زیزیگلو

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر...

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر...

ای خدایی که خالق خرسی
بنده را آفریده ای مرسی!

پیام های کوتاه
  • ۲۳ مهر ۹۳ , ۱۹:۲۱
    :)
بایگانی

ماجراهای "ب"

دوشنبه, ۱۹ بهمن ۱۳۹۴، ۰۷:۱۰ ب.ظ

"ب" کسی بود که کلاسش را نیاید؟ "ب" کسی نبود که کلاسش را نیاید. "ب" اول از همه روز اول دانشگاه نیم ساعت یا حتی دیده شده بود یک ساعت قبل از 8 صبح که استاد ها و دانشجوهای دیگر بیایند میرفت بست مینشست سر کلاس... وهی کلاس ها را از روز ازل تا روز ابد کامل می آمد. "ب" هیچوقت غیبت نداشت. شده بود روزهایی که من خانه بودم و زنگ میزدم و پیام میدادم که فردا نروید کلاس من غیبت میخورم، بعد همه راضی میشدند تا حدودی الا "ب"!
"ب" اما این ترم روز اول را نیامد. روز اولی که 3 درس سنگین با 2 استاد سخت گیر داشتیم را. قبلش به من زنگ زد که میروی؟ و من ماجرای بلیط گرفتنم را برایش مطرح کردم!
خب چرا "ب" انقدر عوض شد؟! ... ازدواج!
پشت گوشی گفت که یکسری کار دارم و نمیتوانم بیایم. "ب" کسی بود که اگر کار داشت نمی آمد؟ "ب" کسی بود که هرکاااری داشت اول دانشگاه را می آمد تا دهان ماهایی که خانه ایم را و دستمان به دانشگاه کوتاه است را سرویس کند!بعد کارش را انجام میداد! پس نتیجه میگیریم این کار،هر کاری که بوده یک چیزی بوده بین خودش و شوهرش!
"ب" کسی بود که هر لحظه با مادرش در تماس بود... هر لحظه را من یک چیزی میگویم و شما یک چیزی میشنوید. هر لحظه یعنی قبل از کلاس به مادرش میگفت دارم میروم اولین کلاس و اسم کلاس را هم میگفت! بعد که می آمد بیرون به مامانش زنگ میزد که کلاس تمام شد؛ مامان میخواهم بروم دستشویی، مامان دستشویی ام تمام شد؛ مامان کی ظرف هایم را بشورم، مامان مهسا به من فلان حرف را زد، مامان تلویزیون روشن است، مامان فن دستشویی خراب شده، مامان الان دارم از پله ها بالا میروم، مامان صبح بخیر، مامان میخواهم بخوابم شب بخیر.... و از این قبیل ماجراها... "ب" این ترم هنوز خوابگاه نیامده ولی ترم پیش هم که مزدوج بود یعنی عقد بود که الان هم عقد است علاوه بر هی هر لحظه به مامانش زنگ زدن، هر لحظه به شوهرش زنگ زدن هم بر تماس های لحظه ای اش اضافه شده بود... "ب" که قبلا میشد یک ربع گوشی به دست نباشد؛ الان به زیر یک دقیقه کاهش یافته گوشی به دست نبودنش!
"ب" یک روز به مامانش زنگ زد و گفت مهسا جادوگر است و بلند بلند زد زیر گریه... هنوز که هنوز است دارم فکر میکنم من دقیقا چه کردم که شدم جادوگر!
تازه یک روز هم توی خیابان بودیم اطراف شاهچراغ... "ب" کمی از ما عقب افتاده بود... زنگ زد و بلند گریه میکرد که بیایید پیشم،بعد هی ما میگفتیم آدرس بده که بدانیم کجایی، بعد او علاوه بر شدت دادنش گریه اش بریده بریده گفت که نمیتوانم حرف بزنم فقط اینجا همه دارند به من نگاه میکنن...! هی ما تلاش هایمان بیهوده بود در جهت آرام کردنش... رفتیم دنبالش، 2 کوچه پایین تر بود.

