زیزیگلو

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر...

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر...

ای خدایی که خالق خرسی
بنده را آفریده ای مرسی!

پیام های کوتاه
  • ۲۳ مهر ۹۳ , ۱۹:۲۱
    :)
بایگانی

انتخاب واحدا!

پنجشنبه, ۱۹ شهریور ۱۳۹۴، ۰۸:۲۵ ب.ظ

انتخاب واحدامون به ترتیب:

مامان،خواهرم، بابام، من!


مامان خیلی نگران درساش و نمرات و امتحانا و انتخاب واحدشه....

معدل مامان و بابامم همش بالای 17 هست! امروز که سایتاشونو باز کردم یه نگا انداختم با  تو ماشین با سلقه به خواهرم گفتم نگا کن!! یاد بگیر :))

پریروز برای مامانم انتخاب واحد کردم، سایت ارور میداد واسه بعضی از درسا مینوشت قبلا این درسو گذروندین، درحالی که مامانم میگفت نگذروندم... منم ول کردم گفتم بعدا یه سر میرم تو سایت دوباره براش بر میدارم

دیروز انتخاب واحد خواهرم بود، 18 واحد برداشت

داشتم الان واسه بابام انتخاب واحد میکردم...ظرفیت چندتا از درساش تکمیل بود...

مامان برگشته میگه: باید چندبار هی وارد کنی تا درست شه، دیروزم واسه من هی این ارور رو میداد ولی در نهایت 18 تا واحد برداشتم!

من: مامان...انتخاب واحد کردی؟ اون درسارو هم برداشتی؟

مامانم: آره زهرا واسم برداشت

زهرا: نههه من با انتخاب واحد خودم بودم...واسه خودم 18 تا برداشتم!!


مامانم: ×_×

بابام:|

زهرا =))

من ^_^

  • . زیزیگلو

داشت خوابش میگرفت،یا یه صدای غمگین، طوری که من نشنوم آروم گفت: دلم خیلی براش تنگ شده

شنیدم...

  • . زیزیگلو

دندون پایین سمت چپ!

سه شنبه, ۱۷ شهریور ۱۳۹۴، ۰۹:۵۱ ب.ظ

از وقتی که از مطب اومدم بیرون تا الان دارم پانتومیم بازی میکنم، جاهایی رو هم که بقیه حرکاتمو متوجه نمیشن یکم حرص میخورم متوجه میشن!

سمت چپ دندون پاییینمو که یک عدد عقل نهفته بود جراحیش کردم! 3تا عقل نهفته ی دیگه مونده!

+ من نمیدونم چرا پیش هر دکتر دندون پزشکی میرم چشاش سبزه!

اومدم با دکتر حرف بزنم بگم دکتر درد داره خو؛ دیدم یه چیزی تو دهنمه، نگا میکنم میبینم انگشت دکتره! خو دکتر انگشتتو درار دارم حرررف میزنم!

+منشیش اومده سرمو گرفته :| که مثلا تکون نخورم :|

آخه من کی تکون خوردم؟! :|

تازه اون موقع که رفتیم برق رفت... خدا ناراضی بود من زخم و زیلی شم میدونم!

داشتیم برمیگشتیم یه سر به یه مغازه ی مانتو فروشی و عطاری و...زدیم، واسه اونام سوالامو با پانتومیم اجرا میکردم دمشون گرم میفهمیدن!

+یه گاز روی دندونمه  سمت چپ صورتم سره، آب دهنمو نمیتونم قورت بدم فلذا دهنم پر از خون و تفه...حال بهم زن هم خودتونید. من واقعیتو گفتم :دی!

لب بالا و پایینم چون خونیه به هم چسبیدن و توان تکان دادن لب ها را ندارم!

اگه یکم توی عکس دقیق شین، یه تیکه از لثه م به دندونم چسبیده!

+دهنم یه وریه! 

داره کم کم دردش شروع میشه... یه چیز گرم هم تو دهنم حس میکنم... به نظر میاید خون است :/

  • . زیزیگلو

اندر احوالات ماشین سواری!

سه شنبه, ۱۷ شهریور ۱۳۹۴، ۰۶:۱۳ ق.ظ

بابا گفت ترمز بگیر، کنار این ماشینه بمون.

ترمز گرفتم ماشین ررررفت! 

هرچی بیشتر ترمز میگرفتم ماشین بیشتر میرفت!

غش غش پشت فرمون میخندیدم بابام گفت پیاده شو!


رفتم خونه به مامانم میگم: خب این چه وضعشه؟! 

گاز میدم ماشین میره، ترمز میگیرم ماشین میره، کلاچ میگیرم باز ماشین میره! بابا هرسه تا رو به گاز وصل کرده!


