زیزیگلو

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر...

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر...

ای خدایی که خالق خرسی
بنده را آفریده ای مرسی!

پیام های کوتاه
  • ۲۳ مهر ۹۳ , ۱۹:۲۱
    :)
بایگانی

۳۲ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است

با هزار تومن چیکار میشه کرد؟

جمعه, ۳۰ بهمن ۱۳۹۴، ۱۰:۲۳ ب.ظ

آمدم یک پیشنهادی بدهم...گفتم شاید شما هم دلتان خواست و اجرا کردید... یا مدتیست دارید بهش فکر میکنید ولی راهش را نمیدانید...

داشتم ظرف میشستم و دلم سوخت برای خودم! آدم وقتی دلش میسوزد برای خودش یعنی دارد به آن دنیایش فکر میکند...

 برای بچه های خوابگاه که مطرح کردم، یعنی راستش اولش ماندم که بگویم یا نگویم...بعد گفتم یک چیزی هست توی سرم که که نمیدانم بگویم یا نه، و اصرارشان را که دیدم گفتم میگویم بعد اگر موافق بودید موافقت خودتان را اعلام کنید... 

برایشان گفتم...از محک گفتم... گفتم موسسه ی خیریه ای است برای بچه های سرطانی که داروهای درمانشان گران است... گفتم راه خیر زیاد است ولی دم دست ترینش همین است...چندین راه هم هست برای کمک...شماره گیری با گوشی یا از دستگاه خود پرداز مثلا... گفتم لازم نیست حتما هزینه ی زیادی هم بدهیم...با ماهی هزار تومان هم میشود... مثلا من آن عددی که برای پرداختش توی ذهنم هست 5هزار تومان است... هرماه اگر خواستید ماهی 5 هزار تومان از پول توجیبیمان را بدهیم بچه های محک...

خوششان آمد...موافق بودند... خیلی خوشحال شدم... همیشه از این هماهنگیشان و توی خوشی ها و غم ها با هم بودنشان خوشم می آمد... 

تصمیم گرفتیم هر ماه اول ماه که خانواده ها پول میریزند به حسابمان نفری 5 تومان یا در صورت ندارایی!! نفری هزار تومان کمک کنیم.

آخرهای حرفم بود...تلویزیون تبلیغی یک پیام بازرگانی پخش کرد درباره ی محک... و این هم شد قوت قلبی برای همه ی ما و تصمیم به شروع و ادامه ی تصمیمی که گرفتیم!

شما هم بهش فکر کنید... شاید شما هم دلتان خواست...

اگر موافق بودید ...اعلام کنید. ببینیم از بلاگی ها چند نفر محکی میشوند...

۲راه آسان:

 1-شماره‌گیری کد#23540*720*از طریق تلفن همراه 

 2-گزینه ی  "همین الان می خوام کمک کنم" از دستگاه های خودپرداز بانک های ملی، صادرات، کشاورزی


#نشر_بدهیم

میتوانید اینجا را ببینید

  • . زیزیگلو

آقایون نازنازیا!

جمعه, ۳۰ بهمن ۱۳۹۴، ۰۷:۱۱ ب.ظ

قبلنا فکر میکردم تنها کسی که وقتی میخونه با ناز و لوسانه میخونه اندیه!
مدتیه متوجه شدم سعید آسایش از اون بدتره! طوری با صدای مردونه ناز میکنه که آدم میمونه!
مخصوصا اونجا که میگه...مهره ی مار داری تو دلبری!


+مازیار فلاحی هم یکم دیگه ادامه بده به جمعشون میپیونده!

  • . زیزیگلو

جمعه ها طبع من احساس تغزل دارد

جمعه, ۳۰ بهمن ۱۳۹۴، ۰۳:۳۰ ب.ظ

جمعه ها طبع من احساس تغزل دارد

ناخودآگاه به سمت تو تمایل دارد


بی تو چندیست که در کار زمین حیرانم

مانده ام بی تو چرا باغچه ام گل دارد


شاید این باغچه ده قرن به استقبالت

فرش گسترده و در دست گلایل دارد


تا به کی یکسره یکریز نباشی شب و روز

ماه مخفی شدنش نیز تعادل دارد


کودکی فال فروش است و به عشقت هر روز

می خرم از پسرک هر چه تفال دارد


یازده پله زمین رفت به سمت ملکوت

یک قدم مانده زمین شوق تکامل دارد


هیچ سنگی نشود سنگ صبورت ، تنها

تکیه بر کعبه بزن ، کعبه تحمل دارد...


