هیچوقت نشد بفهمم کدوم وری ام و دلم با کدومه... بچه که بودم ...ابتدایی... دوستام میگفتن استقلالی یا پیروزی؟ و من به این فکر میکردم که از رنگ آبی بیشتر خوشم میاد یا رنگ قرمز! و گاهی فک میکردم استقلال قرمزه و پرسپولیس آبی! دوستی داشتم، هم اسم خودم بود و از اول ابتدایی تا الان که دانشجوام با هم در ارتباطیم،استقلالی به تمام معنا ... و از همون دوران ابتدایی فوتبالی بود!
+امروز من بازی رو ندیدم...یعنی هیچوقت نشد بشینم و یه دربی رو کامل ببینم و هی در جای جای بازی و لحظات مختلفش هیجانات متفاوت از خودم بروز بدم و با یه نفر پایه همراهی کنم! با اینکه اصلا فوتبالی نیستم ولی دلم یه تجربه ی اینچنینی میخواد! :)))
+ امروز که پرسپولیس برد حس کردم من به این تیم علاقه دارم و چقدرم از رنگ قرمز خوشم میاد!
من یه پرسپولیسی ام!
+فرصت طلب هم خودتونید :دی
میتونید برید ایـنــجـــــــا
و ایـنــجـــــــا رای بدین
+ تبلیغات خاصی به ذهنم نمیرسه!
+ اگر اینجا رو میخونید در صورت تمایل میتونید رای بدین :)
شب:
ناخن گیر را برداشتم...تمام ناخنهای دست و پایم را چیدم... ناخن انگشت کوچیکه ی پای چپم را طوری کشیدم که از پوست و گوشت کنده شد و خون آمد... فریادم دقیقه به دقیقه میرود هوا هرجا که راه میروم و پایم به جایی میخورد.
صبح:
از خواب که بیدار شدم...اولین کاری که کردم قیچی کوچک ابرو را برداشتم و رفتم بالای سطل زباله ی توی آشپزخانه ی خوابگاه و "خرچ خرچ" زدم و از موهایم کوتاه کردم...
+وای به وقتی که حال دختری خوب نباشد... ناخن ها و موهای دخترها را جدی بگیرید... اگر حالش خوب نبود این ها دم دست ترینن و اولین چیزهایی اند که به ذهنش میرسند برای عوض شدن حالش... که ولی نمیشود...نمیشود...
خب باید بگم که ما هم به جرگه ی نامزد شدگان پیوستیم
+بر خلاف تصوری که از عنوان داشتین باید بگم که کاملا در اشتباهین و حقیقت امر یه چیز دیگه س به واقع!
نه اصن نباید زود لو میدادم باید یکم اذیت میکردم بعد! :))
+به روح هم اعتقاد ندارم ؛)
مثلا قرار شده بیایم تبلیغ نامزدیمونو بکنیم!
از الان تا روز 24 ام ... و 25 هم انتخاباته!
+اگه به من رای بدین قول میدم ببرمتون اردو D:
(ازین دروغا که اعضای شورا واسه تبلیغات توی مدرسه میگفتن!!!)
سکانس اول:
یه دختره هست توی خوابگاه که هیچ شباهتی به دخترا نداره! روز اول که دیدمش حدودا دو ماه پیش بود، ترم بهمنی بود و تازه اومده بود خوابگاه... به محض دیدنش یه لحظه جا خوردم و فکر کردم یه پسر توی خوابگاهه ! در حالی که یه کلاه هم سرش بود و یه تیپ پسرونه داشت بدون هیچگونه آشنایی قبلی یا معرفی خودش؛ پرید جلو و با منه بهت زده دست داد!
امشب اومده بود پیشمون...موهاش کوتاه کوتاه... میگه با منگنه موهامو میزنم... یه بلوز ازینایی که روش عدد داره و مثل مال بسکتبالیستا و فوتبالیستاس تنش بود با یدونه ازین شلوارکای گشاد که پسرا میپوشن...
