زیزیگلو

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر...

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر...

ای خدایی که خالق خرسی
بنده را آفریده ای مرسی!

پیام های کوتاه
  • ۲۳ مهر ۹۳ , ۱۹:۲۱
    :)
بایگانی

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خدا» ثبت شده است

خونه ی مادر بزرگه هزارتا قصه داره...

يكشنبه, ۲۰ تیر ۱۳۹۵، ۰۴:۴۴ ق.ظ

این خانه ی درن دشت دو حیاطه ی بزرگ ایوان دار؛ 3 اتاق دارد... ازین خانه هایی است که دوره ساز است اتاق هایش...و وای ایوانش...خیسی ایوانش با آن موزاییک های گل قرمز قدیمی که صفایش را دوچندان میکرد...حیف که نویشان کردند...آن یکی حیاطش اما هنوز دست نخورده است...بچه که بودیم محل تفریح و بازی های ما بود... هی دنبال جوجه ها دویدن...بابا دوتا تخم اردک خریده بود برایم... یه گوشه از حیاط روی یک بشکه ی فلزی بلند که آن موقع ها مال نفت بود،تخم های به آن گندگی را گذاشته بودیم زیر پای یکی از مرغ ها و هرروز هم بهشان سر میزدیم... و چقدر من مردم تا جوجه اردک ها به دنیا آمدند... کمی که بزرگ تر شدند با جوجه مرغ ها همبازی شده بودند... آن ها زده بودند چش و چالشان این ها را دراورده بودن... چشم های خونی جوجه اردک هایم هنوز یادم است...! هی میاوردمشان پیش خودم، نازشان میکردم؛ قربان صدقه شان میرفتم، با اینکه ازشان یکم میترسیدم ؛ زیر شیر آب چشمهایشان را میشستم...  خودم یادم است مامان بزرگ یک روز که بزرگ شده بودند بردشان توی کوچه بغلی دادشان به یک خانومی که میگفت دوستم است... از همان کوچه برایم یخمک رنگی دست ساز گرفته بود...بچه بودم...شاید سه یا نهایت چهار ساله... مدرسه و پیش دبستانی و مهد کودک هم نمیرفتم... خیلی کوچولو بودم من! زمستان که میشد تمام حیاط پشتی پر از سبزه و توله(یه نوع گیاه) و بابونه و کلزا میشد...همیشه ی خدا میشد گوسفندی هم آنجا باشد که برای قربانی بود و هربار مال یکی از فامیل... وقتی که هر بار یکیشان قربانی میشد کلی دلم برایش تنگ میشد... خودم یکبار خواب دیدم توی آن یکی حیاط یک اسب قهواه ای خوشتیپ هم هست... که بسته بود...
از وقتی که یادم است گربه زیاد داشت آن محله... هنوز هم گربه های زیادی دارد... چقدر هی دلم غنج میرفت برای گربه ها... با آن میو میو های لوسانه و ناز و ادا طوریشان!
بهار و آخر های تابستان توی حیاط خوابیدن میچسبید... اما من توی اتاق بودن را ترجیح میدادم... مامان بزرگ با اصرار من را میبرد توی حیاط و من هم مطیع! قبول میکردم... خب دروغ چرا...از تاریکی خوشم نمی آمد... دراز میکشیدم و بالای سرم را نگاه میکردم...چقدر ستاره! پرسیدم: دا، این پرنده ها گنجشکن؟! چرا انقدر تند از بالای سرمون رد میشن؟! و جواب داده بود: نه خفاشن... از توی مسجد میان...
مسجد خیلی قدیمی بود... چند سال بعد تعمیرش کردند... آن موقع ها قبل از تعمیرش یکبار که توی اتاق خواب بودیم... وقتی بیدار شدیم دیدیم یک خفاش زیرمان بوده... و مرده... حالا نمیدانم نیت خبیثش چه بوده یا اصلا بوده یا نبوده یا چه...ولی بچه خفاش بود... و دلم برایش سوخت! یکی بهم گفته بود خفاش ها خونخوارند و تا مدت ها ازشان میترسیدم... بعد فهمیدم نوع میوه خوارش هم هست...حتی خیلی بیشتر از نوع خونخوارش...
میگفتند زمان جنگ موشک افتاده توی کوچه و آن دیوار ته حیاط را ریخته... که اهالی خانه هم از ترکش هایش خورده اند
میگفت رفته م نان بگیرم... یک چیز گرد سبز پررنگ عجیب و غریب که روی زمین بود نظرم را به خودش جلب کرد... برداشتم ببرم نشان پسرم بدهم ببینم میداند که چیست؟ مال کیست؟ که بعد ببریم بدهیم به صاحبش... برداشتمش و همانطور گذاشتمش زیر بغلم و رفتم نان گرفتم...رسیدم به خانه... تا نشان پسرم دادمش گفتند خدا رحم کرده ضامنش را نکشیده ای...نارنجک است مادر! ... بعد برده بودند آن دور دورها ضامنش را کشیده بودند که نکند بیفتد دست کسی.

+ما، مادر بزرگمونو "دا" صدا میزنیم.
  • . زیزیگلو

او

دوشنبه, ۱۱ اسفند ۱۳۹۳، ۰۷:۰۲ ب.ظ
بسم الله
کاش
همه جا
یادمان باشد
که
او هست «و إِذَا سَأَلَک عِبَادِی عَنِّی فَإِنِّی قَرِیبٌ»
خیلی نزدیک «نَحنُ أَقرَبُ الیهِ مِنْ حَبْلِ الوَرید»
و صدایمان را می شنود «أُجیبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذَا دَعَانِ»
و کمکمان می کند «إِن تَنصُرُوا اللَّهَ یَنصُرکُم وَیُثَبِّت أَقدامَکُم»
یادمان باشد توکل، باید اولین قدممان باشد، نه آخرینش، وقتی از همه چیز و همه کس ناامید شدیم «وَمَن یَتَوَکَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ»

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1- پست مهمان، به دعوت صاحب وبلاگ. هر چه فکر کردم، چه بنویسم، چیزی جز ذکر خدا یادم نیامد برای نوشتن.
که یکی هست و هیچ نیست جز او
وحــــــــــــــــده   لا الــــــــه  الا هو
2- خوانندگانی که می خوانید، دعا کنید برای دوست عزیزم که این روزها دربستر بیماری است و تصادف کرده. :|
3- ان شاءالله یک روز، پست همه وبلاگ ها، خبر ظهور آقایمان باشد. هر چند ان شاءالله همه مان آن موقع در صف یاران حضرت باشیم. اللهم عجل لولیک الفرج و العافیة و النصر و اجعلنا من خیر انصاره و اعوانه والمشتشهدین بین یدیه.
4- زیاده عرضی نیست. کلا حس خوبی است نوشتن در وبلاگ یک نفر دیگر :) ممنون زی زی جان. باقی خدا و بس

اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا
قلم بانو
  • . زیزیگلو