«الّلهُـــمَّ عَجِّــــــلْ لِوَلِیِّکَــــــ الْفَــــــــرَج»

  • . زیزیگلو

حساس پوستان!

جمعه, ۳۰ بهمن ۱۳۹۴، ۰۲:۰۰ ق.ظ

بماند اینکه بین تمام مایع های دستشویی که دور تا دور روشویی دستشویی جمع شده یک عدد صابون به چشم میخورد که مال من است! همیشه اگر جایی بین آن همه مایع یک صابون دیدید یا مال من است یا من از آنجا رد شده ام!
اینکه دستم حساس است طوری که فقط کافی است یکبار دستم را با مایع بشورم که خارش شروع شود و جوری دستم را بخارانم که خون فواره بزند و خودم و تمام جهان را خونی مالی کند...البته این تیکه ی آخرش یکم اغراق بود ولی مثلا من خیلی طبیعی تعریف کردم شما متوجه نشدید
ترم یک مایع ظرفشویی ام توی خوابگاه "پرسیل" بود...به حدی قوی بود که نگو! هی میرفتم از آن پماد بتامتازون میزدم به دستهایم که خارشش کم شود...بعد یک مشکلی که داشت این بود که هی دستت چرب میشود موقع زدنش...به حدی چرب که موقع وضو گرفتن آنجای آدم میسوزد تا پاکش کند...بعد هی بیا برای پاک کردنش صابون مایع و جامد و شامپو و مایع ظرفشویی را امتحان کن که پاک شود...و خب مسلما عواقب بعدش بدتر از خیر قبلش است! یک چیزی توی همین مایه ها! تازگیها یک چیزی کشف کرده ام به اسم "پماد بتامتازون". برای اینکه نروید بازم بالا را بخوانید و به خودتان شک کنید یا به من که چرا این را هم گفته ام بتامتارون و فکر کنید یک چیزی ام شده؛ میگویم فرقشان این است که آن قبلی پمادش بود...این یکی کرمش. شکلشان هم هر دو تیوبی هستند ولی اولی نارنجی سفید است دومی صورتی سفید یا قهوه ای سفید!
مایع ظرفشویی ریکا گرفتم. خدا خیرش بدهد.باهام راه می آمد. دوستش داشتم. دوستم داشت. قطره ی آخرش را همین امروز تمام کردم. رفته بودم چند روز قبل بیرون که مایع ظرفشویی جدید بگیرم (چون این ریکا مراحل پایانی عمرش بود) آمدم خوابگاه دیدم دست برقضا مایع دستشویی است. دادم به دوستم گفتم داری میروی بیرون برایم عوضش کن ظرفشویی بگیر جایش. رفت و با یک "تاژ" برگشت. تاژ دو یا سه بار ظرف هم که نه فقط دستم چرب بود باهاش شستم توی سینک... الان دچار جراحات پوستی دست شده ام و هی خارش شدید و قرمزی پوست و شب نخوابی و هی چند دقیقه جیغ جیغ کردن. عوارض پس از مایع ظرفشویی تاژ است این ها. حواستان باشد! برای آسیب ندیدن پوستتان مایع ظرفشویی را با آب مخلوط کنید که نابود نشوید!


  • . زیزیگلو

عروس خانم نما!

پنجشنبه, ۲۹ بهمن ۱۳۹۴، ۱۱:۱۶ ب.ظ

دیروز هی کشان کشان من بی حوصله را با تمام اقداماتی که انجام دادم که نروم بیرون و با تمام مقاومت ها، بیرون بردند، و با تمام اصرار ها که یکم دیگه بیشتر بمونیم کشان کشان و زورکی آوردند خوابگاه! بگذریم که 8 هزار تومان شد پول 4 تا اسکن روی سی دی و یک ثبت نام هدیه ی رایتل که آن هم خودم همه اش را انجام داده بودم فقط جای شماره ی شناسنامه که باید 0 را وارد میکردم کامل واردش کردم و شد 3تومان ناقابل!

