بزارش کنار تا ازش عکس بگیریم!


من :|

  • . زیزیگلو

تشنه یک لحظه...

شنبه, ۳۰ خرداد ۱۳۹۴، ۰۹:۵۷ ب.ظ

تشنه ی یک لحظه دیدار توام،حال مرا

روزه داری لحظه ی افطار می فهمد فقط

  • . زیزیگلو

اتفاقات پیش رو را تصور نکنید!

جمعه, ۲۹ خرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۴۹ ب.ظ

مثلا یه موقعیت پیش اومده،حالا هرچی،فقط یه موقعیت

بعد مثلا تو خودتو آماده کردی واسش 

بعد از اونور هی مسائل و پیشامدایی رو که ممکنه اتفاق بیفته رو تصور میکنی تو ذهنت و خیال پردازی

و اینکه خودتو تو موقعیت های نیومده متصور میشی و تو ذهنت برنامه ریزی میکنی واسه اون اتفاقای تخیلی اتفاق نیفتاده

بعد در همین حین اون موقعیته واقعی میشه و اونطوری که تو خواستی و متصور شدی پیش نمیره

اصن یه جور دیگه،یه جور کاملا برعکس بشه مثلا


+پیشنهاد: هیچ وقته هیچ وقت،موقعیتی رو که قراره اتفاق بیفته متصور نشید!

چون در صورت اتفاق نیفتادن اون تصورات شما،ضربه ی سختی خواهید خورد! و جبرانش یکم (ینی خیلی!) زمان میخواد!!

اینکه بذارین اون موقعیت بدون برنامه ریزی و تصور قبلی اتفاق بیفته فوق العاده هیجان انگیزه و میتونید از تمام اتفاقات پیش رو لذت کافی رو ببرین و فوق العاده سرحال بشین!

پیش بینی کردن،تصور کردن،و هی در موردش فکر و خیال کردن و بعدش با یه چیزی دیگه مواجه شدن خودش کلی ضد حاله!


از ما گفتن بود!


  • . زیزیگلو

3 ماه کمه ب نظرم!

جمعه, ۲۹ خرداد ۱۳۹۴، ۰۵:۳۵ ب.ظ

بابا اومد دنبالم، رسیدم خونه،همه خواب

میگم:پااااشیییید من اومددددددممممممم،

همشونو بیدار کردم و زورکی تو خواب روبوسی!

یکم بعد میگن:حالا میزاری بخوابیم؟! 

میگم خب باشه،یه پتو انداختن کف هال و چنتا بالش،میگم اینجا بخوایم همه

همین که خوابیدن،یواش یواش خزیدم رفتن منم خودمو اون وسط مسطا جا دادم...سرد بود!

یه گوشه از پتو رو گرفتم آروم آروم کشیدم روم...یه نگا به خواهرم انداختم تا اگه خواب بود به همین دزدی ادامه بدم...نگاش میکنم میبینم داره نگام میکنه!!!

سرمو بردم تو پتو یکم جیغ جیغ کردم بعد خودمو به خواب زدم (مظلوم نمایی!!)

  • . زیزیگلو

قاطی پاتی کردم،امتحانام تموم شده چون

چهارشنبه, ۲۷ خرداد ۱۳۹۴، ۱۰:۲۳ ب.ظ

داشتم بلند میخوندم: پاییزو نه اما کنار چتر بدون تو بارونو دوست دارم!!!

وقتی همه خندیدن تازه فهمیدم چی خوندم :|

  • . زیزیگلو

این داستان:حنا!

چهارشنبه, ۲۷ خرداد ۱۳۹۴، ۰۷:۴۶ ب.ظ

دیشب یکی از بچه ها اومده بود تو سوئیتمون و دستش یه کاسه حنا بود

میگم این واسه چیه؟ میگه ماسک!

کشیدن رو صورتشون و با ماست قاطیش کردن که رنگ نگیره و کشیدن رو پوستشون و سریع شستنش

حالا من بازیم اومده بود :)

رو صورتم ازین شکلایی که مردم رو لپشون میکشن واسه جام جهانی کشیدم (قبول دارم ندید بدیدم! من کی جام جهانی رفتم؟! پس این کار منطقی بود کاملا!)...در همین حین یکی از بچه ها شروع کرد یه ماجرایی رو تعریف کردن،منم سر تا پا گوش دادن

ماجرا که تموم شد یه نگا به آینه انداختم دیدم ااااای وااااای!!! نشستم حنا رو! حالا بدو بدو بشور رنگ نگیره!

رنگ گرفته! نارنجی کمرنگ شده جاش :|

فقط امیدوارم تا پس فردا صبح که میرسم خونه رنگش بره! مامانم نترسه!

  • . زیزیگلو

ولی به نظر من واجبه

چهارشنبه, ۲۷ خرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۵۷ ق.ظ

دینتان عاشق شدن را مستحب نامیده است

ای به ظاهر مذهبی اصلا ثواب ام میکنی؟!

  • . زیزیگلو

نوشیدنی ای به نام کباب!

سه شنبه, ۲۶ خرداد ۱۳۹۴، ۰۸:۳۷ ب.ظ

وقت بیرون رفتن از خوابگاه گذشته بود...


میگم:بچه ها من یه چیزی میخوام...نوشیدنی مثلا!

