زیزیگلو

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر...

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر...

ای خدایی که خالق خرسی
بنده را آفریده ای مرسی!

پیام های کوتاه
  • ۲۳ مهر ۹۳ , ۱۹:۲۱
    :)
بایگانی

۵۳ مطلب در مهر ۱۳۹۴ ثبت شده است

ترم پیش توی خوابگاه ما طبقه ی سوم بودیم، بعد هممونم ترم اولی و شیطون، علاوه بر سرو صداهایی که میکردیم و دورهمی و خنده هامون و آهنگ گذاشتنا و قر دادنا، عروسی هم میگرفتیم!

یه بار چشم یکی از بچه ها رو مداد کشیدم بعد این مداد ختم شد به آرایش صورت و بعد هم به شکل عروس با چادر سفید درومده و یکی از بچه ها هم داماد شد و ریش و سیبیل با مداد براش کشیدیم و یکی از بچه ها هم آخوند شد و بقیه هم مهمونا و آماده شدیم و آهنگ گذاشتیم و ادامه ی ماجرا!

چقد خوش گذشت اون شب! در سوئیت رو هم قفل کرده بودیم که بعدشم در حین برگزاری مراسم و اونجاش که همه وسطن و عروس بله گفته و حاج آقا رو هم به زور اوردیم وسط یهو سرپرست اومد و همه داد زدن پلیس پلیس! بعد رفتیم لباسامونو عوض کردیم بعدش درو باز کردیم :))

دیگه بگذریم از فیلمی که گرفتیم و در نهایت برای اینکه هویتمون لو نره پاکش کردیم، نقلایی که روی عروس و داماد میریختیم و داماد خم میشد، جمعشون میکرد و دوباره مینداخت هوا، کلم بنفشی که جای دسته گل دادیم به عروس، کتاب زبانی که جای قرآن باز کرده بودیم جلوی روشون (استغفرالله!) و دوتا دستمال دوقلویی که جای قند میسابیدیم بالای سرشون!

حالا اونی که عروس بود الان بیست و خورده ای روزه که واقعی عروس شده! (کلیک!)


یه روز در حال انجام همین آهنگ گذاشتنا و حرکات موزون بودیم... البته من اون لحظه توی حمام بودم و داشتم چادرمو میشستم که تا فردا که کلاس داریم خشک شه...بعد بچه ها هم هی ازین حرکات از خودشون در میکردن و گومب گومب صدا میداد پاهاشون روی طبقه ی پایینی!

بعد دونفر ازونا اومدن دعوا و داد و بیداد که ما روشونو کم کردیم! 

بعد من که کلن توی این ماجرا نبودم بیشتر زبون درازی میکردم! نمیدونم چم بود واقعا؟! :)))

آها...داشتم از دوستام دفاع میکردم! یادمه با چادر خیسی که توی دستم بود توی آشپزخونه ایستاده بودم!


خلاصه اون ماجرای ترم1 گذشت تا اینکه امشب یه نفر جدید اومد توی اتاقم...اسمو شهرشو پرسیدم و اونم اسممو پرسید و وقتی اسم شهرو پرسید و منم بهش گفتم، گفت میدونم قبلا گفته بودی! 

گفتم ها؟ گفت شما همونایی هستین که طبقه ی بالای سوئیت ما بودین و سر و صدا میکردین! گفتم نکنه تو همونی که اون روز اومدی دعوا؟! گفت آره! گفتم بعد اونوقت حالا اومدی توی سوئیتمون! و دوتامون با هم خندیدیم! :)))


دوتا از بچه ها رفته بودن خونه...وقتی امشب اومدن بهشون گفتم هم اتاقی جدید داریم...همون که ترم پیش اومد باهامون دعوا کرد! بعد دختره برگشته میگه: حالا میخواین بیرونم کنید؟! :))))


+یه هفته هم هست نامزد کرده...

رفتم پیشش بهش یوخه تعارف کردم (یکی از همون دوتایی که امشب برگشت، با خودش یوخه آورده بود واسمون) دیدم چشماش اشکی و خیسه...قبلش داشت با نامزدش حرف میزد...


من از نامزدم دور بشم گریه نمیکنماااا! :))))

ازین به بعد با سوژه های ناب در خدمت شما هستیم!