هی بدو بدو داشتیم میامدیم خوابگاه و نیم ساعت هم گذشته بود از ساعت مقرر! که یهو یک ماشین عروس زد از جلویمان رد شد! بعد رفتیم جلوتر و ماشین عروسه را دم در یک آرایشگاه زنانه دیدیم... و هی اصرار بچه ها که: بیاین بریم عروسو ببینیم! و هی مطرح شدن این سوال که: آخه به چه بهونه ای!
یهو یک مشت جمعیت دختران هول هولی دانشجو که بدو بدو در مسیر خوابگاه بودند وارد آرایشگاه شدند!
دوستم گفت رنگ مو چند میشه؟ و هی سوالهای آرایشگر که چه رنگیه موهات و اندازشون چقدره و کمه یا پره؟؟ و من در جواب آرایشگاه که واسه عقدش چه رنگی بهش میاد و میخواین مش هم قاطیش باشه و هی سوال و جوابای من و خانوم آرایشگر! فداکاری تا چه حد! تا حدی که سوال و جوابای من نتیجه اش شد دید زدن بیشتر بچه ها به عروس خانم!!
وقتی خواستیم برویم بیرون گفتم: خب پس بزتر چند وقت دیگه ایشالا بهد از عروسیت موهاتو مش کن! و زدیم بیرون!
 وقتی آمدیم بیرون دوستم فرمود: اون لحظه که داشتی در مورد رنگ موهای من حرف میزدی یه لحظه فک کردم من عروسم! چقدر طبیعی بودا!!!

  • . زیزیگلو

زور داره

چهارشنبه, ۲۸ بهمن ۱۳۹۴، ۰۱:۰۳ ب.ظ

زورم میگیره....

چرا؟

من درس اندیشه رو با 19/30 پاس شدم، در حالی که اون روز من دوتای امتحان دیگه هم داشتم، ولی هرسه رو خوندم، اونم بدون تقلب

بهد دوستم اندیشه ش رو 20 شده! هندزفری برد سر جلسه ...

خیلی زورم میاد!

نمیدونین من چه زجری کشیدم اون روز ... 2 روز هیچی نخوردم... هیچی که میگم یعنی هیچی هاااا... بعدم 13_14 ساعت توی اتوبوس تا برسم خونه...

همین نیم نمره خیلی زور داره... 

بقیه ی درسا با 10 هم پاس بشم مهم نیست(حالا الکی!)... ولی این خیلی زور داشت!

  • . زیزیگلو

"ناسی" بمانیم

سه شنبه, ۲۷ بهمن ۱۳۹۴، ۰۲:۱۱ ق.ظ

چه وقتایی که دلت واسه خیلیا تنگ میشه ... و بعضی وقتا یهو میزنه به سرت و دلت یهو واسه یه نفر طوری قلمبه میشه که خودت میمونی که این دیگه کجا بود!

+مثلا امروز که دل تنگ راننده ی آژانسی که ترم یک باهاش میرفتیم دانشگاه و توی مغازه ی تعمیرات موبایل یادش افتادم !

+و یا پریشب...

و یا امشب...


کاش انسان همیشه "انسان" باشه

(انسان: از "نسی" گرفته شده...به معنی فراموشکار)

  • . زیزیگلو

نامزد داران 5

دوشنبه, ۲۶ بهمن ۱۳۹۴، ۰۸:۰۶ ب.ظ

سکانس اول: تماسش که تموم میشه میپرسم: خواهرت بود؟ میگه آره!

سکانس دوم: تماسش که تموم میشه میپرسم: نامزدت بود؟ میگه آره!

+میپرسه از کجا متوجه میشی؟! میگم زمین تا آسمون لحن حرف زدنت فرق میکنه...با خونوادت خیلی بد اخلاق و بی حوصله حرف میزنی ولی واسه نامزدت ناز میکنی و لوس حرف میزنی و قربون صدقه س میری!
تواناییت در جهت تغییر لحن و صدات ستودنیه!

  • . زیزیگلو

جواب های مانده در گلو!

دوشنبه, ۲۶ بهمن ۱۳۹۴، ۰۲:۵۴ ق.ظ

خانم همسایه ی روبه رویی وقتی من را میبیند و سلام میکند؛ آنقدر تند و تند و پشت سر هم و بدون نفس سوالات احوالپرسی را ردیف میکند که من واقعا نگران کم آوردن نفسش هستم...بعد هم خداحافظی میکند و میرود. بعد من میمانم و جواب سلامم و جواب همه ی سوال هایی که پرسید و خداحافظی ای که نکردم.

  • . زیزیگلو

ولنتاین پیش روی شماست!

شنبه, ۲۴ بهمن ۱۳۹۴، ۱۱:۲۲ ب.ظ

22 ولنتاین از عمرمان  گذشت یک کادوی ولنتاین به چشممان ندیدیم!

