زیزیگلو

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر...

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر...

ای خدایی که خالق خرسی
بنده را آفریده ای مرسی!

پیام های کوتاه
  • ۲۳ مهر ۹۳ , ۱۹:۲۱
    :)
بایگانی

۴۲ مطلب در مهر ۱۳۹۵ ثبت شده است

شب جمعه باید چیکار کرد؟

جمعه, ۳۰ مهر ۱۳۹۵، ۰۲:۰۲ ب.ظ

باید پیاز خورد! که میدونی فرداش جمعه س و قرار نیست جایی بری!

پس شب های جمعه با خیال راحت به خوردن سیر و پیاز بپردازین :|

  • . زیزیگلو

خودت میبودی قشنگ تر بود

پنجشنبه, ۲۹ مهر ۱۳۹۵، ۰۲:۲۰ ق.ظ

چقدر امروز حرفش روی دلم سنگینی کرد... که هیچ چیزی نتونست خوشحالم کنه. خدا شاهده که جز از روی محبت نبود حرفم...

  • . زیزیگلو

استاد: شما آقای؟

دانشجو: کیان مختاری هستم


اسمش جالب بود!

هم اسمش هم فامیلیش توی فیلم مختار بازی کردن... تازه همشم بحث تاریخی میکرد در مورد جنگ مختار سقفی و پدرش با ایرانیا! 

  • . زیزیگلو

استهبان با استهبانات فرق داره؟

چهارشنبه, ۲۸ مهر ۱۳۹۵، ۰۱:۵۸ ق.ظ

حالا من یه روز رفتم استهبان...شما باید انقدر پست بزارین؟ :دی

استهبان باحال بود... تا عصر که یه جایی گیر بودیم... عصر هم قصد برگشت کردیم که بردنمون آبشار! این سومین باری بود که با کفش پاشنه بلند کوهنوردی میکردم :| گفتم ما بستنی میخوایم...و برامون بستنی خریدن...و ما با یه بستنی خر شدیم :|



  • . زیزیگلو

از دل دراوری

سه شنبه, ۲۷ مهر ۱۳۹۵، ۰۱:۰۴ ق.ظ

بر اساس این جمله که مرد اونیه که رژ لبت رو پاک کنه نه ریمل چشمت رو، یکی از بچه ها اومد و دور چشماش خیس و اشکی و سیاه...گفتم چی شده؟؟؟؟ گفت هیچی بابا، پیاز خرد کردم!


+واقعا با دلداری دادن افراد مشکل دارم... یکی نیست بیاد منو یاد بده؟!

  • . زیزیگلو

این داستان: همشهری عجیب

يكشنبه, ۲۵ مهر ۱۳۹۵، ۰۸:۵۰ ب.ظ

اون دو روزی که رفتم خوابگاه، که بعدش تشویقم کردین برم خونه، یه بار خرید کرده بودم و تازه رسیدم خوابگاه و دنبال سرپرست میگشتم که کلیدو بهم بده، دوتا دختر کنارش بودن. خندید گفت: این دختره هم دزفولیه...گفتم کدوم؟! و من چقدر خوشحال شدم از دیدن یه همشهری! پرسیدم رشته ت تغذیه س؟! گفت آره! تو دلم گفتم ای ول! پرسید تو چی؟ گفتم منم تغذیه میخونم...ترم پنجم! 
اومدم و چای دم کردم با چند تا استکان و شکلات و قند و کاکائو که برم پیششون... سرپرست گفت رفتن.گفتم کجا؟ گفت برگشتن دزفول!
و اینطور شد که من ترغیب تر شدم که برگردم.

گذشت تا اینکه باهام تماس گرفت که کی میخوای بری و گفتم یکشنبه... بعدم گفتم شماره ی فلانه صندلیم تو هم کنارم بگیر...
امروز بهم زنگ زد که من توی اتوبوسم بیا! گفتم منم توی راهم (من همیشه دیر سوار اتوبوس میشم!) خلاصه اومدم و نشستم کنار یه دختره و سلام و احوالپرسی و... پرسیدم مریمی؟ گفت آره... دیدم خیلی محلم نمیذاره... یکی دو دقیقه بعد یه دختره صدام زد مهسا مهسا و دستشو از بین صندلیا واسم تکون داد! که برگشتم دیدم صندلی پشت سر من نشسته...منم پاشدم رفتم عقب... ! ولی همش توی این فکر بودم که اون دختره که صندلی جلوییه و پرسیدم مریمی و گفته آره کیه :دی

پرسیدم وبلاگ داری؟
گفت داشتم. قبلنا توی بلاگفا. سال 91_92... واسه کنکور دیگه نداشتم...
گفتم منم توی بلاگفا داشتم... ولی بلاگفا که پوکید!