3تا نامزدی توی سوئیتمونه...دیگه سوژه به قدر کافی دارم که بیام واستون بنویسم بخندیم! والا با این اداهاشون! :)))


حالا این هیچی...اون دوستم که عقد کرده (همون که عقدش بیست و خورده ای روزه، همون که 23شهریور عقد کرد، همون که عقدش روز ازدواج امام علی و حضرت فاطمه بود) داشت با شوهرش تلفنی حرف میزد، بعد برگشته آروم بهش میگه: حالا خوب بود من بهت جواب مثبت نمیدادم؟!

آخه این ناز کردنه؟! :)))) اصن این سوال جمله س که تو میگی؟! مثلا میخوای ناز کنی؟! حالا این هیچی...بعد کلن انتظار داری طرف چی جواب بده؟! :))))

  • . زیزیگلو

تازه آبغوره و قفسه و اتو هم نبردم!

شنبه, ۱۸ مهر ۱۳۹۴، ۰۱:۴۵ ق.ظ

آدم اگه کلاهش(همون نقاب منظورمه...از همینا که فقط یه لبه کلاهن و آفتابگیر) رو خونه جا بذاره، رسما بدبخته یا هنوز امیدی بهش هست؟!


مثلا اگه اونقدر کمبود جا داشته باشه که گذشته از کلی لباس که از خیرشون گذشت و خصوصا پالتوش، حتی حاضربشه کفشاشو جا بذاره اونوقت چی؟! آیا امیدی هست؟!


جا ندا شتم بیارم رو هم باید توضیح بدم؟!

جا نداشتم یعنی در اون حد که وقتی خواستم چمدونمو ببندم نشستم روش تا بسته شه و اونقد پر بود که موقع بستنش، زیپش خم شد!


حالا بگذریم که علاوه بر چمدون یه ساک هم دستم بود و یه کوله روی دوشم :|

  • . زیزیگلو

کاری به بد اخلاقیا و طعنه زدنا و رئیس بازیا و بی محلیاش ندارم... دارم بهش محبت میکنم! 

رفتارش باهام خوب شده، با احترام باهام حرف میزنه ، به مدل حرف زدنم گیر نمیده و دیگه نمیگه صداتو میکشی! 

دیگه حتی موقع حرف زدن باهام ؛پوزخند هم نمیزنه

فقط این که بر خلاف همیشه این دفعه صبور بودم و سعی کردم با کسی که از اولش دید خوبی نسبت بهم نداشت و ایضا بهش نداشتم خوب باشم...داره کم کم اثراتشو نشون میده!

خیلی واسم جالبه...خیلی!


+هم اتاقی جدید

+کاری به عنوان نداشته باشین...من همیشه خوبم چون!

  • . زیزیگلو

هرگز نکشم منت مهتاب جهان را...

شنبه, ۱۸ مهر ۱۳۹۴، ۰۱:۰۵ ق.ظ

هرگز نکشم منّت مهتاب جهان را

تاریکی شب‌های مرا روی تو کافیست


از سوی نسیمی که تو را کرده نوازش

یک دم به مشامم برسد بوی تو کافیست


در حسرت چشمان توأم از تو چه پنهان

با اینکه برایم خم ابروی تو کافیست


از هرچه مرا از سر و پا داده خداوند

دستی که زند شانه به گیسوی تو کافیست


مدیونم اگر تشنه‌ی لبخند تو باشم

دنیای مرا چهره‌ی اخموی تو کافیست


با اینهمه دوری، گله‌ای از تو ندارم

گاهی خبری هم رسد از سوی تو کافیست

  • . زیزیگلو

بگم از امروز...

و عجب روزی بود امروز!

حدودا ساعت 2 خوابیدم...ساعت 4 و خورده ای نزدیک به 5 واسه نماز صبح بیدار شدم و دیگه نخوابیدم... و قصه ازینجا شروع میشه!

حالا کم خوابی بماند...و اینکه هی وسیله جمع کن و از اینور اتاق ببر اونور اتاق...

