زیزیگلو

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر...

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر...

ای خدایی که خالق خرسی
بنده را آفریده ای مرسی!

پیام های کوتاه
  • ۲۳ مهر ۹۳ , ۱۹:۲۱
    :)
بایگانی

۴۵ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

قرار بود من و مامان و خواهرم سه تایی بریم بیرون...
روبه روی کوچمون منتظر تاکسی بودیم که خواهرم گفت چشمام نمیبینه، اون دیگه کیه؟ گفتم کی؟! گفت اون پسره که داره از کوچمون میاد توی خیابون ...
گفتم چمیدونم... چشام نمیبینه ...دوربینم ضعیفه! شاید یکی از همسایه هاس، نگا نکن...عه، زشته!
خلاصه هی فکر میکرد و میگفت اینو کجا دیدم و این کیه و در همین حال و احوالات بود که پسره رسید به ما و از کنارمون گذشت... خواهرم گفت بهمون سلام کرد! گفتم به ما؟ مگه میشناسه مارو؟ گفت نمیدونم شایدم به مامان سلام کرده :| گفتم مامان کیه این که تورو میشناسه؟!
و خلاصه اینکه بازم توی این حال و هوا بودیم و اوشون داشت دور میشد که یهو باز خواهرم برگشت گفت: عععععه... فهمیدمممممم! فهمیدین کیههههه؟؟!!! گفتم نه کیه؟ (اینجا به لکنت افتاده بود و هرچی هی تکونش میدادم به حرف نمیومد!)
گفت علیرضا کوچولو! گفتم چییییی؟! علیرضا؟! گفت علیرضا دوست امیر ... گفتم نههه!!! چرا این انقدر یهو بزرگ شده؟!

+ علیرضا که بود و چه کرد؟!
علیرضا دوست امیر پسر عموم و شاگرد بابام بود که امسال کنکور دادن و امیر همکلاس محمد و اون یکی محمد، دوتا پسر داییام بود که این دوتا محمد هم اسم و هم فامیل و هم سن و همکلاس بودن و حوزه ی امتحانی واسه کنکورشون هم یه جا بود :|

  • . زیزیگلو

شکه شدم ۵ (قسمت آخر)

سه شنبه, ۲۹ تیر ۱۳۹۵، ۰۲:۳۷ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • . زیزیگلو

قابل توجه خدا:

سه شنبه, ۲۹ تیر ۱۳۹۵، ۱۲:۵۹ ب.ظ

سلام پروردگارا، خوبی؟! با زحمتای ما؟

اوضاع و احوال حکمرانیت چطوره؟

خواستم بگم من ژن ایوبی ندارم... میدونم میدونی...خواستم تاکید کرده باشم!

  • . زیزیگلو

ت.و.م.و.ر

دوشنبه, ۲۸ تیر ۱۳۹۵، ۰۱:۲۷ ق.ظ

پارسال همین موقع:

آخرای ترم بود. روزای آخر که آخرین امتحانای میانترم رو میدادیم. گفت سرم گیج رفته توی دانشگاه فشارم افتاده، دوستام اوردنم درمانگاه،سرم زدم... فرداش رفته بود بیمارستان و بستری شده بود.چند روز بعدش حال خوبی نداشت.حالشو پرسیدم.گفت یه چیزی بهت بگم قول میدی به کسی نگی؟! گفتم چیو؟ گفت یه تومور درومده کنار نخاعم...توی گردنم... عمل ریسکش بالاس و 50_50 س که شاید 50 درصد ممکنه تا آخر عمر فلج شم

توی فرجه ها بود و منم تنها خوابگاه بودم. گریه میکردم و درس نمیخوندم، نه اینکه نخوام بخونم، منتهاش یه صفحه رو جلو روم باز میکردم و تا شب همون صفحه باز بود.اون چند روز انگار چند سال پیر شدم. هر روز حالشو میپرسیدم. سعی میکردم کاری کنم روحیشو حفظ کنه و خودشو نبازه. از فرداش تا چند روز بعد جواب نداد و من همش نگران بودم که چی میتونه شده باشه... مدام حالشو از دوستاش میپرسیدم و اونا هم بی خبر. چند روز بعد گفت عمل کرده...خدا میدونه چه حالی بودم که اون ترم معدلم از همه ی ترما بدتر شد و فوق العاده نمره هام افت کرد.اون ترم نتونست بیاد امتحانای پایان ترمشو بده و همه ی درساش حذف شد و مجبور شد یه ترم اضافه تر بمونه و درس بخونه... 