حالا مثلا اگر بیاییم از آن دست بندی که دوستم سر کلاس توی یه پارچه ی با نخ طلایی گره زده ی قرمز داد دستم و گفت:مامانم چندتایی خریده واسه شاگرداش...این یدونه رو من آوردم واسه تو واسه هدیه ی ولنتاین!


و خیلی ضایع بود آن روزی که استاد عاشق دوستمان شده بود و بعد از مدتی هم دوستم؛و این آمده بود به آن پیام داده بود که:ولنتاینت مبارک" و استاد هم آمده بود بلند سر کلاس گفته بود "ولنتاینت مبارک" (با سکون روی ی و ن و ت!) و دوستم گفته بود ولنتاینت! یعنی ولنتاین شما!  و کلی ضایع شدند که ما فهمیدیم اینا هم بلللله! 

+ما میریم تو فاز مذهبی و میگیم ولادت حضرت زینب (س) مبارک و این قرتی بازیا به ما نیومده!



دریافت

  • . زیزیگلو

بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم!

شنبه, ۲۴ بهمن ۱۳۹۴، ۰۲:۰۸ ب.ظ

و وای از آن خاطره ی 4 سال پیش که منگ و شنگول بودم که میخواهم بروم دوست عزیزم را ببینم،که آنقدر هول بودم که وقتی دقیقا روبه روی در خانه یشان از ماشین پیاده شدم، و برادرش و دوست برادرش و موتور دوست برادرش آنجا بودند به دلیل اینکه من خجالت نکشم و معذب نباشم و رویم بشود برم خانه یشان، به احترام من بلند شدند و رفتند... بعد من که در این باغ ها نبودم و واقعا نمیدانم حواسم کجا بود به خیال اینکه این ها دارند میروند سمت خانه ی دوستم این ها، رفتم دنبالشان و چند قدم دور تر از آنها راه میرفتم و هی کیفم را هم تاب میدادم! بعد از چند قدم راه رفتن برادرش برگشت و مودبانه سلام کرد و من هم کم رو!، سرم را انداختم پایین و گفتم سلام! بعد دوباره ادامه دادند به راه رفتن و من هم ادامه دادم به راه رفتن و هی توی دلم صد سوالی بود که چرا برگشت و گفت سلام! بعد از چند دقیقه دوباره راه رفتن باز هم ایستادند- و من هی توی دلم که چراااا باز هم ایستادند؟!- و با لبخندی شیطنت آمیز پرسید که: میخواین برین خونمون؟ و من در دلم که نه میخوام برم خونه عمتون! جواب دادم: بله
و با دستش به دور دست ها اشاره کرد که:خونمون اونجاس! بعد حسابش را بکنید که من چه حالی داشتم که وقتی برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم دیدم چقدررر خانه یشان آن طرف تر است! 


#لطفا_نویسنده را_سرزنش_نکنید! 

#یک_عدد_زخم_خورده

  • . زیزیگلو

چالش علاقمندی ها!

پنجشنبه, ۲۲ بهمن ۱۳۹۴، ۱۱:۰۲ ب.ظ

کاکائو، وبم،ترشک، شیر خشک، شلیل؛ آلوچه؛ پسته؛  خرس قطبی؛اسب، جوجه، تل، سبز،نارنجی، انگشتر، ناخن بلند، مژه مصنوعی! (یدونه خریدم چند سال پیش... واسه هیچ عروسی نشد و بلد نبودم استفاده ش کنم!)
تخت و بالش و پتوم! هم تو خوابگاه هم تو خونه، سویشرتم، پالتوم، کفشم؛ دمپاییام ( اگه همینطور بخوام ادامه بدم زیاد میشن :|)
خانواده ...خدا...قرآن...اماما... :)...چاپلوسیه؟! :)))
دبیر زبان پیش دانشگاهیم، دبیر زمین سومم، استاد زیست کنکورم، استاد "س.ب"
قناریامون، زیرزمین، کمدم، چمدونم، شال گردن جادوییم که پارسال دوستم واسه تولدم خرید(20تومن! قهوه ای و کرمه) آقای آشپز دانشگاه. خواب. بوی کتاب. مداد رنگی.استاد "ر" ک به من میگه سایبری. استاد "ک" که به من میگه دختر امام حسین. صبح زود. ته ریش؛چفیه، گوشیم، گوشی قبلیم، سیمکارت ایرانسلم!! صنوب (همون ماهیه)؛ رشته تغذیه. عطر بوس فراری و انرژی، ازین گرمیا! خونمون؛ دزفول عزیزم. قابهای گوشیم! آش رشته؛علی کله؛کت. سبزقبا.موتور(ازین خوشگل رنگیا که اسمشونو بلد نیستم ولی قیافشون شبیه کورسیه!)


+حضور ذهن نداشتم بقیه رو!

+علاقمندیاتونو بنویسین!

  • . زیزیگلو

ناارو زدن تا چه حد؟

سه شنبه, ۲۰ بهمن ۱۳۹۴، ۰۹:۲۱ ب.ظ

خیلیا ظاهرشون دوسته و خوبن و عالی ان و خوش اخلاقن با آدم و هزارتا چیز خوب دیگه
ولی به موقعه ش آب زیر کاهن و زیر آبی میزنن
کافیه تنها ببیننت تا پشتتو خالی کنن
حواسمون باشه
باشه؟

+انقدررر امروز بخاطراین موضوع به روحم و قلبم فشار اومد و اونقدر ساکت موندم سرکلاس که استاد برگشت گفت تو چرا جلسه پیش نیومدی؟ بعد که گفتم اومدم میگفت کو شیطنتت؟

فقط دلم میخواست به جا توی دانشگاه پیدا کنم برم و بلند برنم زیر گریه

  • . زیزیگلو

ماجراهای "ب"

دوشنبه, ۱۹ بهمن ۱۳۹۴، ۰۷:۱۰ ب.ظ

"ب" کسی بود که کلاسش را نیاید؟ "ب" کسی نبود که کلاسش را نیاید. "ب" اول از همه روز اول دانشگاه نیم ساعت یا حتی دیده شده بود یک ساعت قبل از 8 صبح که استاد ها و دانشجوهای دیگر بیایند میرفت بست مینشست سر کلاس... وهی کلاس ها را از روز ازل تا روز ابد کامل می آمد. "ب" هیچوقت غیبت نداشت. شده بود روزهایی که من خانه بودم و زنگ میزدم و پیام میدادم که فردا نروید کلاس من غیبت میخورم، بعد همه راضی میشدند تا حدودی الا "ب"!
"ب" اما این ترم روز اول را نیامد. روز اولی که 3 درس سنگین با 2 استاد سخت گیر داشتیم را. قبلش به من زنگ زد که میروی؟ و من ماجرای بلیط گرفتنم را برایش مطرح کردم!
خب چرا "ب" انقدر عوض شد؟! ... ازدواج!
پشت گوشی گفت که یکسری کار دارم و نمیتوانم بیایم. "ب" کسی بود که اگر کار داشت نمی آمد؟ "ب" کسی بود که هرکاااری داشت اول دانشگاه را می آمد تا دهان ماهایی که خانه ایم را و دستمان به دانشگاه کوتاه است را سرویس کند!بعد کارش را انجام میداد! پس نتیجه میگیریم این کار،هر کاری که بوده یک چیزی بوده بین خودش و شوهرش!
"ب" کسی بود که هر لحظه با مادرش در تماس بود... هر لحظه را من یک چیزی میگویم و شما یک چیزی میشنوید. هر لحظه یعنی قبل از کلاس به مادرش میگفت دارم میروم اولین کلاس و اسم کلاس را هم میگفت! بعد که می آمد بیرون به مامانش زنگ میزد که کلاس تمام شد؛ مامان میخواهم بروم دستشویی، مامان دستشویی ام تمام شد؛ مامان کی ظرف هایم را بشورم، مامان مهسا به من فلان حرف را زد، مامان تلویزیون روشن است، مامان فن دستشویی خراب شده، مامان الان دارم از پله ها بالا میروم، مامان صبح بخیر، مامان میخواهم بخوابم شب بخیر.... و از این قبیل ماجراها... "ب" این ترم هنوز خوابگاه نیامده ولی ترم پیش هم که مزدوج بود یعنی عقد بود که الان هم عقد است علاوه بر هی هر لحظه به مامانش زنگ زدن، هر لحظه به شوهرش زنگ زدن هم بر تماس های لحظه ای اش اضافه شده بود... "ب" که قبلا میشد یک ربع گوشی به دست نباشد؛ الان به زیر یک دقیقه کاهش یافته گوشی به دست نبودنش!
"ب" یک روز به مامانش زنگ زد و گفت مهسا جادوگر است و بلند بلند زد زیر گریه... هنوز که هنوز است دارم فکر میکنم من دقیقا چه کردم که شدم جادوگر!
تازه یک روز هم توی خیابان بودیم اطراف شاهچراغ... "ب" کمی از ما عقب افتاده بود... زنگ زد و بلند گریه میکرد که بیایید پیشم،بعد هی ما میگفتیم آدرس بده که بدانیم کجایی، بعد او علاوه بر شدت دادنش گریه اش بریده بریده گفت که نمیتوانم حرف بزنم فقط اینجا همه دارند به من نگاه میکنن...! هی ما تلاش هایمان بیهوده بود در جهت آرام کردنش... رفتیم دنبالش، 2 کوچه پایین تر بود.