 

رفتم دانشگاه... ما ترم 1 درسی به اسم بیوشیمی مقدماتی رو پاس کرده بودیم ولی به دلیل اینکه بعضی از فصلاش ارائه نشد خواستیم بریم سر کلاس استادی که داشت همین بیوشیمی رو به بچه های ترم یکی درس میداد

ازون طرفم خودمون همین ساعت رو کلاس اخلاق برداشته بودیم و تداخل داشتن باهم

رفتیم سرکلاس اخلاق که اجازه بگیریم و بریم بیوشیمی که هنوز ولرد کلاس نشده، دوتا از همکلاسیا اومدن بیرون و گفتن فقط ما دوتا سر کلاسیم و هیشکی نیست!

و این موضوع مایه ی تعجب ما شد!

یکی دیگه از همکلاسیامم اومد و جمعا شدیم 4 نفر و رفتیم سر کلاس...بعد یه حاج آقا وارد شد! حاج آقا که میگم منقورم یه حاج آقای واقعیه...ازینا که آخوندن و عمامه دارن!

(نه الان فقط یه نفر بیاد بگه حاج آقای مصنوعی هم داریم مگه؟!)

بعد نشستیم و با اشاره ی دوستان به معنی با مفهوم "تو بگو" شروع کردم! و گفتم که چون کلاسا تداخل داره و الانم تعدادمون کمه و یه سری مبحث هم ترائه نشده، اگه اجازه بدین بریم اونور!

یعنی چنااااان بهش برخورد که عباشو پوشید و ماژیکاشم گرفت دستش و زیر لب گفت من برم تا کلیفم مشخص شه!   و رفت!


دوستان رفتن کلی نازشو کشیدن و با این و اون حرف زدن که حاج آقا رو راضی کن بیاد و ما شکر خوردیم اصن و این حرفا!

ای بابا من که چیییزی نگفتم!

بعدم که اومد فهمیدیم که بله! ایشون یکی از امام جمعه های یکی از شهرستانا هستن  و من :|

بعدم چرا صدای همه ی حاج آقاها شبیه به همه؟ خدا شاهده یه لحیه فک کردم توی مسجد نشستم و الان شب قدره :|

بعدم درومده میگه من آدم انتقاد پذیری ام ... وایمیسم یه جلسه این گوشه، و از شما میخوام که انتقاداتونو بگین و اگه دریت و سازنده بود من 1نمره بهتون میدم!

خواستم پاشم بگم استاد شما خیلی الکی زود ناراحت میشین...با کسی هم شوخی ندارم!

بعد رفتیم سر کلاس بعدی و بچه ها گفتن با کدوم استاد کلاس دارین و من گفتم "میم"! بعد من حواسم نبود با استاد "عین" کلاس داریم و استاد عین و میم رو هیکدوموتا الان ندیدم و دارم هی چپ و راست سوتی میدم و بدون اینکه قبل فامیلیشون کلمه ی "استاد" رو اضافه کنم اسمشونو میبرم و استاد عین هم روبه رومه!!! و همش در حال خندیدن بود! و من بعدش متوجه شدم!

بعد از این سوتی استاد عین فرمودن همتون هم رشته ای هستین؟ من: بله! 

همتون خوابگاهی هستین؟ بازم من: بله!

در حالی که فقط ما 3تا هم رشته ای بودیم و فقط خودم خوابگاهی!


بعد گذشت و اومدیم دم یه کلاسی که بچه های ترم یکیمون بودن و هی جلومون فیس و افاده میومدن و سراشونو بالا میگرفتن و راه میرفتن و به ما نگاهم نمینداختن!

رفتیم نشستیم توی سالن، میگم این ترم یکیامونم چه کلاسی میان! نه اینکه ما رو نمیشناسن...نمیدونن ما هم رشته ایه ترم بالاییشون هستیم...هی قیافه میگیرن واسمون!

و با سقلمه ی دوستم به خودم اومدم که اشاره میکرد به یه ترم یکی تغذیه که کنارم نشسته بود و قبل از اینکه بخوام روی صندلیم بشینم باهاش احوالپرسی کرده بودم :|

بقیه ی سوتی های لفظی دیگه بماند!


گوشیمم که توی خوابگاه جا گذاشته بودم اونم در حالی که در حال شارژ بود...


گذشته از اینها... ماکارونی هم درست کنی به حجم زیاد و 4_5 روز پشت سر هم ظهر و توی دانشگاه و شب ازش بخوری :|


جنبه ی زود بیدار شد هم ندارم!

  • . زیزیگلو

هوش و حواس ندار طوری

پنجشنبه, ۱۶ مهر ۱۳۹۴، ۰۹:۴۱ ب.ظ


میگه این کلمه رو توی دیکشنری سرچ کن ببین معنیش چیه

شروع میکنم به سرچ کردن و بعد یه نگاه میندازم و میبینم توی مخاطبینم و اونجا نوشتم کلمه رو...

من شبا هوش و حواس ندارمممم....چند بار بگم؟

دوغم خورده بودم...دیگه بدتر!


+تازه امروزم گوشیمو توی یه مغازه جا گذاشتم و بعد توی راه فهمیدم و رفتم میبینم روی میزه که میخواستم حساب کنم...


+از داروخانه اومدیم بیرون ... و هی میگفتم کیف پولم؟ کیف پولم کو؟! و دوستان اشاره کردند که توی دستته :|

  • . زیزیگلو

در حین دکوراسیون دیزاین!

پنجشنبه, ۱۶ مهر ۱۳۹۴، ۰۴:۰۰ ب.ظ

موقع جابجایی تخت یکی از بچه ها یه همچین بلایی سرش اومد!

یهو همگی تختو ول کرده و یه نگاه به پایین انداختیم... همه هلیکوپتری میرفتن از خنده!

+کیک بیچاره...!

  • . زیزیگلو

شربت سینه ی آلوعه ورا

پنجشنبه, ۱۶ مهر ۱۳۹۴، ۱۲:۰۰ ب.ظ

مزه ی شربت سینه میداد :|

+شربت آلوئه ورای فوق العاده بدمزه!

مردم تا خوردمش...به حالت "دماغمو گرفته تا بوش رو نفهمم و قورت یه دفعه ای" 

حالا انگاز مجبورم :|

حیفه 2/500!

  • . زیزیگلو

وقتی که بعد از یه کلاس یه سره ی از 8 صبح تا 12 ظهر به حالت خمار درومده و در جواب استاد که میپرسه کسی خسته س؟و همه سکوت میکنن و با پرسش دوباره ی استاد میگی استاد روموم نمیشه بگیم! و استادم میخنده و کلاسو تموم میکنه، میری توی مسجد دانشگاه و همین که پاتو میزاری تو، کیف و وسایل توی دستت و مقنه و چادر و مانتو رو حتی، در میاری و در حالی که روی زمین دراز کشیدی و داری به سقف نگاه میکنی یهو خوابت میبره و تخت میگیری میخوابی...

وقتی هم که پامیشی میبینی هم کلاسیات همه دورت به صورت حلقه وار خوابن!

+سقف نمازخونه!

  • . زیزیگلو

شیرینی عقد زورکی کاکائویی!

دوشنبه, ۱۳ مهر ۱۳۹۴، ۰۱:۵۱ ق.ظ

تا این لحظه دقیقا 20 روزه عقد کردن

یعنی 23 شهریور که البته چون شهریور 31 روزه س تا این لحظه میشه 21 روز! ولی چون هنوز روز 13 ام نشده و هنو شبه پس دقیق ترش میشه 20روز و چند ساعت ولی ما میگیم همون 20 روز!! 


من اومدم توی اتاق دیدم نو عروس داره با آقا داماد حرف میزنه با گوشی، منم گفتم معذب نباشه و رفتم بیرون، یه ربع بعد اومدم دیدم باز داره حرف میزنه، رفتم باز یه نیم ساعتی کنار یخچال و گاز و اینا یه چرخ زدم (از بیکاری! میفهمین؟! :دی) باز اومدم دیدم هنوز حرف زدنشون تموم نشده ...منم که فوق العاده خسته...

دراز کشیدم رو تختم، باز بعد از اومدن من کلی با هم حرف زدن و در نهایت برگشت به شوهرش گفت شبت شکلاتی!

خواستم فقط اینو بگم که من هیچ وقت به شوهرم نمیگم شبت شکلاتی! هییییچ وقت!

اصن فقط و فقط شب خودم شکلاتی! :))

بعدشم من رفتم دم خوابگاه که اگه نگرفته بودن بفرستمشون بگیرن و اجازه ندم که عروس خانوم بیاد تو!

که خدا رو شکر گرفته بودن!و جنگ و توطئه خوابید و تعدادیش مخصوص بود و کاکائویی!

چه معنی میده عروس و داماد بدون شیرینی بیان دم خوابگاه؟!

بعد شوهرش درومده میگه خیلی ذکر و خیر شما بود :| دوبارم گفت :|

  • . زیزیگلو

نباید سخن گفت ناساخته!

دوشنبه, ۱۳ مهر ۱۳۹۴، ۰۱:۱۶ ق.ظ

با خوندن این پست یاد این خاطره افتادم!


یه بار از دانشگاه اومدم و فوق العاده خسته اونم بعد از یه کلاس ظهر...که دیگه مستحضرین کلاسای ظهر چجوریه و آدم بیهوشه!

دراز کشیده بودم روی تختم و یکی از هم اتاقیا اومد پیشم و شروع کرد یه ماجرای طولانی تعریف کردن! 

حالا منم له!

بین صحبتاش خوابم گرفته بود و بعد از یه ربع بعد از خواب من تاااازه متوجه شده بود که من خوابیدم!

تازه چند دقیقه قبل از خوابم فقط نگاش میکردم و نمیفهمیدم چی میگه :|

خدا شاهده نخواستم دلش بشکنه! :))

  • . زیزیگلو

کیف پول جادویی!

شنبه, ۱۱ مهر ۱۳۹۴، ۰۶:۳۶ ق.ظ

عین اون کوله ی هرمیونه که توی فیلم هری پاتر بود که یه کیف دستی کوچولو بود ولی چون جادویی بود همه چی اعم از چادر مسافرتی و کوله هاشون و لباشاشون و یه قاب عکس بزرگ رو توش انداخته بودن!

اون قرمزه کیف پولمه! همون که یه بارم ماجرای گم شدنش رو توی دانشگاه نوشتم...که خودم خبر نداشتم که گم شده...!

اون پولا رو که دیدین کنار کیفه،ازین پولایی که خرج میکنن نیست! اینا در حقیقت عضو ثابت کیف پولمه و در این شکل هیچ گونه پول دستی! از من نمیبینید چون پولام تموم شده بودن :)

این پولا ماجرا داره! چندتاییش مال سیداس که بهم از سالهای قبل عیدی دادن و من نگهشون داشتم و چندتاییش هم که شامل یه ده تومنی و بیست تومنی و 50تومنی و 100تومنی و دویست تومنی و 500تومنی کاغذیه که عید94 اون آقاهه آژانسیه بهمون عیدی داد

تااااازه زیرشونم یه صدتومنی جداگانه میبینین که اینو همین دو روز پیش که عید غدیر بودم همسایمون بهم عیدی داد که توی یکی دو پست قبل نوشتم ماجراشو.

از سمت راست شکل کارت عابر بانکم که محصولی از بانک ملیه! میبینید. کارت بانک مسکنم داشتماااا ولی توی کیف پولم نبود، توی چمدونم بود و توشم فک نکنم چیزی باشه!

دعای معراج و آیت الکرسی؛ زیرشون دوتا از بلیطام... بقیه رو انداختم! نکنه انتظار دارین همه ی بلیطامو جمع کنم و در معرض نمایش بذارم؟!

کنارشون چسب زخمای پلاستیکی، که نسبت به چسب زخمای پارچه ای این مزیت رو دارن که وقتی از روی پوستت برشون میداری جاشون نمیمونه و میتونی راحت وضوتو بگیری و نخوای دوساعت دستتو خراش بدی تا چسبش کنده شه!

دوباره از بالا اون سفیده فیش پرداخت پول خوابگاه! اگه اشتباه نکنم! یا شایدم فیش پرداخت دوره ی طرح ولایت که نرفتیم! یعنی قسمت نشد که بریم هستش!

پایینش دوتا از کارتای بسیجمه که میدونم میپرسین چرا دوتا؟ چون واسه من کارت عادی رد کرده بودن ولی ازونجایی که من فعال بودم یه کارت دیگه صادر کردن که نشون میداد فعالم، بعد من کارت عادی رو هم نگه داشتم و الان دوتا کارت بسیج دارم! اون یکی کارتمم مال یه آموزشگاهی بود که واسه کنکور میرفتم و هنوز نگهش داشتم... اون یکی کارت هم که روی همه هست یه کارت عابر بانک هدیه س حاوی 10تومن پول که توی یه مسابقه ی بسیج برنده شدم و به من تعلق گرفت!

پایینشم 3تا میبینید که 2تاش از مغازه هاشون خرید کردیم و یکیشم مال همین شرکتیه که باهاش میام شیراز

کنارش یه عکس میبینید...شهید جاویدی که ترم پیش با بچه ها رفتیم فسا سر مزارش و پستش رو هم نوشتم.کنارشم یه برگ گل میبینید که اونم از سر قبر شهید برداشتم و گذاشتم توی کیف پولم و الان خشک شده :دی

بعد زیر اون برگ، کلی برگه میبینید که رسیدایی ان که چند باره و ده باره و هزار باره کارت کشیدم

دوباره از بالا اووووون همه سکه توی کیف پولم بود که صدقه میدمشون و اینکه نمیدونستم انقدر پول خورده دارم! هی میگم چرا کیف پولم سنگینه ها! یکیشونم عیدی یه سیده که چسب زدنش که با بقیه قاطی نشه

پایین تر میرسیم به عکسایی که توی کیف پولمه که اعضای خانواده ن و کوچیکیای خودم و دوستم و دختر دخترعمه ی بابام که اومده بود خونمون و من بکی از عکسایی رو که تازه انداخته بود کش رفتم!

زیرشم یه متن خوشگله در مورد امام زمان که سالهاس دارمش...شاید 10 سال مثلا

و در نهایت اون برگه که پایینه و تا خورده، لوازم و وسایلی بود که من و خواهرم پارسال وقتی وسایل جمع میکردیم تا به عنوان دوتا ترم بوقی بریم خوابگاه نوشتیم که تهیه و آماده کنیم! و تمام 


+به دلیل عکس قبلی تا نیم ساعت کپ کرده بودم! عکس عوض شد با تغییراتی جزئی که فامیلیم لو نره!

  • . زیزیگلو

دید مامانا!

جمعه, ۱۰ مهر ۱۳۹۴، ۱۱:۰۶ ب.ظ

وقتی مامانتون از یه چیزی یا یه کسی هیییچ خوشش نمیاد، شما هم نباید خوشتون بیاد!

چون اگه بیاد مث من این شکلی میشین:

+پیام من به خواهرم!

  • . زیزیگلو

انقدررر گیره ی روسری!

جمعه, ۱۰ مهر ۱۳۹۴، ۰۳:۲۶ ب.ظ

ازونجایی که هنوز ماشین لباسشوییمونو نصب نکردیم، با دست لباس میشوریم!

طی شستن تمام مانتو هام کاشف به عمل اومدم که که کنار ردیف دکمه های همه ی مانتو هام یه گیره ی روسری هست!

  • . زیزیگلو

جشن عید غدیر خانم همسایه

پنجشنبه, ۹ مهر ۱۳۹۴، ۱۱:۲۷ ب.ظ

امروز رفتیم جشن غدیر خونه ی همسایمون و خیلی خوش گذشت!

کلا از مراسمات زنونه خوشم نمیاد و مراسمات مردونه رو ترجیح میدم :دی مثل شبای قدر و سینه زنی و اینا!

روضه های زنونه و شبای قدر زنونه رو خیلی نمیپسندم!

کلن مراسمات زنونه خوشبحال مادرای پسر داره که بگردن دنبال دختر واسه آقا پسرشون !

ولی خب امروز جشن بود و همسایمون بود و دوست داشتم عروسشو که تازه آورده ببینم و اینکه دوست داشتم دخترای همسایمونو ببینم و اینکه خواهر خانوم همسایه میشد دبیرم و همکار مامانم و دلم میخواست اونو هم ببینم! و حتی من برای عیدی عید غدیر هم رفته بودم!

که هم عیدی گرفتم (100تومن) هم عروسشو دیدم هم دبیرمو دیدم (که با اینکه گفتم سلام خانوم و گفت سلام دخترم ولی نشناخت که من همونی ام که چند سال پیش سر کلاس بهش میگفت زلزله ی 8 ریشتری!) و چون پیش مامانمم ننشسته بودم و اونور پیش دختر همسایمون بودم دیگه کلن نشناخت!


همه چیز سبز بود از تسبیح و میز و صندلی و ظرفا و شربتای سبز گرفته تا لباس سادات و حتی گل سراشون و انگشتراشون!

لباسای سبز کمرنگ و پرنگی که با داره زدن اون خانومه وسط اتاق برق میزدن و قر میدادن :))

خدا شاهده من فقط یه گوشه نشسته بودم و دست میزدم!

  • . زیزیگلو

رعب! و ماجرایی که روی گوشی ام اتفاق افتاد!

پنجشنبه, ۹ مهر ۱۳۹۴، ۰۱:۱۳ ب.ظ

امروز یه اتفاقی افتاد که هنوز در تعجبم و بعد از اتفلاق افتادنش کلی شکه شدم و مدام از خودم میپرسیدم که "چگونه؟"


ماجرا از این قراره که مندیشب توی زیرزمین خوابیدم و امروز صبح هی پامیشدم هی خوابم میگرفت هی دوباره پا میشدم هی خوابم میگرفت و خلاصه بعد از هی پاشدن و هی خوابیدن های متوالی با داد و بیدادها و غرغر های دوتا خواهر کوچولوم که "آجی پاشو چقد میخوابی؟" سرانجام حدود ساعت 11:20صبح(!) بیدار شدم

اولین کاری که آدم بعد از بیدار شدن انجام میده چیه؟! ها آفرین چک کردن گوشیشه!

بعد دیدم یه تماس ساعت11:17 دقیقه داشتم از تک پسرکلاس و گل سرسبد و عزیز دل استادا که بی پاسخ نیست و جواب داده شده!

بعد پرسیدم که شماها جواب دادین گوشی من؟! گفتن نه

گفتم زنگ نخورده؟ گفتن نه

گفتم قبل از شما مامان یا بابا یا کسی دیگه اینجا نبوده؟! باز گفتن که و سوالامو چندین بار تکرار کردم و باز جواب "نه" بود!

و جالب اینجاس که من گوشیمو سایلنت کرده بودم و انداخته بودمش روی لباسایی که توی چمدونم بود و گرفته بودم خوابیده بودم... یعنی هم بیصدا بود و هم ناپیدا!

از اونجایی که این آقای م این ترم دانشگاه نمیاد چند روز پیش ازم خواست که هر موقع رفتم دانشگاه بهش خبر بدم که یه سری از کاراشو راست و ریس کنم و ظاهرا چندتا مدرک و اینا هم پست کنم براش.


به خودش پیام دادم که اگه کاری داره دوباره تماس بگیره و با یه همچین ماجرایی روبه رو شدم!


این تماسش بود:


اینم ضبط شده ی تماسش بود که نشون میداد از گوشی من تماسش ضبط شده:


اینم پیامایی که در نشون میداد در جربان تماس نیست:


دیشب که از تئاتر اومدم به دلیل خنده های فراوانی که داشتیم دل درد داشتم و خوابم نمیبرد! معده م بی جنبه بازی دراورد و جنبه ی این همه خنده رو نداشت!

بعد داشتم به این فکر میکردم که گوشیمو شب نگه دارم پیش خودم که هر اتفاقی روش افتاد متوجه بشم و بدونم دلیل اون ماجرای اتفاق افتاده رو و اینکه موجودی خاص دست به گوشیم نزنه!

و از یه طرفم میترسیدم که نکنه موجود خاص دنبال گوشیم باشه ! پس شاید بهتر باشه گوشی رو از خودم دور کنم... و کلا نمیتونستم به اون ماجرا فکر نکنم چون تا حالا اتفاق نیافتاده بود یه همچین چیزی!


کامنتای پست "پلیس!" دااااغونم کرد...میفهمین؟! :)))))


  • . زیزیگلو

امشب تئاتر مهمون دوستم بودم و هفته ی پیش که توی جاده بودیم پیام داد که هفته ی آینده (یعنی امروز) برات بلیط میگیرم بریم!

و منم پذیرفتم!

تازه یک ساعت قبل از تئاتر زنگ زد که بیا خونمون و مامانم شام درست کرده.. منم گفتم نمیام و با کلی زور و اجبار به صرف شام دعوتم کرد!

بعدم که اونجا انقدررر خندیدم که اشک شوق از چشمام جاری بود و الان فکم درد میکنه و عضلات شکمم منقبض شدن!