تا یه مدت تمام بدنش بی حس بود...بعدتر عکسشو برام فرستاد و ازونجایی که فقط به من گفته بود غمامو میریختم توی خودمو دم نمیزدم...چه عکس وحشتناکی...

  • . زیزیگلو

آنچنان ذهن من از خواستنت سرشار است...

يكشنبه, ۲۷ تیر ۱۳۹۵، ۰۴:۳۰ ق.ظ


...که شب از یاد تو تا وقت سحر بیدار است


حیف از این قسمت و تقدیر که هر کار کنم

باز بین من و تو... فاصله معنادار است


خودمانیم... تعارف که نداریم؛ بگو

دست بردارم اگر پای کسی در کار است


بی تو از یاد ِ تو رویای قشنگی دارم

قسمت این است... دلم دولت ِ خود مختار است


فرض کن دست مترسک به کلاغی نرسد...

دست کم باعث ِ دلگرمی شالیزار است


روزها یاد تو، شب یاد تو، در خواب... خودت!

سهمم از حادثۀ عشق... همین مقدار است


حسن توکلی

  • . زیزیگلو

علی_ قسمت سوم

شنبه, ۲۶ تیر ۱۳۹۵، ۱۰:۴۷ ق.ظ

بعد از آن مامان مدرسه اش را عوض کرد وقتی که دیگر آن مدرسه درس نمیداد و آمده بود مدرسه ی نزدیکمان هروقت با بابا از دم آن مدرسه میگذشتم برای آقای گندمی سرایدار دست تکان میدادم...دوستش داشتم.پیرمرد مهربانی بود. بعضی وقت ها یواشکی ازش لواشک میخریدم...
گذشت...تا اینکه آخرای دوران ابتدایی ام بود... رفتیم از همان کوچه ی مدرسه ی شاهد... مدرسه را خراب کرده بودند... تمام آن حیاط بزرگش و تمااام آن درخت های سبز و قشنگش را ... و تمام توت ها و کنار های خوشمزه اش... و اتاق مهدم و آن زیر زمینی که نمایشگاه بود و آن دفتر به ظاهر مجللش با کولر گازی... و آبخوری اش...هی....

فاطمه نامی را میشناختم توی دبیرستان که رشته اش ریاضی بود. فقط در حد یک اسم. ما تجربی بودیم...یکی از دوستهایم به اسم زینب دوست فاطمه بود و به همین خاطر چون گاهی توی حیاط مدرسه هردویشان را با هم میدیدم به فاطمه هم سلام میکردم و کلا برخوردمان در حد یک سلام و علیک بود. تولد زینب بود...بعد از کنکور من و 4تای دیگر را دعوت کرده بود پارک. فاطمه هم آمده بود... آنجا ازم پرسید: "مهسا منو یادت میاد؟" و وقتی خودش را معرفی کرد فهمیدم این همان فاطمه است. خوش اخلاق شده بود! بهش گفتم از علی چه خبر؟! گفت دانشجوست! رشته اش را پرسیدم...هرچه فکر کرد یادش نیامد. گفتم بزرگی هایش را هم دیدی؟! گفت آره...همین چند وقت پیش! پرسیدم چه شکلی شده؟! خندید! گفتم من آخرین باری که دیدمش 6 سالم بود...
(یعنی اگر بخواهم به زمان الان حساب کنم حدودا 16 سال پیش!)


و "علی" ای که خاطرش تا همیشه برایم خاطره شد!

  • . زیزیگلو

دلیل کودتای 15 ژوئن خود توئی!

شنبه, ۲۶ تیر ۱۳۹۵، ۰۳:۲۰ ق.ظ

در قلب من آشفته بازاری به پا کردی

مانند بمبی سهمگین، در من صدا کردی


من خواب بودم تا که فهمیدم شباهنگام

مانند ارتش های ترکی کودتا کردی!


کمیل آزادی


+کودتا هم که تموم شد... حالا کیو سوژه کنیم :/

  • . زیزیگلو

خنده های رفتنت در کوچه ها ویرانگرند...

جمعه, ۲۵ تیر ۱۳۹۵، ۰۵:۲۷ ب.ظ

چشم هایم حساس شده بود...درد میکرد... مثل پسرهایی که موقع خوابیدن دستشان را میگذارند روی چشم هایشان و بازویشان سایبان چشم هایشان میشود، یک لایه از موهایم را ریختم روی چشم هایم...
تو بودی...من هم بودم... گفتی پاهایت درد میکند... شروع کردم کف پاهایت را ماساژ دادن... رنگشان عوض شد...خاکستری شدند...ناخن هایش بلند و تیره شد...نگاهت کردم...چهره ات عوض شد...سیاه شدی... زشت شدی...پشمالو شدی ... نعره کشیدی...جیغ زدم... من را بلعیدی! بعد آمده بودند به دادم برسند که نبودم... که نه تو بودی، نه من
چرا خودت هم ناپدید شدی؟ می ماندی تقاص پس میدادی لااقل...

  • . زیزیگلو

علی_ قسمت دوم

جمعه, ۲۵ تیر ۱۳۹۵، ۱۱:۱۲ ق.ظ

به خاطر درس مامان؛ همیشه نمایشگاه های چیز های قشنگ قشنگ! توی زیر زمین مدرسه برقرار بود... پله هایش همیشه برایم عجیب بود، پیچ میخوردی میرفتی پایین. حتی پله هایش را هم دوست داشتم! آرزو میکردم کاش زودتر بزرگ بشوم بعد که شاگرد آن مدرسه شدم من هم از آن چیز قشنگ قشنگ ها درست کنم بگذارم توی نمایشگاه. از همه بیشتر هم آن دوتا عروسکی که روی صندلی بودند و یکیشان لک لک پا دراز و آن یکی قورباغه عینکی بود را دوست داشتم.
آن وقت ها هر وقت از طبقه های بالایی کمد یا یخچال چیزی میخواستم و دستم نمیرسید، از طبقه های پایینی بالا میرفتم.مامان هربار میگفت: نرو بالا... علی از کمد بالا رفته بود کمد افتاده بود روش سرش شکسته بود بخیه زدنش...
هنوز که هنوز است مامانم این ماجرا را تعریف میکند اما برای خواهر کوچولو هایم... بعد این ها میپرسند: مامان علی کیه؟! و مامان یهو جواب میدهد: دوست آجی مهسا :| بعد همه نگاهم میکنند و پقی میزنند زیر خنده!
ابتدایی رفتم.کلاس اول. یک شب مدرسه ی مامان به معلمانش افطاری میداد. آخرین باری بود که علی را دیدم... همسن بودیم،ولی چون او نیمه اولی بود و من نیمه دومی او یکسال زودتر به مدرسه رفته بود... آخرین بازیمان همان شب بود!

از همه جای مدرسه مجلل تر؛ دفترش بود... نو ساز تر از همه جا با یک کولر گازی! بابا هر صبح برایم آش سحری میخرید میاوردیم با خودمان مدرسه... من توی دفتر پرورشی صبحانه میخوردم! و همیشه گله داشتم از آن قسمتی از آش که رویش فلفل قرمز ریخته بودند!
توی آن اتاق مهد یک اتاقک کوچولوی دیگر بود که در داشت و تویش یک روشویی بود... ولی همیشه میترسیدم تنهایی بروم آنجا...لامپش سوخته بود... هربار مربی میرفت آنجا و یک چادر رنگی میزد سرش و دستش را آن زیر علم میکرد و قدش میشد دو متر و همه بهش میخندیدند ولی من از این شکلی شدنش و توی تاریکی بیرون آمدنش هیچ خوشم نمی آمد...