+اومدیم خونه، به خواهرم میگم ماشین که با من راه نمیومد...تو این مسیری رو که رفتی چجوری رفتی؟  میگه میدونی چجوری؟ میگم نه! چجوری!؟ میگه پام فقط روی کلاچ بود داشتم با کلاچ میروندم، اصن گاز نمیدادم :)))))


اومدم پارک کنم پشت یه ماشین، ماشین توی کوچه افقی پارک شد :|

جوری که خونه ی همسایه روبه روییمون روبه روم بود، همسایه بغلیمونم پشت سرم... 

کوچه رو بسته بودم...  :|

بعد اومدم بگم که نه الکی من نمیخواستم پار کنم میخواستم دور دوفرمونه بزنم، اومدم که دوفرمونه ش کنم بابام گفت پیاده شو :)))

نزدیک بود دوتا ماشینو له کنم، یه ماشین جلویی یه عقبی رو، باز بابام گفت پیاده شو! ژست افسر گرفته هی پیاده م میکنه! :))

حالا ماشینا هم ثابت بودنا :|


+امشب خوب بود ولی. ماشین رام شده بود :)


  • . زیزیگلو

شناگر چادری

سه شنبه, ۱۷ شهریور ۱۳۹۴، ۰۵:۵۱ ق.ظ

ندیده بودیم کسی با چادر شنا کنه، که اونم بحمد الله دیدیم! 

شیرجه و زیر آبی میزد دیدنی!

+با چادر ملی مشکی :|

  • . زیزیگلو

گفته بودم میروی، دیدی عزیزم آخرش...

دوشنبه, ۱۶ شهریور ۱۳۹۴، ۱۰:۵۴ ب.ظ

+سومین پست امشب! خیلی وقته پست نذاشته بودم دلم تنگ شده :)



گفته بودم می روی دیدی عزیزم آخرش ! 

سهم ما از عشق هم شد قسمت زجرآورش



زندگی با خاطراتت اتفاقی ساده نیست !

رفتنت یعنی مصیبت ، زجر یعنی باورش

  • . زیزیگلو

بالاخره وقتی آدم توی فکره حواسش نیست اصلا خب!

دوشنبه, ۱۶ شهریور ۱۳۹۴، ۱۰:۴۱ ب.ظ

وارد آشپزخونه شدم؛یه استکان برداشتم،رفتم بالا سر قابلمه، با قاشق اومدم برنج بریزم تو استکان ... خواهرم که حواسش بهم بود یهو گفت: داری چیکار میکنییی؟! o_O

من: عه! وااااااای =)))))


+غرق در افکارم بودم! طبیعیه! 

  • . زیزیگلو

غذایی به نام "مار"

دوشنبه, ۱۶ شهریور ۱۳۹۴، ۰۴:۲۱ ب.ظ

دوتا خواهر ما نشستن به اسم و فامیل بازی کردن...

خواهر کوچیکه غذارو نوشته: مار!

میگیم مار که غذا نیست....

میگه چرا...چینیا میخورن  :|

  • . زیزیگلو

نیمه شب آمد اتاقم یک پری!

پنجشنبه, ۵ شهریور ۱۳۹۴، ۰۲:۳۸ ب.ظ

نیمه شب آمد اتاقم یک پری

البته با مانتو و با روسری !


گفتم: این جا آمدی حوری، چرا؟

راه را گم کرده ای، کاکل زری؟


من ندیدم مثل تو روی زمین...

از اورانوس آمدی یا مشتری؟


مرگ تو دختر فراوان دیده ام

ناقلا، امّا تو چیز دیگری !

  • . زیزیگلو

رفتم دکتر..گفت فشارت افتاده؟ گفتم آره ولی نه عین دفعه ی قبل...بازم فشارمو گرفت

گفت دفعه ی پیش چند بود؟ گفتم 10

دکتر: هر هر هر

من :| چی شده؟

دکتر: الان 9 ه!

گفت تو جزو دسته ی فشار پایینا محسوب میشی،  که اگه تحت یه فشار عصبی ناراحتی یا یه جرو بحث کوتاه قرار بگیرن سریع پس میفتن!


گفت 3 تا توصیه برات دارم:

زود رنج نباش

زود فراموش کن

کشش نده، گیر نده...


+اگه شما هم جزو این دسته این و تا یه بحثی پیش میاد سریع فشارتون میفته، توصیه های دکترو جدی بگیرین :)

  • . زیزیگلو

یا رضا...

