این داستان: مهمونی های زورکی و سوتی های ناگهانی!
امشب تئاتر مهمون دوستم بودم و هفته ی پیش که توی جاده بودیم پیام داد که هفته ی آینده (یعنی امروز) برات بلیط میگیرم بریم!
و منم پذیرفتم!
تازه یک ساعت قبل از تئاتر زنگ زد که بیا خونمون و مامانم شام درست کرده.. منم گفتم نمیام و با کلی زور و اجبار به صرف شام دعوتم کرد!
بعدم که اونجا انقدررر خندیدم که اشک شوق از چشمام جاری بود و الان فکم درد میکنه و عضلات شکمم منقبض شدن!
بعدم تو راه برگشت باباش و مامانش با ماشین اومدن دنبالمون و مامانش به دوستم فرمود که شنبه 11امه میخوای چی برای یاسین بخری؟(یاسین برادر دوستمه و من یه روز یه سوتی فجیع جلوش دادم که الان میبینمش روم نمیشه باهاش سلام کنم و کلا روم نمیشه باهاش روبه رو بشم حتی! )
بعد من یهو گفتم تولد یاسین که 13امه و یهو سکوتی حکم فرما شد :|
خب به من چه که تولد همه یادم میمونه!
4سال پیش دوستم گفته بود تولد داداشم 13 مهره و گفته بود روز نحس و ماه نحس! و من یادم موند دیگه!
- ۹۴/۰۷/۰۹