وقتی مدرسه تعطیل میشد از همه جایش بدتر بود. در ورودی مدرسه شلوغ میشد و من توی جمعیت چادری ها خفه میشدم! مثلا در نظر بگیرید یک دختر بچه ی 4ساله بین آن همه جمعیتی که حس آزاد شدن از زندان را دارند! بعد من در آن لحظه ی طاقت فرسا گل های چادر های مشکیشان را از نظر میگذراندم که کدام قشنگ تر است که بعد بروم به مامان بگویم "چادر با گل این شکلی بگیر!"
وقت برگشتن، می ایستادیم سر خیابان روبه روی مدرسه منتظر مینی بوس قرمز ... یک لوازم تحریری بود که من هربار، از آن یک پله ای که در مغازه بود بالا میرفتم و مثل ستاره دریایی که میچسبد به شیشه ی آکواریوم به شیشه ی مغازه میچسبیدم و دلم غنج میرفت برای آن جامدادی رومیزی هایی که شبیه خانه بود.

  • . زیزیگلو

علی _قسمت اول

پنجشنبه, ۲۴ تیر ۱۳۹۵، ۰۳:۲۳ ب.ظ


مدرسه ی شاهد با آن حیاط خیلی خیلی خیلی بزرگش و منه کوچولویی که آن مدرسه برایم حکم قصر را داشت... پناهگاه من آن گوشه ی حیاط آن اتاقک کوچولوی مهد کودک نامی بود که تعبیه شده بود برای بچه های دبیران بچه دار... با آن مربی هایی که هر سال عوض میشدند و آن فاطمه ی همسن بد اخلاقم و علی همسن گاهی همبازی من و گاهی همبازی فاطمه!
مامان شیفتش همیشه صبح بود... آقای راننده با آن مینی بوس قرمزش صبح های زود میامد سر کوچه یمان و هنوز هوا تاریک بود که میرسیدیم مدرسه.
یک وقت هایی که اتوبوس نمی آمد یا ما دیرتر حاضر میشدیم راهی شدنمان با تاکسی هایی بود که نیمی از مسیرمان میخورد به راهشان و مامان تعریف میکند که: "نیم دیگر را خودمان میرفتیم در حالی که دست تو توی دستم...خواهرت بغلم...ساکش روی شانه ام و کیف خودم هم روی این یکی شانه ام... بعد با این اوضاع باران میبارید... پایم پیچ خورد و افتادم و کسی نبود بلندم کند" از سری سختی های زندگی و بیا بچه بزرگ کن و این صحبت ها.
چه وقت ها که از این سر حیاط که آن اتاقک بود تا آن سر حیاط که آبخوری بود میرفتیم، پاهایمان درد میگرفت و قدمان نمیرسید به شیرهای آب یخی که تا چند لحظه دستمان را میگرفتیم زیر آب خنکش از شدت یخ بودنش دستمان درد میگرفت.
بهار و نزدیک آن، تمام هر دوتا باغچه ی خیلی بزرگش پر میشد از "توت" و "کنار" و کلی گل. بابای مدرسه "آقای گندمی" اجازه نمیداد برویم توی باغچه ها... من و علی خیلی وقت ها نگهبانی میدادیم و تا چشمش را دور میدیدیم خودمان را بین درخت های داخل باغچه پنهان میکردیم و هی حالا "کنار" نخور پس کی بخور.
بماند که یک روز علی گولم زد و گل های صورتی و قرمز محمدی را کند و شروع کرد به خوردن و به من هم پیشنهاد میداد که بخورم و چه تعریفی هم می کرد از مزه یشان! برای من اما تلخ بودند! حس بز بودن بهم دست داده بود :|
یادم است یکی از خانم های مدرسه هر وقت تشریف میبردند گلاب به رویتان،من هم همان لحظه میخواستم بروم. بعد انقدر با قفل در ور میرفتم که در از بیرون قفل میشد و هی هربار ایشان آن تو گیر میفتاد و دیر به کلاسش میرسید و هربار من مقصر بودم! و هربار هی مربی میگفت: باز که درو روش قفل کردی!
یا مثلا آن روز که خانم مربی مثلا میخواست مثل بچه مدرسه یی ها تنبیهمان کند، یکی یکی و به نوبت هرکداممان را چند دقیقه ای میفرستاد پشت در اتاق توی حیاط! بعد میاوردمان تو. من رفتم و آمدم.علی هم رفت و آمد.فاطمه هم. نوبت به خواهرم رسید که از همه مان کوچولو تر و شیطان تر بود... فرستادش دم در اتاق... همین که در را باز کرد دید پا گذاشته به فرار و دارد میدود سمت ته حیاط... حالا هی آن بدو هی این بدو به دنبالش!

