ماجراهای شب قبل از امتحان تغذیه در گروه ها و شرایط ویژه
بین درس خوندن رفتیم که داشته باشیم یه آنتراکو... و از بین گزینه های روی میز شروع کردم به چت کردن با خواهرم که شعر فرستاد شعر فرستادم هی میفرستاد هی میفرستادم و اسکرین شات گرفت گذاشت پروفایلش... در حین این پیام دادنا یکی از بچه ها حالش بد شد و هی حالا بالا نیار پس کی بیار و این تهوعات. به خواهرم گفتم دوستم حالش بده برم ببینم چشه. گفت نکنه حامله س؟ بهش میگم خواهرم میگه نکنه حامله ای؟ میگه وای نگو :| میگم حالا نگران نباش چیزی نیس مسموم شدی :| رفتم چایی دم کنم در این حین دمپاییم پاره شد و با یه لنگه در حال پرش از این سو به آن سو میجهیدم. رفتم بالای سرش حالشو بپرسم میگه مهسا اگر من مردم تمام اطلاعات گوشیامو پاک کن رمز گوشیمم به انگلیسی مهدی هست. اسم نامزدشه(حالا رمز گوشی من به انگلیسی "ماهی" هست:| ). شما یادتون باشه رمزشو، اگر مرد بهم یادآوری کنید.
گفتم حالا یه چیز گرم بخوری بهتر میشی،چای خشکم تموم شده بود ازش آدرس چایشو پرسیدم... بعد گفتم نه نمیخوای همون آبجوش نبات (که درمان کننده ی تمام دردها حتی فلج مغزی و قطع عضوه و باعث میشه حتی عضو جدید هم از همون ناحیه جوونه بزنه و رشد کنه) بهتره برات، چای کافئین داره معدتو بهم میریزه. آره ما حتی در لحظات مرگ هم به فکر تغذیه ی بیمارامون هستیم! خلاصه اینکه آره...فردا هم امتحان داریم... تغذیه در شرایط ویژه!
- ۹۵/۱۰/۲۶