  • . زیزیگلو

رابطه مثل گرم شدن میماند

يكشنبه, ۱۸ بهمن ۱۳۹۴، ۱۲:۲۸ ق.ظ

مثلا یک روز خیلی سرد که شما وارد یک اتاق خیلی سرد میشوید،و تمام شوفاژها در حال کار نکردن یا تازه کار کردن اند شما بخواهید خودتان را گرم کنید(مثل امروز من!)

راه تر: میشود رفت یک قابلمه ی پر از آب را گذاشت روی گاز تا بخار کند  ... بعد شما میروید دستتان را بالای آن بخار ها میگیرید...گرمتان میشود در حالی که دستتان از بخارات خیس شده و به محض اینکه یک قدم از قابلمه دور شدید فضای سرد شما را می بلعد...و دستتان یخ میزند و بیشتر سردتان میشود!
رابطه ی محبت آمیز موقت با افراد موقتی مثل این... در لحظه ای که هستند وجودتان را از محبت گرم میکنند... ولی امان از رفتنشان...رفتنشان اوج فاجعه است...مثل همان یخ زدنه بیشتر دست های خیس... هم حس دلتنگی بعدش؛ هم حسی که ترجیح میدادید شاید بهتر بود از اول آن گرمای ناپایدار نباشد.

راه خشک: بگذارید قابلمه کم کم کارش را بکند و هوای اتاق را بدون خیس شدن شما گرم کند... در این صورت این هوای اطراف شماست که گرم میشود...
رابطه ی محبت آمیز دائمی عین این مثلا... بدون نگرانی گرم میشوید از این حس؛ دل گرمید و حستان لحظه ای نیست ...

+ رفتم بالای قابلمه ی در حال بخار...اینا به ذهنم رسید...خدایی حال میکنید رابطه ی این دوتا موضوعو با هم؟! 

  • . زیزیگلو

خسته و کوفته آمدیم خانه... هی خواهرم میگفت نریم...گفتم بیا بهشان قول دادیم برویم... کلی بهانه اورد که من خسته ام و فردا دادم میروم و پروی لباسم مانده و وسایلم را جمع نکرده ام... من هم دوبرابر غر زدم و گفتم قول داده ایم...پس یا اصلا نمیگفت یا الان که باید سر قرار باشیم بیا برویم... آماده شدیم و هول هولی رفت خیاط برای پروی لباس و هول هولی نماز خواندم تا بیاید...همین که صدای آیفون آمد پریدم توی کوچه و آژانس گرفتیم و رفتیم...
رسیدیم. 4نفری نشسته بودند دور یک میز و بستنی و کیک های سفارشیشان را خورده بودند و تا ما رسیدیم شروع کردند به حساب کردن، قبلش بهشان پیام داده بودیم که ما کافه چیزی نمیخواهیم و بیایید باهم برویم برای شام یک جایی...
پا شدند که مثلا برویم دنبال جایی برای شام... قبلش به خواهرم گفتم من واقعا سیرم و میلم هیچی نمیکشد...او هم حرف من را تایید کرد ولی چون قول داده بودیم گفتیم حالا که میخواهیم برویم پیششان فوقش یک پیتزا را با هم میخوریم.
از کافه که همگی آمدیم بیرون بنا گذاشتند به خرید کتاب و میخواهیم برویم فلان و فلان کتاب فروشی ...ما هم رفتیم... حالا یک دوساعتی هم آنجا معطل. بعد فرمودند بگردیم دنبال فست فودی یا پیتزایی جایی و خب ماشالا اینجا قدم به قدم هست... هی این یکی بد است، آن یکی مزخرف است، آن یکی افتضاح است... تا زورکی خودمان را چپاندیم در یک جایی به نام...نامش هم یادم نمی آید. رفتیم نشستیم و خب یکی از ماها در کتابفروشی جا مانده بود و منتظرم ماندیم تا بیاید...ازین فرصت "ن" استفاده کرد و سربه سر بقیه میگذاشت و با هم حرف میزدیم و گاهی هم به حرف هایش میخندیدیم..."م": اه اه اینا چقد مسخره میکنن. وای بسه. اه بچه ها. بعد هی محلمان نمیگذارد و خودش را با آیفونش مشغول کرده هی یا صدایش را در می آورد یا باهاش سلفی می اندازد... یک سیب گاز زده انقدر ها هم کلاس ندارد! بعد هی به ما برچسب بی فرهنگ و بی ادب و بی کلاس میچسابند... هی پز دماغ عملی اش را میدهد و هی تاکید میکند که حتما عکس هایش از نیم رخ باشد و هر هزار تا عکسی که گرفته را زشت میداند و میگوید هزار تای دیگر از من با گوشی اپلم در حالت نیم رخ بگیرید...!
آمدیم سفارش بدهیم دیدیم هر چی که سفارش میدهیم را ندارد...گفتیم خب برویم یک جای دیگر... دم در که رسیدیم فرمود کارتان خیلی زشت بود ، مگر من مسخره ی شمام هی ازینور به اونور... هی ازینجا به آنجا...
من و خواهرم برگشتیم گفتیم: به اندازه ی انقدر هم انصاف نداری ... ما حتی نمیخواستیم بیاییم ولی چون با شما بودن را ترجیح میدادیم آمدیم ... حتی تازه هم غذا خورده بودیم... حتی خواهرم فردا در حال رفتن است و این همه وسایل جمع نشده... حتی یک کافی شاپ و پیتزایی بزرگ سر کوچه ی ماست که بیا و ببین و میتوانستیم از آنجا بگیریم...