  • . زیزیگلو

هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم
نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم

به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم
شمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشم

حکایتی ز دهانت به گوش جان من آمد
دگر نصیحت مردم حکایتست به گوشم

مگر تو روی بپوشی و فتنه بازنشانی
که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم

من رمیده دل آن به که در سماع نیایم
که گر به پای درآیم به دربرند به دوشم

بیا به صلح من امروز در کنار من امشب
که دیده خواب نکردست از انتظار تو دوشم

مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم
که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم
  
به زخم خورده حکایت کنم ز دست جراحت
که تندرست ملامت کند چو من بخروشم

مرا مگوی که سعدی طریق عشق رها کن
سخن چه فایده گفتن چو پند می‌ننیوشم

به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل
و گر مراد1 نیابم به قدر وسع بکوشم
 
اولین بار اینو آقای محبی استاد فیزیک سر کلاس خوند... همونجا یه بیتشو نوشتم و بعدا گشتم دنبالش و پیداش کردم... و بعد عاشق سعدی شدم!

1: اسم "مراد" نسرین اینا هم توشه!
راستی نسرین! توی اتوبوس بودم تو راه برگشت به خونمون...این خانومه که کنارم بود اسم شوهرش مراد بود :دی 4تا هم بچه داشت!
  • . زیزیگلو

بچه که بودیم همیشه دلمون میخواست توی هر عروسی که میریم عروسو ببینیم... یعنی کلا عروسیو واسه دیدن عروس میرفتیم. حالا یادمه بجز من همبازیا و دوستامم نیتشون از عروسی رفتن همین بود.

بعد حالا سوالی که پیش میاد اینه که: پسرا که میرن عروسی مشتاق دیدن دامادن یا اونا هم قصدشون از عروسی رفتن دیدن عروسه؟!

داماد که چیزی نداره آخه :/


+و اینکه وقتی میگن به افتخار عروس و داماد دست برنید یعنی باید به کجاشون دست بزنیم؟ افتخارشون کجاشونه دقی قن؟


فعلا سوالام همینا بود :| تا درودی دیگر ؛ بدرود.

  • . زیزیگلو

که چنان زو شده ام بی سر و سامان که مپرس

چهارشنبه, ۲۳ تیر ۱۳۹۵، ۰۱:۴۳ ب.ظ

نگاهم محو چشمانت

         برایت شعر میخوانم

                 خودم اینجا دلم اینجا


حواسم را نمیدانم!

  • . زیزیگلو

کن کور

چهارشنبه, ۲۳ تیر ۱۳۹۵، ۰۱:۰۴ ق.ظ
یه سلامی هم بکنیم به کنکوریای عزیز! 
جدای از اینکه همه براتون دعا میکنن که کنکور خوبی بدین، که وقتی کنکور دادین فکر میکنید از همه ی عالم بدتر دادین...من براتون آرزو میکنم که خدا بهترینا رو نصیبتون کنه... یه چیزی که میخواید ولی فکر میکنید نمیشه ولی خدا میندازتش توی بغلتون!

روزای کنکور سخت ترین و جالب ترین و پر مشقت ترین ولی عجیب ترین روزای دوران زندگی من بود...

به قول دبیری، "کن کور"...کنکور یعنی کورش کن!