خب شما ها چی میخواین؟! تا زنگ بزنیم آژانس برامون بیاره.

یکی:من یخ دربهشت

من:منم ذرت مکزیکی!

یکی دیگه:منم کباب!!!


من :| حالا درسته ذرت مکزیکی نوشیدنی نیست ولی کباب رو واقعا نمیشه جزو نوشیدنی ها به حساب اورد! 

کباب رو ازین به بعد ما جزو نوشیدنیا به حساب میاریم تو خوابگاه :|


+ الان بیدار شده از خواب میگه من نوشیدنی میخوام!

  • . زیزیگلو

اندر احوالات انگل شناسی

سه شنبه, ۲۶ خرداد ۱۳۹۴، ۰۲:۰۴ ق.ظ

+عکس پروفایلم!

واتس اپمو پاک کردم که جدیدشو نصب کنم،جدیده نصب نشد و ارور فضای ناکافی و نسخه ی واتس اپ قدیمیه هردو باهم گریبانگیرم شده!

از اینور رونده،از اونور مونده! 


  • . زیزیگلو

خیانت

يكشنبه, ۲۴ خرداد ۱۳۹۴، ۰۷:۵۶ ب.ظ

کسی که گوش نمیده...


  • . زیزیگلو

سوسمار در خوابگاه!

جمعه, ۲۲ خرداد ۱۳۹۴، ۰۳:۱۵ ق.ظ


از ساعت 12 تا 2 شب دنبال مارمولکه بودیم! حالا فرداشم امتحان میکروب داشتیم!

انقدررر جیغ کشیدیم و خندیدیم که خدا میدونه!

از زیر پای یکی از بچه ها رد شد اونم پرید بالا بین در و تخت گیر کرده بود! منظره ای بسی خنده دار! حالا هی عین تارزان ازین تخت بپر رو اون تخت! همه تارزان شده بودن!!

یکی از بچه ها هم تا میدیدش فریاد میزد:بچه ها سوسمار،سوسمار!!

آخرش کشتمش! تا یکی دو روز هم عکس پروفایلای هممون شده بود مارمولک! هم عکس قبل از مرگش و هم بعد از مرگش!

  • . زیزیگلو

تلفظ چپکی

شنبه, ۱۶ خرداد ۱۳۹۴، ۱۰:۵۰ ق.ظ

چادری قاچه

+مثلا بخوای بگی "قادری چاقه!" 


یک روز مزخرف با دوتا امتحان :|

۱۱ روز دیگه فقط مونده، بعد میرم خونه :) ان شاالله


  • . زیزیگلو

کلام اول،نه نگاه اول!

سه شنبه, ۱۲ خرداد ۱۳۹۴، ۰۵:۳۳ ق.ظ

من از اون دسته آدم هایی ام که بیشتر با کلام اول عاشقم میشن تا نگاه اول!

از اون دسته ای که وقتی نوشته هامو بخونن متوجه خصوصیاتم میشن

که اول براشون عادی ام و ممکنه خیلی متوجه ام نباشن تا اینکه یه مطلبی بنویسم و پی ببرن چجوری ام...

فکر نمیکنن من اونجوری ام که مینویسم...تا اینکه بخونن!

تا حالا که منو نمیشناختن...از وقتی که متن هامو خوندن یه جور دیگه شده برخورداشون!

خیلی هوامو دارن!

+بعد من خنده م گرفته بود...

امروز_انتشارات

  • . زیزیگلو

دیوانه ام...

دوشنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۴، ۰۵:۵۹ ق.ظ

برعکس می گردم طواف خانه ات را

دیوانه ها آدم به آدم فرق دارند

  • . زیزیگلو

از نوع امتحانیش!

دوشنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۴، ۰۵:۵۵ ق.ظ

میکروب دارم :|

+ "بانو" جان، آدرس وبت رو برام اشتباه نوشتی.هر کاری کردم نتونستم بازش کنم.

سوالتو خصوصی پرسیده بودی،نتونستم زیر کامنتت جواب بدم.

  • . زیزیگلو

نگرانم...

جمعه, ۸ خرداد ۱۳۹۴، ۰۲:۴۵ ق.ظ

از دیشب نگرانم،از ظهر تا الانم دل تو دلم نیست

لطف کنید وقتی میخواین یه مدت خبری ازتون نباشه،خبر بدین. چه مامانت باشه،چه میخواد بابات باشه چه هرکی

من چند روزه درس نخوندم

وقتی میگی بیمارستانم،بستری ام

وقتی 4 روزه دارم غصه میخورم که دستت بی حسه،وقتی میگی دکترا یه چیزایی میگن، وقتی زبونم بند اومد که گفتی کنار نخاعت یه توده هست،وقتی میگی به هیشکی نگو و فقط خودت میدونی

وقتی نمیتونم به هیشکی بگم و هی مجبورم تو خودم بریزم، وقتی که فرجه ی بچه هاس و نمیتونم جمعشون بکنم بیایم عیادت

وقتی که میشینم پای کتاب و هر لحظه بهت فکر میکنم که چی شده؟ حالت خوبه؟ چرا خبری ازت نیست؟

نباید یه خبر بدی...

مگه دستم بت نرسه!  خیلی داغوووونم....

  • . زیزیگلو