پرسیدم فلانی رو میشناسی؟ توی مدرستون بوده (همون مدرسه ای که سال اول و دوم دبیرستان اونجا بودم) گفت که آره دوست صمیمیمه... تو از کجا میشناسیش؟ گفتم وب داشت... دوست داشتم همو ببینیم و چند باری قرار گذاشتیم ولی به دیدار منتهی نشد! فقط مجازی و از طریق وب همو میشناسیم

پرسید اسم وبلاگت چی بود؟ گفتم زیزیگلو
گفت زیزیگلو؟! دوباره با تعجب گفت زیزیگلو تویی؟ راس میگی؟! گفتم آره :دی گفت چه جالب! باورم نمیشه! =))
کلی خندیدیم! گفتم خب تو کی هستی؟! گفت منم فلان وبلاگم! گفتم عههه! :)))
گفت آره...تازه اینستاگرامتم دارم.... ولی نمیدونستم توئی!!
کلا خیلی جالب بود یهویی همو کشف کردیم!
تا چند دقیقه فقط ذوق میکردیم!

  • . زیزیگلو

شنبه های مزخرف

شنبه, ۲۴ مهر ۱۳۹۵، ۰۱:۰۹ ب.ظ

این هفته هم گذشت و تو مولا نیامدی

این شنبه ها بدون تو آقا مزخرف است


علی جعفر زاده زیبا

  • . زیزیگلو

گلاب پاش ها

جمعه, ۲۳ مهر ۱۳۹۵، ۰۱:۲۲ ق.ظ

بچه بودیم. آن موقع ها محرم ها هوا گرم بود، مثل الان که باز دارد میخورد به تابستان. گرممان که میشد گلاب پاش ها به دادمان میرسیدند و خنک میشدیم. میرفتم می ایستادم روبه رویشان و میگفتم"عمو عمو من!" از همان موقع بود که عاشق گلاب پاش ها شدم...گلاب پاش های هیئت!
امسال خیلی ها را دیدم که موقع گلاب پاشیدن کنار میرفتند یا بدشان می آمد ولی من هنوز هم مشتاق بودم و خانه ی مامان بزرگ آن گلاب پاش آبی را که دیدم از خود بیخود شده و خودم را درش غرق کردم!و دیگران را... یعنی مامان و زن عموها و مامان بزرگ و عمه ها نشسته بودند رفتم نشانه گرفتم، همه شان را به رگبار با گلاب بستم، نیتم خنک کردن عزاداران و سوگواران و قربه الله بود میدانید که :|
آمدیم خانه... هر وقت از کنار چادرم میگذشتم بوی مزار می آمد... فضای خانه مان روحانی شده! انگار توی هیئتیم!

  • . زیزیگلو

اللهم الرزقنا شفاعه الحسین یوم الورود

سه شنبه, ۲۰ مهر ۱۳۹۵، ۱۱:۱۸ ب.ظ

بمیرم برات آقا ...بمیرم برات

  • . زیزیگلو

ساندویچ نذری

سه شنبه, ۲۰ مهر ۱۳۹۵، ۰۱:۴۰ ق.ظ

اگر کسی تو این ایام اومد و ساندویچ نذریشو بهت داد بدون خیلی دوست داره!

ساندویچ نذری چیزیه که با بدبختی گیر میاد... و بخشیدنش به کسی دیگه نهایت ایثار و عشقه!

  • . زیزیگلو

دوباره بغض و کمی آه

دوشنبه, ۱۹ مهر ۱۳۹۵، ۰۵:۰۲ ب.ظ

گفته نمی آیم. نیست دیگر تا محرم ها آن کلمه ی جلوی دیگران اسمش را نبر را در جای جای شهر ببینیم و به هم نگاه کنیم و سعی کنیم بی توجه باشیم به چیزی که همزمان هردویمان بهش فکر میکنیم! نیست تا برای مارش زدن ها بمیریم و مداحی های کریمی را با هم بخوانیم و توی زیرزمین مثل چلاب زن ها ژست بگیریم! گفته امسال حرم است. من را مامور کرده از همه جای شهر برایش عکس و فیلم بگیرم. زنگ زد و برای بار هزارم تاکید کرد. با هر عکسی که میفرستم استیکر "لیتر لیتر دارم اشک میریزم" را میفرستد! 

دلش اینجاس... هر روز را توی ذهنش مرور میکند که الان ما کجاییم...چه میکنیم...به چه گوش میدهیم... 


#کاش بطلبد امام رضا من هم چنین روزی حرمش باشم... خوشبحالت خواهر


+دوباره بغض و کمی آه...
علتش این است:
حرم نرفته بمیرم!!
خجالتش این است...
سلام میدهم از بام خانه سمت حرم
ببخش نوکرتان را...
بضاعتش این است..!!

  • . زیزیگلو

بعد از کلی دسته جمعی راه رفتن با آن کفش ها آن هم توی قلعه-و تو چه میدانی قلعه چیست؟- و اینکه من اعتقادم از ازل تا ابد بر این است که "کلا گله ای جایی رفتن خیلی حال میده"- و بعد از رد شدن از جای جای شهر که همه ی دسته ها در انواع و اقسام نوحه سرایی ها و طبل زنی ها و مارش زدن ها ریخته بودند بیرون و زدنشان تمامی نداشت و کلا میزنند تا نیمه های شب؛ رسیدیم خانه ی مادر بزرگ. ساعت 2شب. البته 1جدید. مادر بزرگ ساعتش را تغییر نمیدهد. معتقد است ساعت بالاس و دستم نمیرسد و نمیتوانم عوضش کنم و چه کاریست که اصلا عوض شود چرا که 6 ماه دیگر دوباره باید برگردد سر جایش و من همینجوری راحت ترم و اینها. مادر بزرگم هم نظریه میدهد :| و خیلی هم مقاومت نشان میدهد در برابر جمله ی"مادر بکشیمش یه ساعت جلو؟"

  • . زیزیگلو

من موقعیت نشناس خودخواه جادوگر

يكشنبه, ۱۸ مهر ۱۳۹۵، ۰۹:۳۳ ب.ظ

آره، من آدم موقعیت نشناسیم و تنها میدونم وقتی که میخوام بهم توجه بشه باید بهم توجه بشه! و دارم خبر مهمی گوش میدم، دارم حرف میزنم، کار دارم؛ دستم بنده، فکرم مشغوله و سایر موضوعات مهم طرف مقابل هم سرم نمیشه. مثل موقعیت الان مامان مثلا.

انقدر موقعین نشناسم من. تازه علاوه بر اون خودخواه هم هستم.اینو ترم یک بهاره گفت. البته همونطور که من از همشون بدم میومد همه ی اونا هم از همه ی دیگمون بدشون میومد! کلا ترم یک خوابگاه همینجوریه. تازه به این هم ختم نشد تنفر من و علاوه بر بچه های خوابگاه، از اساتید و بچه های دانشگاه و هر آدم جدیدی هم بدم میومد.فقط از تنها کسی که خوشم میومد آشپز دانشگاه بود.خلاصه اینکه من الان بهاره رو خیلی دوس دارم و فکر میکنم اونم منو همینطور. موافقین گاهی بدترین دوستا میشن یکی از بهترین دوستا در آینده؟ تازه یه بار بهم گفت جادوگر :| به خدااا! :دی

زنگ زد به مامانش گفت مهسا جادوگره بعد زد زیر گریه :|

تازه نمیدونست که من خوشحال شدم...حس هری پاتر بودن بهم دست داده بود!

