زیزیگلو

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر...

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر...

ای خدایی که خالق خرسی
بنده را آفریده ای مرسی!

پیام های کوتاه
  • ۲۳ مهر ۹۳ , ۱۹:۲۱
    :)
بایگانی

۳۰ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

مرا هر دم فکریست...

شنبه, ۱۰ مرداد ۱۳۹۴، ۰۲:۲۲ ب.ظ

تا حالا برایتان اتفاق افتاده که از خودتان بدتان بیاید؟

و تا آن ماجراهایی را که هی از توی ذهنتان رد میشود را مرور میکنید حالتان بد شود... در حد افت فشار و معده درد از نوع شدید؟

این انزجار و سرزنش خود لحظه ای به دلیل کارهای کرده یتان است و لحظه ای به دلیل کارهای نکرده یتان...

کارهایی که نباید انجام میداده اید و داده اید را و آنهایی را که باید انجام میداده اید و نداده اید را...

جدیدا چقدر حالم بد میشود ازین دسته فکر ها...

  • . زیزیگلو

شاید به دردتون بخوره ۷

شنبه, ۱۰ مرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۲۷ ب.ظ


تا حالا فک کردی داستان کدوم شهید جذابتره یا ادم رو بیشتر متحول میکنه؟؟

بد نیست یه دور لیست پایین رو ببینی 


  • . زیزیگلو

از سری مکالمات خودم با خودم

شنبه, ۱۰ مرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۴۵ ق.ظ

آدم وقتی بیمار است وقتی که دلش تنگ است وقتی که هیجان زده است وقتی دغدغه مند است حتی وقتی که پر از مشغله است وقتی که فکر میکند محبت خونش ته کشیده! وقتی در حال یخ زدن است وقتی مث الان من گرمش است و پتو هم انداخته است رویش، و هزاران وقتی دیگر...چکار میکند؟!


+پست میگذارد.

  • . زیزیگلو

موتور سواری و کودک برون

جمعه, ۹ مرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۲۰ ب.ظ
در آموزشگاه بودم که پدر آمد دنبالم و ما فرصت را غنیمت شمرده و زود خودمان را رساندیم دم در تا بتوانیم جای بابا پشت فرمان نشسته و تا خانه برانیم! ( از اثرات آموزش رانندگی است دیگر! حس راننده بودن بهمان دست داده بود!)
بعد رفتیم هی چپ و راست را نگاه کردیم ماشینمان را ندیدیم و موتورمان را دیدیم :|
بابا آمد و ما هم که عشق موتور! پریدیم ترکش و د برو که رفتیم...!
در مسیر یک پسر کوشولویی را در حال آبیاری دم کوچه یشان با شلنگ یافتیم و از آنجایی که کلن نمیتوانیم نسبت به کودکان معصوم و غیر معصوم بی تفاوت باشیم برایش دست تکان دادیم و بیگ اسمایل زدیم! 
بعد او را متعجب و هنگ کنان یافتیم  :|
بعد تا ته مسیرمان در خیابانشان هی نگاهم میکرد و حتما ته دلش میگفت این کی بود دیگه:/
+ عشق ابدی من موتور =)
  • . زیزیگلو

نشسته ام به تماشای کوچ قافله ها

جمعه, ۹ مرداد ۱۳۹۴، ۰۹:۴۸ ق.ظ

نشسته ام به تماشای کوچ قافله ها

نشسته ام بسرایم دوباره از گله ها


نشسته ام بنویسم که دوستت دارم

و باز نقطه سر خط و باز فاصله ها

  • . زیزیگلو
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • . زیزیگلو

مثلا حال روحی ام این باشد

چهارشنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۴، ۰۸:۴۹ ب.ظ
"لطفا" های غمگین اثر بخشند...خیلی زیاد...

+اعترافات: اعتراف میکنم توان دیدن گریه یک مرد را ندارم...

