زیزیگلو

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر...

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر...

ای خدایی که خالق خرسی
بنده را آفریده ای مرسی!

پیام های کوتاه
  • ۲۳ مهر ۹۳ , ۱۹:۲۱
    :)
بایگانی

۱۹ مطلب در آبان ۱۳۹۵ ثبت شده است

خودشو با عکس شرایط سازگار میکنه لعنتی!

يكشنبه, ۳۰ آبان ۱۳۹۵، ۰۲:۴۹ ق.ظ

که بعضی شبایی که نباید؛ به معجزه ی کافی میکس پی میبری!

حالا ای خدا امتحان داشته باشی... عین داروی بیهوشی عمل میکنه!

  • . زیزیگلو

و نفهمید که ما، دانشگاه، این موقع شب...چرا؟!

شنبه, ۲۹ آبان ۱۳۹۵، ۱۲:۵۷ ق.ظ

من:میخوای بری بیرون؟

اون:اره

من:فلان چیزو برام میخری؟

اون:بیا بوسم کن!

من:بوست کنم برام میخری؟

اون:اره!

من:باشه :پی



من:برام عکسا رو میفرستی؟

اون:بوسم کن!

من:منم عکس ازت دارما!

اون:خب منم بوست میکنم

بازم اون:اول تو!

من:باشه!

بازم من:حالا تو!

باشه :دی


+دیشب خیلی شب خوبی بود...عالی بود... ساعت 11 شب توی دانشگاه... ما 6 تا! راننده آژانس پرسید این موقع شب دانشگاه چه خبره؟ منم گفتم نمیشه بگیم...سکرته! و اینگونه بود که نگفتیم و وقتی که گوشیم زنگ خورد و مامانم داشت باهام حرف میزد با دقت گوش میداد :دی

  • . زیزیگلو

مترسکی که شد عاشق کلاغا...

دوشنبه, ۲۴ آبان ۱۳۹۵، ۰۲:۲۵ ب.ظ

شکه شدم وقتی که با صفحه ی سفید و پیام خدانگهداری مترسک مواجه شدم. داشتم با یکی از بچه ها در موردش صحبت میکردم که بینش صحبت کربلا شد بعد من فکر کردم مترسک رفته کربلا!
گفتم که فلانی، مترسک خیلی با ادب بود. خیلی خاکی بود خیلی. به همه سر میزد حتی کسایی که فقط یه بار وبش میرفتن. خودشو نمیگرفت. همون کسایی که حتی فقط یه بار وبش میرفتن رو میزاشت جزو لینکای وبش و همیشه بهشون سر میزد!
خیلی وقتا پست میزاشتم و هیشکی کامنت نمیذاشت ولی مترسک میومد کامنت میذاشت. بارها توی وبای مختلف دیدم که هوای دور و وریاشو داشت.
اینا رو دیروز داشتم به دوستی عرض میکردم که تازه همون دیروز با مترسک آشنا شده بود...
دبیر ادبیات پیش دانشگاهیمون میگفت: بعضیام هستن با رفتنشون مشهور میشن... اما مترسکی که میشناختم همه جا حضور فعال داشت. مترسکی که یکی از با ادب ترین و با اخلاق ترین بچه های بلاگ بود.

بدون اغراق، جای خالیت حس میشه... 

  • . زیزیگلو

همینطوریاس.

يكشنبه, ۲۳ آبان ۱۳۹۵، ۰۶:۴۴ ب.ظ

برای منی که از 9 ماهگی شروع کرده ام به حرف زدن! و تا الان در هر چیزی که اعتماد به نفس نداشته ام در این یک مورد خیلی داشته ام... حرف زدن شده معضل این روزهای من. سخت ترین کار ممکن. نمیتوانم منظورم را برسانم. نمیفهمندم. زبانم نمیچرخد. کلمات توی دهانم ثقیل میشوند. کلافه میشوم. چهره ام توی هم میروند و میپرسند از چی ناراحتی؟ و من نمیتوانم باز بگویم... باز هم روز از نو روزی از نو...

+فلانی...شمایی که میتونی خیلی راحت توی جمع توهین و تحقیر کنی... هیچوقت معذرت خواهی خصوصیتو نمیبخشم... پاش وایسا همونجا توی جمع معذرت خواهی کن...

++دلم میخواد بعضیا رو له کنم... به خاطر این دو رو بودنشون...به خاطر این توی روت لبخند زدن و پشت سرت هزار و یک حرف زدن... نمیدونی به خاطر ظاهرنمایی و خوش اخلاقیشون باهاشون خوب باشی یا به خاطر حرفایی که میزنن باهاشون بد برخورد کنی...

متنفرم از آخوندی که هیچ بویی از اخلاق و منش روحانیت نبرده. که من صد سال بهش اقتدا نمیکنم... که واسه همینه از ترم پیش نمازم رو به جماعت نمیخونم... که خیلی راحت منو جلوی جمع اونم به خاطر پیگیری و کارهای فرهنگی که میکردم مسخره کرد. به ولله نمیبخشم.

مجبورم هنوز تحمل کنم و وقتی میبینم یه لبخند تصنعی بزنم و وانمود کنم که از دیدنشون چقدرررر خوشحالم. 

بعضی چیزا رو باید بنویسم تا سبک شم.

  • . زیزیگلو

گاهی غیر ممکن، غیر ممکن است

پنجشنبه, ۲۰ آبان ۱۳۹۵، ۰۱:۰۰ ق.ظ

میگویند برای قضاوت کسی با کفشش راه برو بعد حرف بزن... راستش تا حالا به خیلی چیزها فکر نکرده بودم. خودم را جای خیلی ها زده بودم و حس همان لحظه یشان را درک کرده بودم فقط...البته که جمله ی احساس سوختن به تماشا نمیشود، آتش بگیر تا بدانی چه میکشم یک چیز دیگیری ست. ولی راستش را بخواهید زندگی در قالب یک کسی دیگر را درک نکردم. لحظه لحظه با آن حس و حالش  و با آن پا توی کفشش را. حس کسی را دارم که میخواهد رها شود از چیزی اما دست خودش نیست. گرفتار است. پایش بسته است. مثلا کسی (دور از جان!) یک بیماری صعب العلاج گرفته...میخواهد مثل آدم زندگی کند...نمیتواند. مثلا کسی دیابتی است، میخواهد شیرینی بخورد، نمیتواند. خیلی چیزها هستند میخواهی تغییرشان دهی اما دست و پایت بسته است. زنین گیرم. میخواهم بک سری چیزهایی را تغییر دهم اما نمیشود. نمیشود. چه کنم با این غیر ممکن بودن و نشدن؟ چه کنم؟
دو روز است از دم غروب دلم میگیرد و به هیچ چیز و همه چیز فکر میکنم.چقدر دلم سفر میخواهد. همه چیز را ول کنم و بروم چند روز. مال خودم باشم. رها شوم ازین آشفته بازار افکار که تا می آیم فکر نکنم هجوم میاورند سمتم.

  • . زیزیگلو

عاقبت در حسرت یه آرزو دق میکنم

چهارشنبه, ۱۹ آبان ۱۳۹۵، ۰۹:۲۰ ق.ظ

نصیب همچو منی؛ مهر تربت و حسرت

برات کرب‌وبلا، هی نصیب بعضی‌ها...


+عنوان: اربعین،پای پیاده از نجف تا کربلا

  • . زیزیگلو

تفکرات من موقع دیدن عکسای هنری پروفایل مردم

دوشنبه, ۱۷ آبان ۱۳۹۵، ۰۱:۲۷ ق.ظ
من گفته ام و باز دگر میگوم که شریک زندگی آدم باید یکی باشه که هم نزاره نماز صبح آدم قضا شه و هم اینکه بلد باشه عکس هنری بگیره!
  • . زیزیگلو

هم اکنون من از بیکاری و حوصله سر رفتن نشستم دارم سالاد میخورم بعد بلاگرای تهرانی الان دور هم جمعن :|

دور همی تهرانیا

دور همی شیرازیا


بعد اولی امروز به وقوع پیوست ولی دومی فکر نکنم هیچوقت به وقوع بپیونده!

  • . زیزیگلو

سلام حضرت دلبر، سلام قرص قمر.زمین که لطف ندارد از آسمان چه خبر...؟

+آقا جان میشه منو توی قنوت نمازات دعا کنی؟ ...به جایی برنمیخوره...

  • . زیزیگلو

تا به کجا برد مرا مستی بی امان تو

جمعه, ۱۴ آبان ۱۳۹۵، ۰۱:۱۶ ق.ظ

پرم از دغدغه ها. دفترچه ی سبز رنگم یا همان صندوقچه ی عطار روز به روز برگه های زیادی اش سیاه میشود. ذهنم را از کلید واژه های توی دفتر میکشم بیرون. بین این همه دلم حرم میخواهد. خیره میشوم به نقطه ای و فکر میکنم که چه شد که من جا ماندم؟  امتحانات را از چندم تا چندم کنسل کرده اند برای کسانی که میخواهند جا پای جابر بگذارند و حسرت دیدن بین الحرمین را بگذارند به دلمان. امروز برای بی لیاقتی ام برای زیارت ارباب گریه کردم. روسیاهی گریه هم دارد. بین این همه میلیون جمعیت تو بمانی و جایت نشود آنجا، غم هم دارد.درد هم دارد. راستی سید الشهدا... تسلیت. رقیه رفت. آمد پیشت یعنی. تحمل دیدن سر غرق به خونت در تشت طلا را نداشت. بهش گفتند بابا نداری سرت را برد نشانشان داد که بیایید ببینید...این هم بابایم.

