پیشنهادیه
اگر گروه خانوادگی ندارین...حتما یدونه بسازین!
یکی مث من که دوره و دیر به دیر خاندانشونو میبینه، چیز خوبیه
حتی اگه توی یه شهر هم هستین میتونه چیز خوبی برای بحث و مرور خاطرات باشه
از صبح (یعنی همون ظهر!) که بیدار شدم تا الان دارم یه بند میخندم و به دلیل سرماخوردگی و آبریزش و اینا با هر خنده، شدت خیس شدن صورتم به همین دلایلی که گفتم افزایش پیدا میکنه!
امروز بچه های دهه شصتی داشتن مرور خاطرات میکردن که بچه بودن و چطور مورد شکنجه قرار میگرفتن...!!
قراره وقتی که همو دیدیم، یه جلسه پیرامون همین موضوع با بزرگترا بگیریم...بالاخره اونا هم باید یه حرفا و دفاعیه ای از خودشون داشته باشن!
+تو اتاق نشستم بلند بلند میخندم...بچه ها میگن مهسا چتهههه!
به قول خواهرم که اونم سرما خورده و داشت میخندید میگفت: صدام شبیه صدای مرغا شده!