  • . زیزیگلو

نظرات  (۱۴)

  • صآب خونـه
  • :/
    پاسخ:
    :|
  • سعادت سلیمانی
  • جادوگر :)
    پاسخ:
    تازه فکر میکرد من نشنیدم :|
  • سرباز جامانده
  • الان خب بچه مشغله داره.ازش بپرس چرا جادوگری؟ متنت ی مشکلی داره.ی جاهایشش تکرار شده
    پاسخ:
    آخه اون این حرفو یواشکی به مامانش زد...بعد الان درست نیست من بعد از 4 ترم بهش بگم چرا به من گفتی جادوگر!

    +جدی؟ کجاهاش؟ تند و تند نوشتم
    من با این ب یه تشابهش دارم اونم این که منم ریز به ریز برنامه هام رو با مامانم هماهنگ می کردم موقع دانشگاه :)

    + جادوگری بلتی عایا؟
    پاسخ:
    ببخشید ولی اه اه! :)))
    +نه والا... فقط یادمه بچه که بودم همه ی کتابای هری پاتر رو خوندم و فیلماشو دیدم...ولی نتونستم جادوگر شم!
  • سرباز جامانده
  • عاقا خببب.یجوری بفهم. از "الان که مزدوج شده خوابگاه نیامده..." متن از اول شروع شده
    پاسخ:
    متوجه شدم...درستش کردم، مرسی
    چرا هر کی ازدواج می کنه ؛ حالا هر کی نع ؛ 80 درصد ؛ عوض می شن ؟! چرا ؟!
    پاسخ:
    اه ...آره
    مخصوصا اون اوایل عقد تا چند ماه بعد از ازدواجشون...مزخرف میشن! تحویل نمیگیرن، شماره هاشونم عوض میکنن! پیامم که میدی جواب نمیدن!
    ولی بعدش درست میشن کم کم!

    چقد مامانیه خوشم نیومد این توی زندگی اگه همینطور گزارش بده با مشکل مواجه میشه:/
    پاسخ:
    والا ما هر کاری میکردیم این واسه مامانش گزارش میداد...خب فکرشو کن که خیلی بده مامانش مثلا یه گزارش کامل از کارای روزانه ی منو داشته باشه!
    جادوگری رو به ماهم آموزش بدید خب:دی


    پاسخ:
    هزینه رو ریختین به حسابم ، کامنت بزارین 4 شماره ی آخر حسابتونو!
    خو برای چی نیگاش میکردن ؟؟
    ای بابا با این داستان تعریف کردنت

    این داستان مزدوج شدن داستانه غریبیه
    عجیبیه
    اصلا یه جوریه

    مجبورم کردی یه خاطره ای "م" بزارم!


    شادزی
    پاسخ:
    چون زده بود زیر گریه و بدجور گریه میکرد میگفت گم شدم بیاین دنبالم!
    بنویس بیام بخونم!
    یعنی فقط بخاطر یه مزدوج شدن اینهمه بهم ریخته و اینقد عوض شده؟
    به نظرت خطرناک نیست؟
    علت اصلیش همینه؟ یا فک کنم یه مشکل دیگه ای باشه ها؟
    چیزی نفهمیدید؟
    پاسخ:
    همینه! از خوشیه :))
    پیرو پست فوق که جای کامنت نداشت:

    نامردی خیلی سخته... مخصوصا اگه از طرف کسی باشه که نزدیک ترین و با اعتماد ترین دوستای خودت میدونی :(
    پاسخ:
    آره...خیلی...
  • میچکا بانو
  • زی زی گولو؟! :)))) من عاشق این موجود دوست داشتنی هستم :))
    موفق باشین :)
    پاسخ:
    میچکا؟! :)
    من کلی دوسش داشتم...مخصوصا وقتی توی کمد کوچولو میشد!

    سلام

    الان خوبی ؟

    پاسخ:
    سلام باران
    ممنون خوبم :)
  • میچکا بانو
  • بله میچکا هستم :) تا حالا نشنیده بودین؟
    پاسخ:
    نه :) جالبه :)

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی