این داستان: در شیشه ای یا چگونه آبروی خود را ببریم
سکانس اول:
غروب بود.رفته بودیم خیابون. دنبال کیف میگشتم. دم یه مغازه موندم که درش شیشه ای بود ازینایی که دوتا در شیشه ای هست و وسطش یه قفله. کیفاش قشنگ بود. درو چندباری هل دادم باز نشد. آقاهه داشت توی مغازه با تلفن صحبت میکرد و اشاره داد که در قفله و مغازه تعطیله. ازونجایی که من خیلی سخت پسندم و از کیفای این مغازه هم خوشم اومد بود و نه کیفای شونصدتا مغازه ی قبلی، یکم موندم و نشون مامانم و خواهرم دادم و میگفتم کدوم قشنگ تره و اینا...
آقاهه اومد درو باز کرد و من یه کیف خریدم!
سکانس دوم:
آمپول دوممو باید میزدم. بعد از خندوانه پاشدیم و خواهرم به حالت اینایی که تازه گواهینامشون اومده ماشینو از خونه اورد بیرون و سوار شدیم و با ماشین رفتیم کوچه ی پشتی که درمانگاهه! مامانم داشت در ماشینو قفل میکرد و من و خواهرم اومدیم بریم تو. درش عین در مغازه ی کیف فروشی بود. در سمت راستو هرچی هل دادم باز نشد. به خواهرم گفتم مث اینکه قفله. آقاهه که یه بچه بغلش بود و داخل بود و داشت عملکرد منو نگاه میکرد گفت در اینوری رو باز کن. درو باز کردم و رفتم تو و خواهرم یه نیشخند زد و من هرچی که اومدم خودمو کنترل کنم و نخندم و الکی مامانمو صدا کنم که بیا، نشد! بعد یه خانومه هم که بیرون کنار ماشینش وایساده بود و شاهد این صحنه بود، تا نگاهامون به هم گره خورد زد زیر خنده و منم خنده م گرفت... بعد با اشاره ی خواهرم که بیا این اتاق تزریقاته با خنده ای که بند نمیومد وارد شدم و خانومه تزریقاتیه با تعجب ودر حالی که خنده ش گرفته بود و نمیدونست چه اتفاقی افتاده با ورود ما مواجه شد.. بعد من هی اون حالت اون آقاهه که بچه بغلش بود و بعد از اینکه گفت در سمت چپو باز کن روشو کرد اون ور و سرشو به نشانه ی افسوس تکون داد میومد جلوی چشم و ریسه میرفتم. بعد مامانم اومد و گفت آمپول داریم...گفت کی؟ گفت همین که میخنده :| خانومه گفت فکر کردم یکی دیگه آمپول داره و این داره بهش میخنده :|آخه من کی به یه بیمار خندیدم؟! اونم اینجوری؟!
خلاصه اینکه به گفته ی خواهرم امروز آبروشونو بردم ، به خاطر سوتی ای که دادم و خنده هایی که کردم و افرادی رو که به خنده واداشتم و اون خانومه که کنار ماشینش بود و اون آقاهه که سرشو تکون داد و اون خانوم تزریقاتیه و اون آقاهه که روی صندلی نشسته بود و لباس آبی تنش بود و اون خانمه که زیر عمل آمپول زدن بود و فک کنم زن اون آقا افسوسیه بود و مامانم :|
+از من به شما نصیحت: دست از این سوتی های کثیف بکشید!
ولی براتون سوال نشد چرا رفتم آمپول زدم؟!
+ نه سرما نخوردم.
- ۹۵/۰۷/۰۲
این درا همه رو حداقل ی باری سوژه خودش کرده : دی