شب جمعه است.التماس دعای فرج

  • . زیزیگلو

بغل

پنجشنبه, ۱۳ آبان ۱۳۹۵، ۰۱:۲۹ ق.ظ

بچه بودم. از خواب بیدار شدم دیدم تو بغل بابامم، توی کوچه. دوباره خودمو زدم به خواب که هنوزم تو بغلش بمونم.شب بود، مهمونی تموم شده بود، خوابم برده بود. بابا بغلم کرده بود و داشتیم میرفتیم سمت خونه.

دلم تنگ شده. بغل بابامو میخوام.

  • . زیزیگلو

الله الرحیم

سه شنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۵، ۰۱:۰۵ ق.ظ

چشمان تو صد طعنه به شیطان رجیم است
لبها چو عقیقِ جگری "ناز و حجیم" است

اَسْـتَـغْـفُـرُالله... از این مدح که گفتم..._
می بوسمت این بار، خداوند رحیم است

علی سید صالحی
  • . زیزیگلو

خاک تو سرت

دوشنبه, ۱۰ آبان ۱۳۹۵، ۱۱:۳۵ ق.ظ

رفته بودیم خرید. من و مژده نشسته بودیم تا بچه ها بیان... (مژده هنوز چسب بینیشو در نیاورده)یه موتوری که دو نفر سوارش بودن جلوی مغازه ی روبه روی ما نگه داشت. ما هم رومونو کردیم اونور. اونا هم از کنارمون رد شدن و یکیشون فحش داد و من فقط شنیدم گفتن خاک تو سرت!
از اونجایی که نمیدونم چرا هرکی تیکه میندازه در اکثر موارد متوجه نمیشم چی میگه و باید از بغل دستیم بپرسم مژده اینجور توضیح داد که: اون پسره پشت سریه یه پسر خیلی زشت بود که دماغشم خیلی زشت عمل کرده بود بعد از کنار ما که رد شدن به من گفت دماغت خیلی زشت شده خاک تو سرت!

  • . زیزیگلو

مات

دوشنبه, ۱۰ آبان ۱۳۹۵، ۱۲:۵۰ ق.ظ

امروز یه نفر اومد
و یه بار سنگین چند ماهه رو از روی دوشم برداشت
کاری که هیچکس مسئولیتشو قبول نمیکرد رو اومد و گفت همه ش با من!
داشتم از خوشحالی میمردم. صد بار گفتم دستتون درد نکنه...


+امروز دوستم به یکی از پسرایی که باهاش در ارتباطه زنگ زد و پرسید کجایی؟ طرف با بغض جواب داده بود بیمارستان و زده بود زیر گریه... این پرسیده بود چرا؟ و اون گفته بود داداشم خودشو آتیش زده...

چند ساعت گذشت گفت مهسا نگرانم... باز زنگ زد بهش... طرف کلی پشت گوشی گریه کرد و با صدایی پر از بغض گفت فوت کرد؛ داداش کوچیکه م... باز زده بود زیر گریه...

صداش بلند بود از توی گوشی...میشنیدم

گفت میخواسته ازدواج کنه... 

 وارد مسائل حاشیه ای بچه ها نمیشم و بیخود ذهنمو درگیر نمیکنم و اینکه اگر در جریان قرار بگیرم دلم میخواد بدونم بعدش چی شد و اونام دلشون میخواد ادامه ی ماجراهاشونو واسم تعریف کنن. واسه همین نه میپرسم نه میگن و نه وقتی میگن گوش میکنم!

این یکی خیلی خاص بود... 

خیلی تو شوکم.

  • . زیزیگلو

پول چرک کف دسته...ولی علف خرس نیست!

يكشنبه, ۹ آبان ۱۳۹۵، ۰۱:۰۹ ق.ظ
یکی میخواست کیف بخره... 4تایی رفتیم توی کیف فروشی. یکیشون چند وقت پیش یه کیف خریده بود و نشسته بود کنارم و درد و دل میکرد که اره هیچوقت یادم نمیره... میمونه به دلم...گفتم چی؟ گفت این کیفمو میبینی؟ چند وقت پیش خریدمش 110 تومن... الان این مغازه همینو میده 40 تومن... یادم نمیره...انداختش بهم... با یه سوزی هم میگفت...
اومدم دلداریش بدم گفتم: منم یه چیزیو هیچوقت یادم نمیره... یه بار یه شلوار خریدم 10 تومن...اومدیم پایین تر همون 8 تومن! اون دوتومن اضافی هنوز یادمه :)))

+که بازم ما رو سوژه کردن! کلیک
  • . زیزیگلو

امروز ساعت 10 تمام کلاسای دانشگاه رو تعطیل کردن چون اساتید یه جلسه داشتن و گفتیم دانشجوها چی؟ گفتن خیر این جلسه ی اساتیده فقط ... بعد من و چند نفر از بچه هام رفتیم ببینیم چه خبره! که دیدیم مسئولا میگن بفرمایید بفرمایید و مام رفتیم تو! بعد همه ی استادا دور یه میز بزرگ توی سالن آمفی تئاتر نشسته بودن و برای اینکه اون دوتا صندلی بین خانم ق و آقای م پر بشه اشاره دادن که بیاین دور میز بشینین... من و دوستمم رفتیم!