تاکسی... و یک راست آمدیم خانه...
چقدررررررربعضی ها رفتارشان عوض شده... هی چس کلاس می آیی که چه...مثلا پز گوشی ان را میدهی یا دماغ عملی ات را یا هزار چیز دیگری که اینجا جایش نیست بگویم... حیف بود خاکی بودنت...ولی برو با همان هایی بپر که اخلاقشان رویت اثر کرده و این شکلی شدی... چقدر دلم بودن با تو را میخواست که حاضر شدم از آسایش خواهرم بگذرم و کلی حرف ریز و درشت را نثارش کنم که ساعتی پیش تو باشم... این خط این نشان...انگار نه انگار که تو همان بودی که بچه که بودیم برای اینکه ساعتی بیایی خانه مان یک هفته را گریه میکردی... همانی که هر روز کمتر از یک ساعت با هم حرف نمیزدیم...که شب ها زنگ میزدی به گوشی ام و یک ساعت که میشد گوشی خود به خود قطع میشد و باز میزدی و باز سر یک ساعت بعدی به همان منوال. اصلا انتظار نداشتم که وقتی در حال تاکسی گرفتن بودم پشت سرم حرف بزنی و به آن دو نفر دیگر بگویی من باید ناراحت بشم نه اونا... بعد آن دو نفر دیگر از من معذرت خواهی کنن و تو سرت را بکنی توی گوشی ات و انگار نه انگار که ما به خاطر تو آمده ایم!

  • . زیزیگلو

دو سایه ی آدم روی دیوار

پنجشنبه, ۱۵ بهمن ۱۳۹۴، ۰۲:۲۰ ق.ظ

اینکه خواهرم رفت در پذیرایی را باز کرد و توی حیاط را نگاهی انداخت و گفت :دو نفر از روی دیوار رد شدن و سایشونو دیدم... چیز عجیبی نیست، ولی راستش یک لحظه ترسیدم... آن هم به خاطر سیمکارت عزیزم که توی زیر زمین است. بعد گفتم: دستشویی... بیا با مامان بریم. بعد خواهرم گفت ...وای لپ تاپم...بعد به یکی از قالی های لوله شده ی کنار دیوار که در اثر خانه تکانی جمع شده بود تکیه زد...
من هم به آن چند هزار فیلم و عکس و آهنگ و تمام خاطرات و دار و ندارم که توی لپ تاپش بود فکر میکردم...
رفتم خزیدم پیش مامان... خواهر کوچولو گرمش بود بیدار شد و شروع کرد به راه رفتن...گفتم کجا؟ نری بیرون. و تا رفت توی پذیرایی خواهرم هم همین جملات را نثارش کرد!  مامان را بیدار کرد که مامان اینا میگن دو نفر از روی دیوار رد شدن...مامان هم بیدار شد و یک نگاهی به من انداخت و گفت دیدیشون؟ گفتم زهرا دید... گفت اون که هی رفت و آمد آدما رو روی دیوار میبینه... و رفت در را باز کرد.
بهد آمدیم همگی نشستیم پیش هم توی اتاق ... چند دقیقه من و خواهرم به هم نگاه کردیم... گفتم: تو هم شنیدی؟ گفت آره... و به مامان گفتیم صدای باز شدن قفل در بود...