+ لحنی که حاوی 1% هم بی محلی باشد برای زن ها کشنده است...بو دار است اصلا...
میشود مرد با این لحن...میشود همه چیز را به هم زد...میشود ساعت ها گریه کرد...
میشود متنفر شد...عاشق شد... لحن های بی محلی هر چند هم کم، جدی اند... حتی اگر پشت این لحن ها چیزی نباشد...

  • . زیزیگلو

شعر نباید بفرستم دیگر؟!

دوشنبه, ۵ مرداد ۱۳۹۴، ۰۸:۴۰ ق.ظ

شعر های عاشقانه میفرستم تا بفهمد عاشقم :)

لعنتی "خخخخخ" میفرستد! تو بگو تکلیف چیست؟

  • . زیزیگلو

بوی گاز می آید

يكشنبه, ۴ مرداد ۱۳۹۴، ۰۴:۰۵ ق.ظ

الان ساعت حدودای 4 شبه

از خواب پاشدم؛ اتاق خیلی گرم بود، کولر هم خاموش و احساس تشنگی شدید...

 دیدم خواهرمم پاشد بره آب بخوره

ازونجایی که من شبا که میخوام بخوابم لامپ اتاقو خاموش نمیکنم همین که رسید دم اتاق گفت همه جا تاریکه باهام بیا. بعد از کلی نق زدن که حالا برو و اون قبول نکردن که حالا بیا...باهاش رفتم

( به صورت نشسته در نصفه شب آب خوردیم که سکته نزنیم! شما بگین دور از جون!)

دوباره برگشتیم تو اتاق...یکم که گذشت بهش میگم: بوی گاز نمیاد؟

رفتم توی آشپزخونه...یکی از شعله ها باز بود!!! بدون آتیش...فقط گاز بود که میومد بیرون

رفتم پنجره ها رو باز کردم و سری به افراد خانه زدم...


+ توی خوابگاه هم پیش میومد بچه ها شیر گازو اشتباه میچرخوندن بودن، جای اینکه ببندنش،کامل بازش میکردن،ینی اونوری میچرخوندنش

دوبار نجاتشون دادم :|


+خدا حواسش بهمون هست... 


  • . زیزیگلو

جوب بستنی و نجات از اقیانوس

شنبه, ۳ مرداد ۱۳۹۴، ۰۷:۱۹ ق.ظ
خواهر کوچولویمان از بیرون بدو بدو آمده یک راست توی اتاق و فریاد کشان تاکید میکند: بابا 12 تا بستنی خریده،4 تاش مال منه.تازه بستنی های مامان و بابا هم مال منه  :|

+من در حال بستنی خوردن؛ 
اومده پیشم میگه آاااااجی، من: هوم؟
میگه این چوبای بستنی به چه درد میخورن؟ نگا به دستش میندازم که پر از چوب بستنیاییه که خوردیم (من و خواهرام هر کدوم توی هر دوره ای از زندگیمون واسه خودمون کلکسیون داشتیم، کلکسیون عطر،کلکسیون قندایی که توی عروسی میدن به مهمونا،کلکسیون کارت عروسی، کلکسیون کاغذ کادو،چوب کبریت!، حتی خواهرم یه مدت کلکسیون فندک داشت! و...)
میگم خب اگه یه وقت توی اقیانوس گیر افتادیم میتونیم اینا رو به هم ببندیم و خودمونو نجات بدیم :|
میگه آجی چجوری؟ میگمش با شاخ و برگ درختا به هم میبندیمشون! (اینجا خواهرم جک اسپارو رو یاد آوری میکنه که با موهای بدنش چوبا رو به هم بسته بود و خودشو از آخر دنیا نجات داده بود)  میگه آجی اینا خیلی کمن.. میگم نه؛ تا اون موقعی که ما بخوایم توی اقیانوس گیر کنیم زیاد میشن :|

+ الان داره چوب بستنیا رو جمع میکنه که مارو از اقیانوس نجات بده :||||
 
  • . زیزیگلو