اولین بار بود این همه استاد با هم میدیدم :دی ازین بلند گوها هم که تق میزنن روشن میشه حرف میزنن جلومون بود! خلاصه فاش نمیکنم جلسه در مورد چی بود ولی حرف سخنران که تموم شد گفت کسی حرفی سوالی نداره؟ و خب تک تک استاتید صحبت میکردن تا رسید به ما. منم یه چیزی گفتم و یه سوال پرسیدم و یه مثال زدم. سخنران فرمودن:خانومه؟ گفتم فلانی هستم. بعد جواب دادن سوالمو... بماند که موقع مطرح کردن مثالم همه استادا نیششون باز بود و دوستم سعی میکرد خندشو کنترل کنه و بعد از تموم شدن جلسه آقای ق (آقا و خانم ق فامیلتشون یکی نیست) با خنده گفتن فلانی بالاخره حرفتو زدی! و بماند که راه دانشگاه تا خوابگاه رو یه بند خندیدیم و سوژه شدم و استاد ر گفت ترکوندی! و سر ناهار و شام یادمون میومد و میخندیدیم و بچه ها واسه پ که مهمونمون بود تعریف کردن مثالمو.... خب؟ یکی از بچه ها امشب گفت: من اگه جای تو بودم دیگه از فردا دانشگاه نمیرفتم!

  • . زیزیگلو

بیا شیرتو بخور...بستنیش خوشمزه تره

دوشنبه, ۳ آبان ۱۳۹۵، ۰۸:۳۵ ب.ظ
از اونجایی که بحثای ما توی خوابگاه هر بار به یه موضوعی سوق پیدا میکنه و اکثرا هم میرسه به ازدواج و بارداری و شیردهی! (ما توی درسامون ت5ذیه در دوران های مختلف زندگی و تغذیه در دوران بارداری و شیر دهی رو میخونیم. این ترم درسشونو داریم. ترم پیش که سال بالاییامون داشتن یکیشون هم اتاقیمون بود و بس که خونده بود این درسو و امتحان داده بود میگفت حس میکنم باردارم!) امروز بحثمون رسید به شیر خشک و شیر مادر! تا اینکه من یهو هوس شیر خشک کردم و بیان نمودم که بچه هااا میاین بریم داروخانه؟ بعد که 3 تایی رسیدیم اونجا به خانوم فروشنده گفتم که شیر خشک دارین؟ فرمودن چه مارکی؟ عرض کردم: نمیدونم...هرچی...اصلا واسه خودم میخوام! و حالا نمیگم که تیکه انداختن و گفتن مث اینکه دیر متوجه شدی شیر کم خوردی :| و رفتن برامون آوردن. گفتم توت فرنگیشو دوس ندارم...گفتن کاکائوییش تموم شده و گفتم چه بهتر چون کاکائو مانع جذب کلسیم میشه :| و وانیلیشو گرفتم! وای چه خوشمزه س :)))

+دو روز پیش رفتیم باشگاه اسم نوشتیم... امروز اومدیم آماده شیم بریم؛ پیامک داده: متاسفانه باشگاه یک ماه تعطیل میباشد :| فک کنم به خاطر آهنگای مستهجنش توی ماه محرم بستنش...!!  اونروز که رفتیم زومبا کار میکردن! باحال بود :دی
  • . زیزیگلو

بعدشم منتظر آذرم

دوشنبه, ۳ آبان ۱۳۹۵، ۰۲:۲۵ ق.ظ

سعدیا گفتی که مهرش میرود از دل ولی

مهر رفت و ماه آبان نیز آرامم نکرد

  • . زیزیگلو

کودک درون

يكشنبه, ۲ آبان ۱۳۹۵، ۰۲:۰۸ ق.ظ
دوست ما هوس خمیر بازی کرده بود. رفتیم لوازم تحریری و به فروشنده گفتیم بیاره واسمون. گفت چند سالشه؟!
وقتی که رفت بیاره ، آروم گفتیم: سال چهارم دانشگاس!
تازه مداد رنگی شیش تایی هم خریدیم!
  • . زیزیگلو