دلتنگی که حتی با دیدن هم رفع نمیشود گاهی...
میشینم پشت سر مامان
بغضم میگرد... یادم میفتد...
خودم را قانع میکنم که نباید گریه کنم
بغضم را قورت میدهم و به آن آقایی که آن روی توی مغازه ی گوشی فروشی دیدم فکر میکنم.... از موتور پیاده شد و وارد مغازه شد و من را یاد بابا انداخت... شبیه آنموقع های بابا بود...ان موقع هایی که من کوچکتر بودم... تیپش شبیه فرهنگی ها بود، حس کردم معلم است؛ و این شباهت ظاهری اش به بابا و طرز لباس پوشیدن هی دل من را تنگ تر میکرد...از فروشنده پرسید: با فروشگاه فرهنگیان قرار داد ندارید؟ و شک من تبدیل به یقین شد...
توی اتوبوس بودم...خانمی سوار شد و نشست روی صندلی جلویی من... مانتوی ساده، مقنعه، چادر بدون کش، کفش های ساده ی مشکی پاشنه یه تیکه و یه کیف ساده ی مشکی با پلاستیکی که شاید چند کتاب تویش بود... با دیدنش یاد مامان افتادم...توی اتوبوس بغض کردم... شبیه فرهنگی ها بود... شبیه مامان لباس پوشیده بود...بغضم را قورت دادم تا بچه ها نبینند و نفهمند... موقع پیاده شدن خواستم ازش بپرسم شما فرهنگی هستین... و چرا نپرسیدم؟
مامان
بابا
من حتی با دیدنتان هم دلم میگیرد و دلم تنگ میشود... چقدر دوستتان دارم...
+دلتنگی های من همیشه قایمکی ست...
- ۹۴/۱۰/۰۹