  • . زیزیگلو

13 سال به دنبال حسینی شدن است

يكشنبه, ۱۸ مهر ۱۳۹۵، ۰۳:۲۸ ب.ظ

بی زره رفت به میدان که بگوید حسن است

ترسی از تیر ندارد زره اش پیرهن است


بند نعلین اگر پاره شود باکی نیست

داغی خاک برایش همه مثل چمن است


دست خطی حسنی داشت که ثابت می کرد 

سیزده سال به دنبال حسینی شدن است


جان سر دست گرفت و به دل میدان برد

خواست با عشق بگوید که عمو ،جان من است


ناگهان از همه سو نعره کشیدند که آی … 

تیرها ! پر بگشایید که او هم حسن است


نه فرات و نه زمین ، هیچ کسی درک نکرد 

راز این تشنه که آماده ی دریا شدن است


مثل زنبور بر او تیر فرو می ریزد 

هر که را این همه کندوی عسل در دهن است


مشتری های فراوان فراوان دارد 

هر کسی نقره – طلا ، هر که عقیق یمن است


ایوب پرندآور

  • . زیزیگلو

مامانم به خانم همسایه گفته بود که من دلم روضه میخواد پرسیده بود: جاییو سراغ نداری؟
گفته بود روضه ی فلان آرایشگاه امشب شب آخرشه. رفتیم. باورتون نمیشه...همه شبیه هم بودن...! دماغا، رنگ موها، تیپا...
ولی دمشون گرم با این معرفتشون...

تو حادثه کربلا داش مشتیا رفتن کمک امام... مقیدا موندن استخاره گرفتن، بد اومد!


بشنویم: سه ساله پس از رنج صد ساله، رسیده نفس های پایانش

  • . زیزیگلو

اسمش مهره ی ماره؟

شنبه, ۱۷ مهر ۱۳۹۵، ۰۸:۲۲ ب.ظ

بعضیا چقدر قشنگ خودشونو توی دل بقیه جا میکنن...

خودشونن...بدون هیچ تملق و تکبر خاصی...بدون هیچ اغراق و بزرگنمایی... بدون هیچ از بالا به پایین نگاه کردنی، یا خودشونو خوب جلوه دادنی...

همینجوری که خودشونن خوبن... 

  • . زیزیگلو

میشه اینو ببینید لطفا؟

جمعه, ۱۶ مهر ۱۳۹۵، ۰۹:۰۶ ب.ظ
  • . زیزیگلو

عابس میگوید:

جمعه, ۱۶ مهر ۱۳۹۵، ۰۵:۵۳ ب.ظ

از زبان عابس ابن ابی شبیب شاکری خطاب به سیدالشهدا(علیه السلام) :


بگو فرود بیایند تیغ ها به تنم

که من رها شده از بند بند خویشتنم


از ابتدای جهان قصد من همین بوده ست

که در هوای تو همواره بال و پر بزنم


به غیر عشق تو فکری نبوده در ذهنم

به غیر نام تو حرفی نبوده در سخنم


برای اینکه سبکبال تر شوم باید

جدا شود ز تن من حجاب پیرهنم*


تو مقتدای منی پس مرا هراسی نیست

که گرد و خاک همین دشت می شود کفنم...


سید علیرضا شفیعی


مثلا میتونیم با توجه به این مصرع پست قبل رو تصحیح کنیم :|

شما هرجوری دوس داری سینه بزن...تهش که من گفتم به من چه!

عزاداری واسه امام حسین هرجوریش پسمدیده اس (بجز قمه زدنا!)

همون بحث هیچ آدابی و ترتیبی مجوی و اینا...


+اگر کلمه ی ashura رو توی اینترنت سرچ کنید میبینید که چه عکس ها و صحنه های بدی از قمه زنی رو به نمایش گذاشته. اینجوری که اسلام توی اذهان عمومی بد جا میفته... یه جور اسلام هراسی به وجود میاد... و چقدر این صحنه ها خوفناکه واسه کسی که داره در مورد اسلام تحقیق میکنه تا مسلمون شه...

لطفا تا میتونید پست ها و عکس هایی رو که این روز ها منتر میکنید رو تگ کنید با ashura و imam hussain

  • . زیزیگلو

از این شورها

جمعه, ۱۶ مهر ۱۳۹۵، ۰۳:۴۶ ق.ظ

به دلیل عوض شدن طرز فکر نویسنده حذف شد!

+هوا هوای کربلا: حاج حسین سیب سرخی

  • . زیزیگلو

بعد اینکه امروز متوجه شدیم آقا درده دوتا چیز دیگه رو هم برده... حالا سشوارا به درک؛ دوربینووو دیگه چرا بردی؟ عکسامون!!!

خواهرم زنگ زده میگه چه خبر؟ میگم برو اسمتو سرچ کنید توی اینترنت عکستو میاره! 

  • . زیزیگلو