پ.ن: داشتم این کله صبحی به حال بدی که سر جلسه ی کنکور پیدا کردم فکر میکردم... شب قبلش ماهی خورده بودم و ظاهرا سردیم شده بود... از سر جلسه از مراب اجازه گرفتم که برم بیرون و همرام اومد...
حالا هی نیاین بگین ماهم حالمون بد شده و این صوبتا! 
یکی از بدترین خاطراتم همین حال بده سر جلسه ی کنکورم بود....

توصیه ی خیلی جدی: شب قبل از کنکورتون به هیچ عنوان ماهی نخورین!
  • . زیزیگلو

جیز

سه شنبه, ۲۲ تیر ۱۳۹۵، ۰۴:۰۵ ب.ظ

آقاااا من الان از بیران اومدم
بابام رسوندم .... راه برگشتو پیاده اومدم
حالا هوام گررررررم...دااااااغ.... جووووششششش
بعد یه کارگره داشت با شیلنگ آب هوا و فضا و گل و گیاه و دیوار و ساختمونا و هرچی دم دستش میرسیدو آبیاری میکرد
ازین بازیای خرکی با آب مثلا
بعد منو دید اومد با شیلنگ منو هم خیس کنه یه چشم غره بهش رفتم... پشیمون شد و از 😜 به😐 تبدیل گشت
منم به راهم ادامه دادم...
ولی بعدش من پشیمون شدم که چرا بهم آب نریخته که بگم جییییز و بخار ازم بلند شه و خیس بشم و خنکم بشه
ولیییییی...
بعدش از پشیمونی خودم پشیمون شدم و خیس شدنمو تحقیر توسط طرف پنداشتم و خلاصه اینکه هم چنان به راهم ادامه دادم تا به حالت نیمه مذاب رسیدم خونه :|


+مسابقه صداهای دلنشین به سر کردگی توکا


  • . زیزیگلو

که باید از دل آدم دراورد

دوشنبه, ۲۱ تیر ۱۳۹۵، ۱۱:۰۲ ب.ظ

آدم خیلی زود ناراحت شونده ای نیستم... ناراحتی لحظه ای دارم... یکم بگذرد حالم خوب میشود و دلگیر هم نیستم از کسی...
ولی بعضی وقتا بعضی حرف ها تا مغز استخوان آدم نفوذ میکنند... مثلا همین یه مدت پیش رفتم توی اتاق یکی از بچه های هم سوئیتی ، یک حرفی زیر لب زد که همانطور که در را باز کردم...بدون هیچ حرفی در را بستم و رفتم توی اتاق خودم و هی بغض گلوگیرم را قورت میدادم و هی جلوی اشک ریختنم را میگرفتم.از آنجایی که نمیگذارم حرفی توی دلم بماند و شما هم نگذارید و گرنه بد میشود و اینها، و سعی میکنم ماجرا را تعریف کنم ک کینه نشود و اینها،فردایش که حالم خوب شد و دلم صاف شد با آرامش و لبخند ماجرا را برای "ز" تعریف کردم... گفت من فکر کردم "میم" به تو حرفی زده... میم هم گفت فکر کردم من حرفی زده ام که ناراحت شده ای تازه کلی هم عذاب وجدان گرفتم و کلی هم دیشب گریه کردم! گفتم نه خب "ز" گفت ولی بیخیال تمام شد! و قضیه تمام شد ولی "ز"ناراحت شده بود که من را ناراحت کرده بود و ترکیدن بغض ز همزمان شد با ترکیدن بغض من و میم و بغل کردن 3 تایی! و بعدش هم هی سر به سرم گذاشتن و هی آن جمله ی کذایی را تکرار کردن و هی خودم را میگرفتم که نخندم هی خنده ام میگرفت!