سکانس دوم:
پکیجمون خراب شده بود و طبق معمول آقای"ن" اومد واسه تعمیر و طبق معمول زد داغونش کرد و گفت یه قطعه کم داره ...فردا میام درستش میکنم...!
و من باید الا و بلا میرفتم حمام!
سکانس سوم:
رفتم توی سوئیت همین دختره اینا... !
+"ز" رو یهو بغل کرد..."ز" جیییغ میکشید میگفت حس میکنم یه پسر داره بهم دست میزنه!
+میگفت از روابط دختر و پسر و ازدواج و اینا هم بدم میاد :| و از این رو سر کلاس دانش خانواده همش خواب بودم :|
+میگفت از لوازم آرایش هم فقط اسم "کرم"رو بلده
مامان زنگ زده و خیلی با آب و تاب تعریف میکند که امشب امواج مغناطیسی متشعشع شده از یک جایی می آیند به سمت زمین و مارا خواهند بلعید و احتمال مرگ و اینا هم هست! (یه همچین چیزی تقریبا!) میگویم مامان! این پیامه هر هفته داره واسه من میاد! دیر به دست شما رسیده! الکیه بابا!
بعد از آن طرف گوشی صدای همکارانش می آید که دارند در موردش بحث میکنند بعد هم میگوید: هم تو گروه نوشتن هم استاد امروز سر کلاس یه چیزایی گفت! و اصرار دارد که تا 5 دقیقه ی دیگر که میشود12/30 نصف شب، گوشی ام را خاموش کنم که تا ساعت 3 امواج من را نبلعند.
بعد در برابر مقاومت من اذعان میدارد: به خواهرت زنگ زدم ... الان به تو، بعدم میخوام به بابات زنگ بزنم... !
+کمال هم نشین خیلی اثر داره! و اینکه چراااا با روحیات مردم بازی میکنید و یه خبر کذب رو تهش مینویسین امشب خبر 20:30 اعلام کرده و مادر منو نگران میکنید که زنگ بزنه شهرای مختلف و من و بابام و خواهرمو از خطر مرگ حتمی نجات بده؟! نکنید این کارو! حق الناسه... مامانم نمیذاره از صراط رد شید...از ما گفتن!
با هیچ ساعت رومیزی ای سر سازگاری ندارم... نمیزارن بخوابم./فکر کنم/..
خوابم میاد... حجم این همه فکری که از توان من خارجه نمیذاره خوابم ببره...
ساعت هم شده قوز بالا قوز!
+چجوری این قدیمیا با صدای تیک تیک ساعت میخوابیدن؟!... الله اعلم
+بعد از مدتهاااا پست موقت نداشتن...دارم به مرحله ی ما قبل تاریخه کلی پست موقت داشتن میپیوندم و به جرگه ی اونموقع هام درمیام..
فکر کردم حالم خوبه! پست موقت ها خبر میدهند از سر درون!
"اگر خواستید روزی خودتان بشوید دکتر خودتان...بروید ببینید تعداد پست های موقتتان را...از ما گفتن."
خواهر کوچولوی آدم نصف شب ساعت 4 صبح! بیدار شود و در حالی که میگوید: "آجی خوابم نمیبره" بنشیند روی زمین و دستش را بگذارد زیر چانه اش و بدون حتی یک کلمه حرف به دوتا قناری روبه رویش زل بزند...خوردنی نمیشود به نظرتان؟!
+یواش یواش هم راه میرود که مثلا قناری ها بیدار نشوند!
بین خودمون باشه...من فوبیای نقطه دارم!
و این هم از یک خواب شروع شد
وقتی که آبله مرغون گرفته بودم و سال دوم دبیرستان بود و توی امتحانای نوبت دوم...
