زیزیگلو

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر...

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر...

ای خدایی که خالق خرسی
بنده را آفریده ای مرسی!

پیام های کوتاه
  • ۲۳ مهر ۹۳ , ۱۹:۲۱
    :)
بایگانی

۱۷ مطلب در اسفند ۱۳۹۴ ثبت شده است

 زمستان رفت وحالا فصل نیکوی بهارآمد

شکوفه چون زمرد برسر هر شاخسار آمد


زمین رابین که چون پر گشته از گلهای رنگارنگ

شقایق های عاشق بی قرار و بی شمار آمد


جدایی عاقبت طی شد میان بلبل و گلشن

دوباره عاشق نالان به گلزار نگار آمد


چنان نالیده بلبل در فراق دلبر رعنا

که معشوقش شکوفاتر به دیدار هزار آمد


زکوهستان صدای آب نجوای دگر دارد

زآغوش طبیعت صد صدای جویبار آمد


به ایام دگرگونی کدورت دور کن از دل

بیفشان بذر همت را که فصل کشت و کار آمد


تو شیدا چشم خود وا کن زخواب غفلت دنیا

ببین این گلشن زیبا زسوی کردگارآمد


عیدتون خیلی خیلی مبارک پیشاپیش... سال میمونتون چیتوزی... اگه حرفی، شیطنتی چیزی بوده ... به قول یه جمله ی معروف که توی سال جدید هم برنامه همینه! شما حلال بفرمایید :)


+اگه به دلیل پستی با یه عنوان گول زنکی که منتشر کردم بخواین بدونین که نهایتش چی شد؛ این شد که قرار بود تا شنبه وسایلم با پست به دستم برسه که نرسید و پست هم به دلیل ایام نوروز تعطیله!  و طرف زنگ زد گفت چی شد رسیدن؟ و گفتم نه! و باز گفت من دوتا مسقطی خریدم ولی الان دارم میبینم خیلی بیشترن! و منم فرمودم اون اضافشون مال منه! و خب اونا رو هم نفرستاده!! این بود ماجرای عید امسال ما!

+خواستم این پستو عکسدار کنم آپلود نشدن! خودتون عکسا رو متصور بشین!

+الان شد!

  • . زیزیگلو

پوشیدن کفش تق تقی در عروسی واجب است!

شنبه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۴، ۰۶:۰۶ ق.ظ

اگه بگذریم که عروس کی بود و چرا ما رفتیم عروسی و با کی رفتیم و اگه بگذرم از اینکه دوستم بود و مامانش همکار مامانم و باباشم بابامو میشناخت و همکلاس دختر خاله و دختر داییم بود و با سرگروه مامانم اینا همراه شدیم رفتیم علوسی...
 وبگذریم از اینکه یه خانومه اولش اون پشت پشتا داشت با یه نفر دیگه میرقصید و به عبارتی تمرین رقص میکرد و نمیومد وسط و وقتی اومد وسط و وقتی چشمم بهش خورد اونقدر خندیدم و اونقدر سعی کردم جلوی خندمو بگیرم و انقدر نتوستم که یه ربع هی میدیدمش هی غش میکردم هی نفسم بالا نمیومد هی از شدت خنده اشکم میریخت رو صورتم و صورتم خیس شده بود! خیلی جوگیر بود بنده خودا! از خوشحالی یه جا بند نمیشد!
حالا قسمت ضایع ماجرا این بود که عروس و داماد دست همو گرفتن و از جایگاه اومدن پایین که بیان برقصن به واقع! و به خیل رقاصان بپیوندن که محل مورد نظر یه گردی وسط سالن بود که هی زیرش رنگی رنگی میشد، همین که رسیدن آهنگ قطع شد! و خواننده از بلند گو اعلام کرد که صدا قطع شده و دقایقی دیگر آهنگ پخش میشه! بعد هی منتظر موندن هی منتظر موندن که یهو یه صدای بلند از بلندگو گفت: تکون بده! و دوباره فرمود تکون بده... و در ادامه اذعان داشت: کمرو تکون بده! کلا اینکه خیلی یهویی آهنگ وصل شده بود و آهنگ تند و یهویی اومد بزنه حالشونو و رقص دوتاییشونو بگیره که یهو اینا روی آهنگو کم کردن و کم نیاوردن و حرکات موزون از خودشون در وکردن که البته حضار جو گیر شده و اونا هم تحت تاثیر اینا حرکات موزون تر و وحشتناک تر بروز دادن!

+اینکه چرااااا باید از همه ی تالارای این شهر اونم وقتی که من باز کفش پاشنه بلند پوشیدم؛ دقیقا باید به همون تالاری دعوت بشیم که دفعه ی پیش با همین کفشا روی سنگفرش ورودیش تا دم تالار نتونستم راه برم و هی کج و کوله میشدم و بس که بد بودن این سنگا و این کفشا پامو آزار میداد خودمو انداختم روی مامانم که داشت جلوم راه میرفت و گفتم مامان تورو خدا نرو منم با خودت یجوری ببر و غش غش زدم زیر خنده :| و اونقدر خندیدم که مامانم خنده ش گرفته بود و نمیتونست منو جمع کنه... منم سرمو کرده بودم تو چادر مامانم و ادامه میدادم! به دلیل اینکه هم اینور هم اونور مردا صندلی گذاشته بودن نه میتونسم کفشامو درارم و پابرهنه تا سالن برم، نه میتونستم با کفشام راه برم... نه مامانم میتونست بغلم کنه! بگذریم که چی شد و با چه وضعیتی رفتم !
امشب هم خدااارو شکر خواهرم بود و موقع راه رفتن و بالا و پایین رفتن از پله ها دستمو دور بازوش حلقه میکردم که با کله نرم تو رمین! ولی شما فک کنید این نشونه ی محبت زیاده!
و سرزنش نکنید با جمله ی" آخه مگه مجبوری؟!"


  • . زیزیگلو

هرچی انرژی و ذوق و شوق داشتنم ...پرید

جمعه, ۲۸ اسفند ۱۳۹۴، ۰۳:۳۶ ق.ظ
امروز وقتی در حین حرف زدن با "فلانی" وسط توضیحاتم با کم محلی بهم گفت خلاصه ش کن و نذاشت همه ی مشکلاتو براش بگم و با بی محلی برخورد کرد و حرفامو نشنیده گرفت و حرفای خودشو زد و منی که یک ساعت منتظر بودم تا بلکم وقتش خالی شه و نورمون به جمالش روشن شه رو اینجوری پاسخگو بود و متنفر شدم از نگاهاش، انقدر حالم گرفت و انقدر تمام انرژیمو گرفت که درک کردم وقتی "ز" خودشو از خونه بهم تا خوابگاه رسوند و منو با اون حال خراب برد بیرون در حالی که من تمام روز رو جلوی اون هم سوئیتی تظاهر به هیچ اتفاقی نیفتادن کرده بودم، و بعد برد برام شیرینی خرید و تهدیدم کرد که اگه بخوای به حال و روز و قیافه ت همینجوری ادامه بدی با من راه نیا و وقتی برگشتیم گفت با این حال و روزی که داری، تمام انرژیمو گرفتی... کاملا درک کردم که چی میگه
  • . زیزیگلو

ماجرای یک خواستگاری غیر معمولی

چهارشنبه, ۲۶ اسفند ۱۳۹۴، ۱۱:۱۸ ب.ظ

وسایلمو گذاشتم توی ترمینال... پیش یه پیرمرده که توی امانت داری بود... رفتیم خرید با بچه ها... بعد با کلی وسایل و خرت و پرت و سوغاتی رفتم ترمینال... از خستگی نشستم روی صندلی توی امانت داری... پیرمرده پرسید حالت خوبه؟ گفتم خوبم...خسته م... گفت از بس که تو خیابون چرخیدین!

یکم نشستم خستگیم دربیاد و مجبورانه به سوالای گاه و بیگاه پیرمرده جواب میدادم.
پاشدم چمدون و کوله و قاب عکسی که دانشگاه جهت تقدیر بهم داده بود و کلی به پیرمرده تاکید و خاطر نشان کرده بودم که مواظب باش نشکنه و کوله م و اون همه وسیله و سوغاتی رو برداشتم و رفتم سمت اتوبوس.
توی بلیطم 3 جایگاه زده بود 5و6و7... یکی ازین جایگاه ها باید سوار میشدم از 7 پرسیدم، گفت برو 6، از 6 پرسیدم؛ گفت برو 5... هنوز به 5 نرسیده بودم که راننده با گویش دزفولی پرسید: کجا میری؟ و من با گویش دزفولی جواب دادم: دزفول!
همیشه موقع سوار شدن به اتوبوس با شنیدن اولین دزفولی حرف زدنا کلی ذوق زده و خرکیف میشم!اولین کسی بودم که سوار اتوبوس شدم به واقع! تا یه ربع بعدش که بقیه اومدن...و راننده فقط به من اجازه داده سوار شم،تا دقیقا سر ساعت که بقیه اومدن.
(تو پست قبل و قبلیا اشاره داشتم به اینکه معمولا اگه کنار کسی بشینم و هم صحبت بشم و خوشم بیاد و خوشش بیاد شماره ی همو میگیریم! خب این کمک شایانی به من کرد! توی یکی از سفرهای گذشته دوتا دختر که دوست بودن و همو میشناختن(ولی نه همکلاسی بودن و نه هم رشته ای، فقط هم شهری بودن) با من همسفر شدن و من باهاشون دوست شدم و شماره یکیشون که پیشم نشسته بود رو گرفتم و تازه توی اون سفر واسه اون یکیشون آهنگ کردی "برزان محمودی" رو فرستادم و بهش گفتم تو که ایلامی هستی و خودتم میگی کردی (کرد هستی!) اینو برام معنی کن ...که خیلی دوسش دارم و مدتیه درگیر این زبان و این آهنگم!)
اون شب توی اتوبوس با یه دختره دوست شدم که نامزد کرده بود و یه هفته بعدش اومده بود دانشگاه(اشاره به یکی دو پست قبل) همون که یه هفته بعدش نامزدی برادرش بود! که زن داداشش که بهش میگفت "دختره" شبیه من بود مخصوصا خنده هاش! با پسر عمه ش ازدواج کرده بود و میگفت انقدر این پسر عمه ش خودشو میگرفته و کلاس میذاشته و فلان و بهمان که فک نمیکردم یه روزی بشه شوهر خودم! داشت عکسای نامزدیشو(نه عقد ها...نامزدی!) نشونم میداد که مراسم گرفتن و جشن و ...بیا و ببین! و چقدر هم خوشگل شده بود!
دیدم یهو دختره جمع شد توی صندلی و رفت پایین! میگم چیه چرا اینجوری شدی؟! و اشاره کرد به پشت سرش...که دیدم بله اون آقا پسری که پشت سر ماس و مامانش هم کنارش نشسته عین عصا قورت داده ها نشسته(دبیر زبان کلاس دوم دبیرستانمون به بچه های کلاسمون گفت عصا قورت داده...که من نتونستم جلوی خندمو بگیرم و یهو زدم زیر خنده!) و خلاصه داشت صفحه ی گوشی رو دید میزد!
دختره اهواز پیاده شد و یکم بعد از اینکه رفت گوشیمو برداشتم و چون نت خوب بود وارد اینستاگرام شدم (هرجا میرسیدیم و نت Hمیشد به بغلی اشاره میکردم که نت اچه! فعلا هیچی نگو بریم نت گردی :| از بیکاری توی اتوبوسه دیگه...) خلاصه بغلی هم که نبود و منم تنها... یهو یه صدایی بلند گفت: خانوم اینستاگرام میگیره؟! من که گیج و ویج و خوابالو بودم و نمیدونستم من کی و کجام... یکم به خودم اومدم و فهمیدم همین آقای پشت سری از من سوال پرسیده و منم با یه "بله" جوابش دادم و درحالی که یه دستم به گوشی و یه دستم روی قلبم بود و داشتم فکر میکردم که این صفحه ی گوشی من و تمام عکسایی که لایک کرده م رو هم دیده؟! محتاطانه تر به بررسی اینستاگرام پرداختم!
یکم گذشت و باز یه صدایی اومد که من نشنیدم چی گفت! گفتم چی؟ دیدم گوشیشو اورده بالای سرم و میگه پیجتو واسم اینجا بنویس و اصرار داشت گوشیشو بده دستم! منم با قیافه ای مچاله عرض کردم: نخیر پیجم قفله و رومو برگردوندم با حالتی که سرمو تکیه دادم به دستم در حالی که با آرنجم خودمو به پنجره ی سمت چپم تکیه داده بودم...
خلاصه این گذشت و موقع پیاده شدن فرا رسید و منم کوله و بار و بندیلم و جمع کردم و همین که اومدم وسایلمو از اون بالا بردارم (اسمش نمیدونم چیه! ولی یه طبقه هست بالای اتوبوس...اونو میگم) دیدم نیستن! نبودناااا....جدی جدی نبودن! به راننده گفتم و اونم گفت بازم نگا کن...هردو با هم نگا کردیم و نبودن...! دختره که صندلی جلوییم بود همون بود که دفعه ی پیش آهنگ کردی واسش قرستاده بودم و پشت سرمم اون پسره... این دوتا قبل از من پیاده شدن و وسایلشونو از بالا برداشتن و احتمال دادم که دسایلم باید قاطی وسایل یکیشون شده باشه و به راننده گفتم... راننده هم گفت که کاش لااقل یکی ازینا برداشته باشن... نه کسی دیگه!
ازینور زنگ بزن ترمینال شیراز از اونور ترمینال دزفول از این طرفهم به راننده! خب ترمینال که نتونست کاری کنه و گفت نمیشه که ما زنگ بزنیم بگیم ببخشید شما اشتباهی یه وسیله اضافه برنداشتین؟! راننده هم گفت حالا فردا صبح بهم زنگ بزنم من شمارشونو از تو دفتر توی ترمینال در میارم بهت میدم! پارتی! و خب خودم بازم پیگیر شدم و به اون دختره که ایلامی بود و سفرهای قبل باهام همسفر شده بود شماره ی دختره ی صندلی جلویی رو خواستم که اتفاقا اسمش هم یادم نمیومد و بعدا فهمیدم دختره ی صندلی جلویی اسمش پگاهه! و اون دختره که شمارشو داشتم تمام شماره های گوشیش پاک شده و شماره ی پگاه رو هم نداشت و با یه دردسری شماره ی پگاه رو از توی اینستاگرام ازش گرفته بود!

و من پیام دادم که پگاه!!! اشتباهی وسایلم با وسایل تو قاطی پاتی نشده؟ و شرح و تفسیر ماجرایی که برام اتفاق افتاده بود!
(حالا این وسایل شامل خرید های عید و سوغاتیای خوردنی و غیر خوردنی برای خانواده بود!) اونم گفت که عه مال تو بودن!؟ و اتفاقا دنبال صاحبشون میگشتم و خدارو شکر که توعی و میخواستم فردا صبح به راننده بگم و این دو روزه عروسی داشتیم و پیگیر نشدم و این صحبتا!... خلاصه اینکه بعد از یک هفته امروز یه شماره ناشناس بهم زنگ زد و من از خواب بیدار شدم و جواب ندادم و پیام داد که پگاهم و باز زنگ زد و خب دیگه من برداشتم و با صدای خش خشی الکی خودمو هیجان زده! نشون دادم که یعنی یعنی خواب نبودم و بیدار بود و وای چقدر من خوشحالم که بهم زنگ زدی و اینا! آدرس گرفت و گفت الان به پست تحویل دادم و تا شنبه به دستت میرسه!

+به مامانم میگفتم به پسره شک دارم! مامانمم میگفت نه بابا آخه وسایل تو به چه درد اون میخوره؟! منم گفت از روی لجبازی که میتونسته برشون داره! میگفت لجبازی واسه چی؟! منم با خنده ماجراشو واسش تعریف کردم!
+همچنان منتظرم!
+عنوان رو هم الکی نوشتم که متنو بخونید! دستم خسته شد که نوشتم خب :)))
+ یک هفته س هی یکم از متنو مینویسم...هی دل و دستم به نوشتن نمیرفت هی ولش میکردم! به دلیل اینکه این متن روی دستم مونده بود پست جدید نمیتونستم بزارم!

  • . زیزیگلو

با عطر گل یاس بشویید تنش را

يكشنبه, ۲۳ اسفند ۱۳۹۴، ۰۴:۰۶ ب.ظ

 با عطر گل یاس بشویید تنش را
از پونه ببافید حریر کفنش را 

تا گم شود این داغ که بر گونه ی یاس است
با لاله بپوشید تمام بدنش را

بعد از تو علی خطبه ی اندوه بخواند 
یا مرثیه ی مبهم تنها شدنش را 

بعد از تو یتیمان دگر را بنوازد 
یا زینب و کلثوم و حسین و حسنش را

جا دارد اگر زمزم از این داغ بخشکد
یا کعبه در این غم بدرد پیرهنش را

این مایه مصیبت که شنیده است که یعقوب 
در شعله ببیند در بیت الحزنش را

ای وای اگر پیش پدر باز نماید
خون نامه ی پهلوی شکن در شکنش را

نه فاطمه آنقدر بزرگ است که فردا 
شاید به شکایت نگشاید دهنش را

#حسن_دلبری
  • . زیزیگلو

هی یادمممم میاد

سه شنبه, ۱۸ اسفند ۱۳۹۴، ۰۶:۳۱ ق.ظ

خیلی کم پیش میاد قبل از وقوع چیزی بیام بمویسم گه بعدا میخواپ بیام "یه چیزی "بمویسم! اینو جهت تحلیه ی روحی نوشتم که بعدا بیام حتما بنویسم که دیشب توی اتوبوس که اومدم و الان رسیدم چه اتفاقانی افتاد!

سرم درد میکنه... هی یادم میاد! که روحم غمین میشه!

حلاصه بعد میام میگم...

فعلا فقط خواب!


+مامانم زورکی میگه پاشو بیا غذا بخور :/

  • . زیزیگلو

اتوبوسانه

سه شنبه, ۱۸ اسفند ۱۳۹۴، ۰۲:۲۶ ق.ظ

توی اتوبوس
این دختره صندلی بغلی که خیلی زود هم دوست شدیم و تا شماره گرفتن هم پیش رفت دوستیمون! (البته من معمولا زود با کسی جور میشم... مگر اینکه طرف خیلی وضعیتش حاد باشه!) داشت تعریف میکرد که نامزد کردم...یه هفته بعد اومدم دانشگاه! بعد در ادامه فرمود: داداشمم یک هفته بعد از نامزدی من نامزدیش بود... و اذعان داشت: داداش من یه دختره رو 6سال میخواست، از دوم دبیرستان تا دانشگاه تا یک سال بعد از دانشگاه که رفت سر کار ( هرجوری حساب کردم شد 7 سال! تازه بدون در نظر گرفتن سربازیش!) بعدگفت: تو خیلی شبیه اون دختره ای... مخصوصا وقتی که میخندی!
من :) !!
میگم: خب حالا دختره چی شد؟! با یه نفر دیگه ازدواج کرد؟!
میگه نه... شد زن داداشم!
من :/

  • . زیزیگلو

گنجشک لالا...مهتاب لالا!

شنبه, ۱۵ اسفند ۱۳۹۴، ۰۵:۰۹ ق.ظ

یکی هم نیست برامون لالایی بخونه خوابمون بگیره!

داستان هم خوبه

شعر هم بد نیست!

  • . زیزیگلو

کو قطره ی اشکی...

دوشنبه, ۱۰ اسفند ۱۳۹۴، ۰۷:۴۸ ب.ظ

کو قطره ی اشکی که به پای تو بریزم که بمانی؟

بی اسلحه در جنگ نبودی که بدانی چه کشیدم


تو آن بت مغرور پیمبر شکنی داغ ندیدی

دلبسته به یک سنگ نبودی که بدانی چه کشیدم

  • . زیزیگلو

یکی بیاید به من بگوید مگر عمر مگس 3 روز نیست؟ (پشه؟مگس؟) پس چرا این مگسه که از هفته ی پیش آمده از بالکن توی اتاقم و هی برای خودش ول میگردد و میچرخد و مینوشد ازین جام نمیمیرد...؟؟!!!نه چرا؟! چرااا؟!
سر پیری نیفتد وبال گردنم!
رفتم روم به دیوار گلاب به رویتان دستشویی...نه اینکه هی هرجا میروم همراهم می آید و از وقتی که در اتاقم چشم باز کرده من را دیده، فکر میکند مامانش هستم، تا توی دستشویی هم همراهم آمد. بعد دویدم زود آمدم بیرون و در را پشت سرم بستم و آن تو زندانی اش کردم (مادری خبیثم چون من.) یک ساعت بعد دیدم آمده نشسته کنارم هی دورم میگردد! میگویم: من اینو بردم توی دستشویی... بعد "ز" خیلی خوشحال میگوید: منم آوردمش بیرون!
رفته بودم در حال آشپزی توی آشپزخانه... عین این بچه های نق نقو که یک لحظه مامانشان را نمیگذارند به حال خودشان آمده بود ویز ویز میکرد توی گوشم...بغلی هم شده :/
داشتم از دانشگاه بر میگشتم توی فکرش بودم! از صبح تنهاس! منتظر هم هست تا برسم خوابگاه... نمردیم و یک پشه ای چیزی چشم انتظارمان بود لااقل!

  • . زیزیگلو

ای عشق ستاد انتخاباتت کو؟؟

جمعه, ۷ اسفند ۱۳۹۴، ۱۱:۵۸ ب.ظ


            ای چشمه ی نور انشعاباتت کو...؟؟؟
            ای خانه ات آباد خراباتت کو...؟؟؟
      
            در شهر نشانه ای ز تبلیغ تو نیست...
            ای عشق ستاد انتخاباتت کو...؟؟؟

                 "اللهم عجل لولیک الفرج"

  • . زیزیگلو

نامزدهای پولی!

پنجشنبه, ۶ اسفند ۱۳۹۴، ۱۱:۲۹ ب.ظ

یک نفر توی خیابان آمده به دوستهایم برگه ی تبلیغات نامزد مورد نظر را بدهد، بعد در ادامه ی این کارش فرموده: "اگه رای بدین بهتون پول میدم..." اولش گفته 30 تومان...بعد قبول کرده 70 تومان...بعد اینها چانه زده اند شده 100 تومان! شماره هایشان را گرفته داده به پسر نامزد مورد نظر تا تماس بگیرد و آخرین مبلغ پیشنهادی را بدهد و روز انتخابات بایستد پیششان تا دقیقا اسم فرد مورد نظر رای داده شود!

من توی اتاقشان بودم داشتیم با هم یک فیلم خیلی مزخرف میدیدیم...گوشی یکیشان زنگ خورد صدای جیغ و خنده یشان رفت هوا، دویدند رفتند توی اتاق من تا با گوشی صحبت کنند...در را هم بستند!
بعد که یکی از بچه هایی که آمده بود همراهمان فیلم ببیند رفت که رفت، من را دوتایی کشاندند توی اتاق و ماجرا را برایم تعریف کردند... راستش خیلی ناراحت شدم ...اینکه آدمها برای پول چکارها میکنند...این رشوه مگر نیست؟...حتی اگر قرار باشد به همین نامزد هم رای بدهم...وجدانم قبول نمیکند رشوه بگیرم!
خدارو شکر که فرد دیگری برای نامزدی مد نظرم است!!

+زنگ زده به خاندانشان که فردا بیایید به همین فرد رای بدهیم هرکدام صدتومان یا بیشتر! تا حالا ظاهرا 50_60 نفری یار جمع کرده! 

  • . زیزیگلو

عه وحشتناک موویز

چهارشنبه, ۵ اسفند ۱۳۹۴، ۰۲:۵۷ ق.ظ

شب بود. داشتم voice فیزیولوژی جلسه ی گذشته را گوش میدادم، بچه ها آمدند توی اتاقم و لپ تاپ دستشان...نشستند کنار تخت من. هی من از این طرف صدای استاد توی گوشم از آن طرف صدای فیلم. گوشی را گذاشتم کنار و در حالی که روی تختم نشسته بودم جریان فیلم را باهاشان دنبال کردم... ساعت 2 شب،دختره مرده را انداخت پایین از یک بلندی، مرده مرد، بعد دختره آمد از پله ها بیاید پایین، مرده یهو پشت سرش با یک چاقوی خونی ظاهر شد! ... 3تایی باهم بلند جیغ کشیدیم...
حواسم نبود یکی از بچه ها توی اتاق بغلی خواب است...با وحشت از خواب پریده بود بعد دوباره خوابیده بود... دیشب عذاب وجدان گرفتم... صبح وقتی برتی نماز بیدار شدم، نخوابیدم، منتظر ماندم تا بیدار شود...بیدار شد، رفتم لپ سمت راستش را بوسیدم و کلی هم معذرت خواهی...! عذاب وجدان بدی بود! یک جورهایی هم اینکار شد پیش دستی کردن برای جلوگیری از حادثه ای به نام انتقام!

هی نمی آیند با من فیلم ببینند...وقتی هم میآید فیلمهایشام وحشتناک است!
هی نیایید بگویید ترسویی و فلان! هستم که هستم! ولی با این وجود فیلم کینه ی 2 را هم چندسال پیش دیدم. خانه ی خاله ام. دختر خاله هایم به بهانه ی اینکه یک فیلم طنز خارجیست من را نشاندند روی صندلی وسطی روبه روی مانیتور...یک نفرشان نشست سمت راستم...یک نفرشان سمت چپم...بعد هی صحنه های وحشتناکش خودشان جیغ میکشیدن...نمیدانم چجوری ولی من جلوی جیغ کشیدنم را گرفتم که نقطه ضعف ندهم دستشان... هی دلم میریخت و قلبم تند و تند میزد و تا مرز سکته( بگید دور از جون!) پیش میرفتم... ولی خب!
بعد هروقت میرویم خانه یشان(من و خواهرم و دوتا دختر خاله ام) فیلم ترسناک از آن خیلی وحشتناک خفن ها پخش میکنند... بعد لامپ ها را هم خاموش میکنند حتی! من هم رویم سمت فیلم است درحالی که چشمهایم بسته! هروقت جیغ کشیدند من هم جیغ میکشم که خیلی اوضاع خیط و تابلو نشود! چند بار هم چون چشم هایم بسته بود خوابم گرفت.

  • . زیزیگلو

روضه مادر...

دوشنبه, ۳ اسفند ۱۳۹۴، ۱۰:۱۸ ب.ظ

میشه آدم روضه ی مادر گوش بده و دلتنگ مادرش نشه؟

  • . زیزیگلو

حواس پرتی

دوشنبه, ۳ اسفند ۱۳۹۴، ۰۴:۱۷ ب.ظ

جدای از اینکه خیلی وقتها خیلی ها گفته اند کارهایت غیر طبیعیست... اینکه من 3 یا 4 بار نماز عشایم را میخوانم که هنوز هم نمیدانم 3بار خواندم یا 4 بار قطعا نمیتواند طبیعی باشد!

  • . زیزیگلو

عزیزم تو خیلی جوانی، بمان

دوشنبه, ۳ اسفند ۱۳۹۴، ۰۱:۳۸ ق.ظ

باغ بدون غنچه و گل دلنواز نیست
ویرانه را به خانه تکانی نیاز نیست

گیرم که گرد گیری امروز هم گذشت...
...فصل بهار آمد و این سوز هم گذشت...
...آشفته خانه ی جگرم را چه میکنی...
... خاکی که ریخته روی سرم را چه میکنی....

اینا هیشکدوم علی رو آروم نمیکنه...نه نون پختن...نه بچه ها رو آماده کردن

زهرا به جای نان غم ما را درست کن
حلوای ختم شیر خدا را درست کن

با درد دنده های شکسته جدال کن......
تقصیر دست بسته ی من شد...حلال کن

شرمنده ام که خانه ی امنی نداشتم....


  • . زیزیگلو

تظاهر میکنم به خود درگیری...اما باور نکن

شنبه, ۱ اسفند ۱۳۹۴، ۰۸:۵۳ ب.ظ

آدم وقتی میزنه یکی از برنامه های اجتماعیشو هر از چند گاهی حذف میکنه و بعد از مدتی نصب...و طی 3 ماه هزار بار نصب و حذفش میکنه ...با اینکه هی میگه من با خودم درگیرم و همه هم اینو باور میکنن ولی دلیل بر خود درگیریش نیست! شاید یه نفر باشه که روش نشه بلاکش کنه، و مجبوره بزنه برنامه ی خودشو پاک کنه... بزنه خودشو نابود کنه

+شده ماجرای واتس اپ و اینستای من

+تو اینجور مسائل اصلا آدم کمرویی نیستم... نمیدونم...شاید به خاطر اینکه نمیخوام که...نمیدونم...نمیدونم...فقط میدونم باید حذف میشد

  • . زیزیگلو