زیزیگلو

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر...

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر...

ای خدایی که خالق خرسی
بنده را آفریده ای مرسی!

پیام های کوتاه
  • ۲۳ مهر ۹۳ , ۱۹:۲۱
    :)
بایگانی

۴۲ مطلب در مهر ۱۳۹۵ ثبت شده است

ترم اولیا

يكشنبه, ۴ مهر ۱۳۹۵، ۰۱:۳۴ ق.ظ

انقدر دلتنگی بکشین این ترم اول...

یه جورایی دارم ایمان میارم که ترم اولیا دارن تقاص ترم بالاییاشونو که یه روزی ترم اولی بودن پس میدن... با اینکه این ترم یه ترم پر از دلتنگیه براتون...ولی یادتون باشه سال بعد تقاصشو ترم اولیای دیگه پس میدن!


ترم اول بودیم... بچه ها داشتن بیرون از پنجره رو نگاه میکردن و لامپارو خاموش کرده بودن که دیده نشن...من و بهاره روی تخت من نشسته بودیم و چندتا کلیپ مذهبی نشونم داد... با کلیپ روضه ی امام حسن بغض کردم و با روضه ی حضرت رقیه زدم زیر گریه... بند هم نمیومد...

باورم نمیشه دوسال گذشت... 

  • . زیزیگلو

سکانس اول:
غروب بود.رفته بودیم خیابون. دنبال کیف میگشتم. دم یه مغازه موندم که درش شیشه ای بود ازینایی که دوتا در شیشه ای هست و وسطش یه قفله. کیفاش قشنگ بود. درو چندباری هل دادم باز نشد. آقاهه داشت توی مغازه با تلفن صحبت میکرد و اشاره داد که در قفله و مغازه تعطیله. ازونجایی که من خیلی سخت پسندم و از کیفای این مغازه هم خوشم اومد بود و نه کیفای شونصدتا مغازه ی قبلی، یکم موندم و نشون مامانم و خواهرم دادم و میگفتم کدوم قشنگ تره و اینا...
آقاهه اومد درو باز کرد و من یه کیف خریدم!

سکانس دوم:
آمپول دوممو باید میزدم. بعد از خندوانه پاشدیم و خواهرم به حالت اینایی که تازه گواهینامشون اومده ماشینو از خونه اورد بیرون و سوار شدیم و با ماشین رفتیم کوچه ی پشتی که درمانگاهه! مامانم داشت در ماشینو قفل میکرد و من و خواهرم اومدیم بریم تو. درش عین در مغازه ی کیف فروشی بود. در سمت راستو هرچی هل دادم باز نشد. به خواهرم گفتم مث اینکه قفله. آقاهه که یه بچه بغلش بود و داخل بود و داشت عملکرد منو نگاه میکرد گفت در اینوری رو باز کن. درو باز کردم و رفتم تو و خواهرم یه نیشخند زد و من هرچی که اومدم خودمو کنترل کنم و نخندم و الکی مامانمو صدا کنم که بیا، نشد! بعد یه خانومه هم که بیرون کنار ماشینش وایساده بود و شاهد این صحنه بود، تا نگاهامون به هم گره خورد زد زیر خنده و منم خنده م گرفت... بعد با اشاره ی خواهرم که بیا این اتاق تزریقاته با خنده ای که بند نمیومد وارد شدم و خانومه تزریقاتیه با تعجب ودر حالی که خنده ش گرفته بود و نمیدونست چه اتفاقی افتاده با ورود ما مواجه شد.. بعد من هی اون حالت اون آقاهه که بچه بغلش بود و بعد از اینکه گفت در سمت چپو باز کن روشو کرد اون ور و سرشو به نشانه ی افسوس تکون داد میومد جلوی چشم و ریسه میرفتم. بعد مامانم اومد و گفت آمپول داریم...گفت کی؟ گفت همین که میخنده :| خانومه گفت فکر کردم یکی دیگه آمپول داره و این داره بهش میخنده :|آخه من کی به یه بیمار خندیدم؟! اونم اینجوری؟!

خلاصه اینکه به گفته ی خواهرم امروز آبروشونو بردم ، به خاطر سوتی ای که دادم و خنده هایی که کردم و افرادی رو که به خنده  واداشتم و اون خانومه که کنار ماشینش بود و اون آقاهه که سرشو تکون داد و اون خانوم تزریقاتیه و اون آقاهه که روی صندلی نشسته بود و لباس آبی تنش بود و اون خانمه که زیر عمل آمپول زدن بود و فک کنم زن اون آقا افسوسیه بود و مامانم  :|
+از من به شما نصیحت: دست از این سوتی های کثیف بکشید!

ولی براتون سوال نشد چرا رفتم آمپول زدم؟!
+ نه سرما نخوردم.

  • . زیزیگلو