انقدر یهو بزرگ نشین، ما همش فکر کنیم که کی هستین!
قرار بود من و مامان و خواهرم سه تایی بریم بیرون...
روبه روی کوچمون منتظر تاکسی بودیم که خواهرم گفت چشمام نمیبینه، اون دیگه کیه؟ گفتم کی؟! گفت اون پسره که داره از کوچمون میاد توی خیابون ...
گفتم چمیدونم... چشام نمیبینه ...دوربینم ضعیفه! شاید یکی از همسایه هاس، نگا نکن...عه، زشته!
خلاصه هی فکر میکرد و میگفت اینو کجا دیدم و این کیه و در همین حال و احوالات بود که پسره رسید به ما و از کنارمون گذشت... خواهرم گفت بهمون سلام کرد! گفتم به ما؟ مگه میشناسه مارو؟ گفت نمیدونم شایدم به مامان سلام کرده :| گفتم مامان کیه این که تورو میشناسه؟!
و خلاصه اینکه بازم توی این حال و هوا بودیم و اوشون داشت دور میشد که یهو باز خواهرم برگشت گفت: عععععه... فهمیدمممممم! فهمیدین کیههههه؟؟!!! گفتم نه کیه؟ (اینجا به لکنت افتاده بود و هرچی هی تکونش میدادم به حرف نمیومد!)
گفت علیرضا کوچولو! گفتم چییییی؟! علیرضا؟! گفت علیرضا دوست امیر ... گفتم نههه!!! چرا این انقدر یهو بزرگ شده؟!
+ علیرضا که بود و چه کرد؟!
علیرضا دوست امیر پسر عموم و شاگرد بابام بود که امسال کنکور دادن و امیر همکلاس محمد و اون یکی محمد، دوتا پسر داییام بود که این دوتا محمد هم اسم و هم فامیل و هم سن و همکلاس بودن و حوزه ی امتحانی واسه کنکورشون هم یه جا بود :|