بعد تهش اینجوری بشود و طرف متوجه اشتباهش بشود و از دلت در بیاورد خوب است...ولی اینکه آدم هی بریزد توی خودش هی هیچی نگوید هی بقیه هم ندانند جریانش چیست خیلی بد است...
خب امروز هم به خاطر حرفی دلم گرفت... قهر طوری... هی حالم خوب نمیشد... آمد باهام حرف بزند که گفتم به خاطر فلان حرف و اینها ناراحت شدم... که خیلی بی انصافی... معذرت خواهی کرد... منم با بغض هی میگفتم نمی بخشمت... نمیبخشمت....ولی خب الکی میگفتم چون بخشیدمش و حالم خوب شد!

+حالا خیلی وقت ها هم با وجود خیلی ناراحت شدنم از موضوعی حرفی نمیزنم که قضیه کشدار نشود و طرف مقابل هم ناراحت نشود و اینها... البته این در صورت مغذب بودن و هیلی با طرف صمیمی نبودن است... وگرنه آدم که نمیگذارد حرف های عزیزانش توی دلش کینه بشوند، مگر نه؟! 

  • . زیزیگلو

کمک طوری!

دوشنبه, ۲۱ تیر ۱۳۹۵، ۱۲:۱۶ ب.ظ

نمیدونم چه حکمتیه!... اهل چت کردن توی گروه ها نیستم...فقط خواننده م معمولا... حالا سالی تا باری یکی کارم داشته باشه یا حس اذیت کردنم گل کنه برم سر به سر ملت بزارم (قبول دارین آدم اذیت نکنه روزش شب نمیشه و اگرم بشه بد خواب میشه؟ :دی) یا یه بحثی پیش بیاد بخوام خودمو قاطی کنم... حالا بگید: خب؟! ... با اینکه هیچ کاری با گوشی ندارم و معمولا خواننده م تا نویسنده ... ولی تا به خودم میام میبینم خیلی وقتم گرفته شده پای گوشی...

برنامه ای میشناسید که بتونم باهاش مدت زمان استفاده از گوشی رو متوجه بشم؟ هست ها...ولی اسمشو نمیدونم...

(اگه میشناسید توی پیام خصوصی بهم معرفیش کنید... خیلی درگیرم! ممنون و سپاس پیشاپیش!)


  • . زیزیگلو

با اینکه میشه جبران کرد...ولی خب.

دوشنبه, ۲۱ تیر ۱۳۹۵، ۱۰:۳۶ ق.ظ

هیچوقت کسی که میاد پیشتون و ازتون یه خواهشی داره رو به کسی دیگه ارجاع ندیدن...هیچوقت، هیچوقت...هیچوقت!

طرف به شما پناه اورده...کاش یکم بفهمیم!

  • . زیزیگلو

من ایرانی نیستم

دوشنبه, ۲۱ تیر ۱۳۹۵، ۰۸:۵۹ ق.ظ

گفته باشم...

نمیدونستم بین چه تیمایی بازی بوده و حتی نمیدونستم نتیجه چی شده... 

الان توی خبر خوندم ظاهرا بین فرانسه و پرتغال....

ملت فوتبال دیدن... بعد رفتن زیر پیج طرف فحش و فحشکاری... اولش فک کردم شایعه س... رفتم دیدم که بللله... اونم چه فحشای رنگاوارنگی!
آبروی هرچی ایرانیه بردن...
از الان تا یه مدت نامعلومی من ایرانی نیستم!!!
+لااقل آبروی مارو نبرید خب...مرسی،اه.

#payet

  • . زیزیگلو

خونه ی مادر بزرگه هزارتا قصه داره...