وقتی خواب یه عنکبوت خون آشام دیدم که گرد بود و هزارتا چشم داشت و اگه به بدن کسی میخورد چشماش میتونست پوست طرف رو تجزیه کنه و بدن آدم نقطه نقطه دار و خونی میشد!
میدونم خواب چرت و پرتی بوده ... ولی خواب وحشتناک و چندش آوری بود... یه عنکبوت گردالی خونی قرمز وحشتناک وول خورنده با هزاران چشم که توی یه سبد قرمز دست یه مرد بود!
دیشب چندتا عکس توی اینستا دیدم که هی یادم میاد و چندشم میشه ...
این عکس رو هم دو سه روز پیش که رفته بودیم کوه گرفتم ... و خیلی چندش ناک بود...!
جالبه بدونید فوبیاهای عجیب زیادی هست...مثلا فوبیای کاغذ...فوبیای آینه و...
+داشتم این عکسارو آپلود میکردم... دستامو گرفته بودم جلوی صورتم و از بین دوتا انگشتم یه گوشه ی عکسو نگا میکردم که درست آپلود کنم... خداییش نگید که شما فوبیای نقطه ندارین!
کلیک1!
+عکسا بدلیل چندشناک بودن...ادامه مطلب باشن بهتره :دی
رفته بودیم خارج شهر...هوا سردو خنک و عالی در حالی که پالتو و لباس گرم پوشیده بودیم و کلی گشت و گذار...
خلاصه واسه خواب اومدیم مدرسه چون از قبلش اونجا سکنی گزیده بودیم... ساعت 1شب بود و همه خوابیده بودن و چراغا خاموش... یهو پسر عمو کوچیکه از وسط خواب پاشد داد زد مامانی خوب بخواب...مامانی خوب بخواب...گفتم عجب! پا میشه و واسه مامانش قبل از خواب، آرزوی خوابی خوش میکنه! تو همین فکر و خیالا بودم که باز گفت مامانی خوب بخواب...مامانی خوب بخواب...بابایی اومد!!!
و اون لحظه همه زدن زیر خنده...!
پس نتیجه میگیریم: شب سیزده بدر هیچ کس خواب نیس و همه خودشون میزنن به خواب!
+با بیا این پست خواستم نتیجه گیری رو BOLDکنم... مدیونید اگه فکر دیگه ای بکنید!
از سه شنبه تغییر شروع شد...
اولش رفتم سراغ کانتکت های گوشی ام و زدم دانه دانه چندتایی را مارک کردم و در نهایت 31 کانتکت پاک شدند! وقتش بود دیگر...
مدتها قبل کلی از فالورها و فالوعینگ های اینستا و خصوصا آنهایی که ناشناس بودند و اکثرا آقایان را آنفالو کردم...
پریروز تلگرام را پاک کردم ولی احتمالش هست این یکی را برگردم چون استاد مطلب میفرستد ...ولی تا جایی که میتوانم مقاومت میکنم
اینستا و هنگ اوت را هم امشب زدم و ساین اوت شدم به عبارتی.
وسوسه شدم امشب بزنم وبلاگ را هم بفرستم آن دنیا... خیلی جلوی خودم را گرفتم که کار دست خودم ندهم و بعدا نخواهم هی پشیمان بشوم...!
خلاصه اینکه گاهی یک تغییر کلی و ناگهانی لازم است... مثل همین تصمیم هایی که پریروز گرفتم و نوشتم... که یادم باشد.
کجا؟!
اینجا!!
+خاموش ها...روشن ها...بشنابید بشتابید!!! :))
منتظر نظرات و پیشنهادات و انتقاداتتون هستم ... اونجا یه پست در مورد وب منه و وب من هم نیست پس با خیال راحت میتونید برید نقد کنید و امتیاز بدین!
+دوست دارم نظرتونو راجع به وبلاگ زیزیگلو بدونم...چه خوب چه بد... هرچی هم خواستین بگین بگیناااا...من آدم انتقاد پذیری ام!