+2/24 دقیقه ی نصف شب... الان صدای آژیر پلیس آمد و من و خواهرم خیره به هم ...

  • . زیزیگلو

یک وقتایی آدم میزند خاطراتش را نابود میکند...

چهارشنبه, ۱۴ بهمن ۱۳۹۴، ۰۶:۲۰ ب.ظ

مسیج ها=Delete
کامنت ها=Delet
پی ام ها=Delete
واتس اپ=Delete

+دونه دونه میخونیشون و حذفشون میکنی...هی خاطرات زنده میشه...هی ماجراها یادت میاد... هی میخوای یادت نیاد...ولی چشمت اتفاقی بهشون میخوره و...

+یه وقتایی آدم تا نزنه و همچیو نابود نکنه حالش خوب نمیشه
+بعدش میدونین چیه...آدم حس سرخوشی بهش دست میده... بعد میشینه با خاطرات تک تک اینا تو تنهاییش دلتنگی میکشه...اشک میریزه و غصه میخوره

  • . زیزیگلو

خدا برایم کافیست...

سه شنبه, ۱۳ بهمن ۱۳۹۴، ۰۸:۳۹ ب.ظ


من حرف با خدای خودم میزنم نه دوست

وقتی کلید هست چه حاجت به در زدن؟!

  • . زیزیگلو

یک خبر و یک توصیه ی خیلی جدی!

دوشنبه, ۱۲ بهمن ۱۳۹۴، ۱۰:۴۰ ب.ظ

امروز صبح اخبار ساعت 7 اعلام کرد که از هر 100 کودک، 14 تا به سرطان مبتلا میشن، یعنی از هر 1000تا 140 نفر!
"میوه و سبزیجات"... خیلی بخورین...چرا؟! چرا هی توصیه میشه خیلی خورده بشه و ما اینو هرروز میشنویم و میخونیم و خیلی ساده رد میشیم از کنارشون میگیم حالا کی پاک کنه سبزی آخه!
میوه ها و سبزیجات به دلیل وجود مقادیر زیادی "فایبر"-همون فیبر! استادمون میگفت فایبر! خیلی باکلاس حرف میزنه، پیره هااا ولی خیلی باسواده، آمریکا درس خونده لهجه گرفته :))- میتونن از پیشگیری به سرطان جلوگیری کنن (خداییش جمله رو حال کردین؟! شما همینجوری بخونین اصن! از پیشگیری به سرطان جلوگیری کنن!)

چجوری: تو جامعه ی الان ما که کشورها یا صنعتی شدن یا در حال صنعتی شدنن(عین ما) توی موادی که تهیه میشه یا غذاها کلی مواد جهش زا وجود داره،  شما کافیه یه روزنامه بگیرین دستتون ... نوشته فلان ماده رو زیاد نخورین سرطان زاس، خیار با پوست نخورین سرطان زاس، غذاهای فست فود سرطانزاس (ارتباط خیلی زیادی با سرطان روده کوچک و بزرگ)، حتی مرغ ها هم به دلیل هورمونهای رشدی که بهشون میزنن تا هرچه سریعتر رشد کنن تا پاسخگوی نیاز جامعه باشن بازم سرطان زاس... اصن کلا یکی بیاد بگه چیییی سرطان زا نیست؟!
وات کن وی دو؟! استفاده از مواد فایبر دار. چیکار میکنن؟! باعث افزایش حجم مواد درون روده میشن و هم چنین باعث افزایش سرعت عبور مواد از روده...به این ترتیب باعث میشن که مواد خورده شده(همون جهش زاها و سرطان زاها) کمتر در معرض تماس با دیواره های روده و در کل کمتر در معرض تماس با سلول های داخل بدن باشن و مواد مضر و سرطان زا و جهش زاشون نتونن روی بدن اثر کنن و سریع دفع میشن.

+پس بر شما باد خوردن میوه و سبزی و فایبر!

  • . زیزیگلو