يكشنبه, ۲۰ تیر ۱۳۹۵، ۰۴:۴۴ ق.ظ

این خانه ی درن دشت دو حیاطه ی بزرگ ایوان دار؛ 3 اتاق دارد... ازین خانه هایی است که دوره ساز است اتاق هایش...و وای ایوانش...خیسی ایوانش با آن موزاییک های گل قرمز قدیمی که صفایش را دوچندان میکرد...حیف که نویشان کردند...آن یکی حیاطش اما هنوز دست نخورده است...بچه که بودیم محل تفریح و بازی های ما بود... هی دنبال جوجه ها دویدن...بابا دوتا تخم اردک خریده بود برایم... یه گوشه از حیاط روی یک بشکه ی فلزی بلند که آن موقع ها مال نفت بود،تخم های به آن گندگی را گذاشته بودیم زیر پای یکی از مرغ ها و هرروز هم بهشان سر میزدیم... و چقدر من مردم تا جوجه اردک ها به دنیا آمدند... کمی که بزرگ تر شدند با جوجه مرغ ها همبازی شده بودند... آن ها زده بودند چش و چالشان این ها را دراورده بودن... چشم های خونی جوجه اردک هایم هنوز یادم است...! هی میاوردمشان پیش خودم، نازشان میکردم؛ قربان صدقه شان میرفتم، با اینکه ازشان یکم میترسیدم ؛ زیر شیر آب چشمهایشان را میشستم...  خودم یادم است مامان بزرگ یک روز که بزرگ شده بودند بردشان توی کوچه بغلی دادشان به یک خانومی که میگفت دوستم است... از همان کوچه برایم یخمک رنگی دست ساز گرفته بود...بچه بودم...شاید سه یا نهایت چهار ساله... مدرسه و پیش دبستانی و مهد کودک هم نمیرفتم... خیلی کوچولو بودم من! زمستان که میشد تمام حیاط پشتی پر از سبزه و توله(یه نوع گیاه) و بابونه و کلزا میشد...همیشه ی خدا میشد گوسفندی هم آنجا باشد که برای قربانی بود و هربار مال یکی از فامیل... وقتی که هر بار یکیشان قربانی میشد کلی دلم برایش تنگ میشد... خودم یکبار خواب دیدم توی آن یکی حیاط یک اسب قهواه ای خوشتیپ هم هست... که بسته بود...
از وقتی که یادم است گربه زیاد داشت آن محله... هنوز هم گربه های زیادی دارد... چقدر هی دلم غنج میرفت برای گربه ها... با آن میو میو های لوسانه و ناز و ادا طوریشان!
بهار و آخر های تابستان توی حیاط خوابیدن میچسبید... اما من توی اتاق بودن را ترجیح میدادم... مامان بزرگ با اصرار من را میبرد توی حیاط و من هم مطیع! قبول میکردم... خب دروغ چرا...از تاریکی خوشم نمی آمد... دراز میکشیدم و بالای سرم را نگاه میکردم...چقدر ستاره! پرسیدم: دا، این پرنده ها گنجشکن؟! چرا انقدر تند از بالای سرمون رد میشن؟! و جواب داده بود: نه خفاشن... از توی مسجد میان...
مسجد خیلی قدیمی بود... چند سال بعد تعمیرش کردند... آن موقع ها قبل از تعمیرش یکبار که توی اتاق خواب بودیم... وقتی بیدار شدیم دیدیم یک خفاش زیرمان بوده... و مرده... حالا نمیدانم نیت خبیثش چه بوده یا اصلا بوده یا نبوده یا چه...ولی بچه خفاش بود... و دلم برایش سوخت! یکی بهم گفته بود خفاش ها خونخوارند و تا مدت ها ازشان میترسیدم... بعد فهمیدم نوع میوه خوارش هم هست...حتی خیلی بیشتر از نوع خونخوارش...
میگفتند زمان جنگ موشک افتاده توی کوچه و آن دیوار ته حیاط را ریخته... که اهالی خانه هم از ترکش هایش خورده اند
میگفت رفته م نان بگیرم... یک چیز گرد سبز پررنگ عجیب و غریب که روی زمین بود نظرم را به خودش جلب کرد... برداشتم ببرم نشان پسرم بدهم ببینم میداند که چیست؟ مال کیست؟ که بعد ببریم بدهیم به صاحبش... برداشتمش و همانطور گذاشتمش زیر بغلم و رفتم نان گرفتم...رسیدم به خانه... تا نشان پسرم دادمش گفتند خدا رحم کرده ضامنش را نکشیده ای...نارنجک است مادر! ... بعد برده بودند آن دور دورها ضامنش را کشیده بودند که نکند بیفتد دست کسی.

+ما، مادر بزرگمونو "دا" صدا میزنیم.
  • . زیزیگلو