بعدم تو راه برگشت باباش و مامانش با ماشین اومدن دنبالمون و مامانش به دوستم فرمود که شنبه 11امه میخوای چی برای یاسین بخری؟(یاسین برادر دوستمه و من یه روز یه سوتی فجیع جلوش دادم که الان میبینمش روم نمیشه باهاش سلام کنم و کلا روم نمیشه باهاش روبه رو بشم حتی! )

بعد من یهو گفتم تولد یاسین که 13امه و یهو سکوتی حکم فرما شد :|

خب به من چه که تولد همه یادم میمونه!

4سال پیش دوستم گفته بود تولد داداشم 13 مهره و گفته بود روز نحس و ماه نحس! و من یادم موند دیگه!

  • . زیزیگلو

پلیس!

چهارشنبه, ۸ مهر ۱۳۹۴، ۰۶:۴۰ ب.ظ

خونه ی ما توی یه منطقه ی مسکونیه که اول این منطقه یه کلانتری هست

بعد الان پلیس اومد تو محلمون داشت دور میخورد بعد دم در ما که رسید یه بوق زد بعد پیاده شد اومد در زد و گفت در رو ببندین!


یادم باشه یه ماجرای پلیسی دیگه هم براتون تعریف کنم! خیلی هم جنایی بود تازه!

  • . زیزیگلو

 دیشب:

دراز کشیدم، چون غذا خوردم سمت چپ بدنم دراز کشیدم(به دلیل اینکه بعد از غذا خوردن معده سنگین میشه به سمت راست نخوابین چون معده سنگینه میفته روی کبد و لهش میکنه.ولی در کل بجز وقتایی که غذا خوردین سمت راست بدنتون بخوابین که هم توصیه شده و هم دلیل علمی داره چرا که خوابیدن روی سمت چپ بدن باعث تولید سودا میشه و سودا باعث بد خلقی و بی اعصابی میشه. واسه همینم هست که یه اصطلاح داریم که وقتی طرف با بدخلقی از خواب پا میشه میگن از دنده ی چپ پا شده!)

سرم توی گوشیه و دارم وبمو چک میکنم

خواهر کوچولوم اومده انگشتشو میکنه توی سوراخ گوشم!

جیغم میره هوا سرمو میبرم زیر پتو میگم قلقلکم میاد نکن!

میگه نه وایسا هنوز تعمیرش نکردم!

بعدش دستشو میکنه توی چشمم و مژه هامو بررسی میکنه! دوباره صدام در میاد!

بعد دستشو میکنه لای موهام، میپره میره شونه ی خودشو میاره و شروع میکنه به شونه زدن در حالی که خودش روی موهام نشسته و هر بار با جابه جا شدنش جیغم میره هوا... زیر موهامم که فر شده و در نظر بگیرین که چه زجری رو متحمل میشم :|


امشب:

اومد روی تختم و کنارم دراز کشید...گفت آجی امشب میخوان اینجا بخوابم

بعد از بازرسی دوباره ی گوشم و چشمم و موهام و عذاب وجدان در مورد خالی کردن گوش هنه ی اعضای خانواده رفت زیر پتوم و گرفت خوابید :|

(پرسید اشکالی داره گوشمونو خالی کنیم گفتم آره چون این چیزای زرد رنگ باعث میشن که میکروبایی که میخوان وارد گوشمون بشن بهشون بچسبن و دیگه نتونن وارد گوشمون بشن

بعد پرسید از کجا تولید میشن و من در جوابش گفتم توی بدنمون یه غده هایی هست که تولید عرق میکنن...این غده اا توی گوشمونم هستن و یکم شکلشون عوض شده و تولید این چیزای زدر رنگ رو میکنن که یه نوع چربیه (جنسش مومه و تلخه!) مزشو چشیدم حتی :))))

  • . زیزیگلو

دیگه این چیزا مثل قبل آزار دهنده نیستن...

چهارشنبه, ۸ مهر ۱۳۹۴، ۱۲:۰۱ ق.ظ

خیلی وقته دیگه از خیلی از چیزها نمیترسم

خیلی وقته دیگه از سرد شدن روابطم با کسایی که دوسشون دارم و دوسم دارن نمیترسم 

خیلی وقته دیگه حرفا و نگاه های سرزنش بار بقیه واسم بی اهمیت شده

من از حرفایی که پشت سرم زده میشه اذیت نمیشم...فوق فوقش یه پوزخنده...


فک کنم دارم تموم میشم!


  • . زیزیگلو