سه شنبه, ۳ شهریور ۱۳۹۴، ۱۲:۴۹ ب.ظ

زنگ نقاره ی تو باز پریشان شده است

یک مسیحی وسط صحن، مسلمان شده است


من ازاین بوسه زدن های به دَرْ فهمیدم

در چوبی حرم  مُصْحَف قرآن شده است

  • . زیزیگلو

میخواستیم بریم حالا یه بار کلانتریااا...

دوشنبه, ۲ شهریور ۱۳۹۴، ۰۵:۳۱ ب.ظ

حدود ساعت 9 و خورده ای شب... هوا تاریک...من و خواهرم... اومدیم از خیابون رد شیم و وارد محلمون بشیم، سیل ماشین و موتور مگه میزاشت؟!

بعد یه ماشین پلیس هم از روبه رومون ردشد... هی نگا میکرد!

به خواهرم میگم نکنه ما مجرمیم...یا شایدم شبیهشون!

رفت توی کوچه ی بعدی... گفتیم خوبه حالا ازونور وارد کوچمون بشه...

از خیابون رد شدیم و وارد کوچه ی خودمون شدیم... دیدیم ماشین پلیس از اون ته وارد کوچمون شد!

به خواهرم میگم خودتو مشکوک بگیر... مشکوک... مشکوک...!

 چند لحظه پشت درختای دم کوچمون توقف کردیم بعد من آیفونو زدم دیدم خواهرم داره هنوز به مسیرش ادامه میده!


خیلی مشکوک بودیما... نمیدونم چرا پلیس نگرفتمون!

  • . زیزیگلو

بعضی وقتا خیلی چیزا رو به دلیل اینکه موقع خوردنشون به ترکیبات توی معده م فکر میکنم نمیخورم!

مثلا الان خیار شور خوردم و روش موز! 


+داشتم ماسک موز و ماست و آب پرتقال درست میکردم... حالا بماند که پرتقال نداشتیم و آبلیمو ریختم و مامان گفت ماست برید؛

مامانم از ماسکای من میترسه!

داشت بادمجون سرخ میکرد دویدم و دوتا انگشتمو که آغشته به مواد بود زدم روی پوستش! کلی مقاومت نشون داد و بعدشم هی میگفت بادمجونا سوووختن! منم که بیخیال کار خودمو میکردم و در عرض یک دقیقه صورتشو ماسکی(!) کردم! 

میگه حالا این واسه چی بود؟ میگم چین و چروک! میگه ما که چین و چروک ندارییییم! 

میگم بیخیال! مهم اینه که طبیعیه!!


+بادمجونا سوختن!


++ماجرای قبلی!

  • . زیزیگلو

مسیر ما، با هم موازی است؛ ولیکن مماس نه...

جمعه, ۳۰ مرداد ۱۳۹۴، ۰۴:۰۰ ب.ظ

شرمی ست در نگاه ِ من اما هراس نه

کم صحبتم میانِ شما، کم حواس نه


چیزی شنیده ام که مهم نیست رفتنت

درخواست می کنم نروی، التماس نه

  • . زیزیگلو

جهت تعویض روحیه

جمعه, ۳۰ مرداد ۱۳۹۴، ۰۳:۱۵ ق.ظ

جهت تعویض روحیه با خواهر و دوتا دختر خاله م رفتیم کافی شاپ و کلی چیز میز سفارش دادیم...

دختر خاله م ویولنشو آورده بود با خودش که بعد از سر راه بره کلاس. تصمیم گرفتیم تا هنوز کلاسش شروع نشده یه سر بریم کتاب فروشی... 

خواهرم ویولنو گرفته بود دستش تو خیابون، اونم با کلی ژست و قیافه!!

رفتیم کتاب فروشی... اونجا باید کیف و لوازممونو تحویل بدیم تا موقع برگشت بگیریم ازشون... گفت خانوم سازتونو بدین، اینم داد تا نگهش تاره تا ما برگردیم....

موقع خروج از کتاب فروشی خواهرم با کلی دک و پز رفته جلو میگه: آقا میشه پیانوی منو بدین؟!!!!!!  پیانو!!!!!

بعد میگه عه نه! ویولنم!

اعتماد به سقف نیست که لامصب! نمیدونم چیه...!!


+اومدیم از خیابون رد بشیم، از تقاطع و سر یه چهار راه... دختر خاله م میگه چراغ که سبزه، پس چرا ماشینا ایستادن؟! میگم فک کنم به احترام ما موندن! 

میگه فک کنم دیگه زیادی دارن احترام میزارن!

سوار ماشین شدیم...میگم شاید فک کردن علامت حاکم بزرگ دستمونه! 

خواهرم میگه نه به خاطر این موندن، این پیانو!


  • . زیزیگلو

یک جسده آشنا...

پنجشنبه, ۲۹ مرداد ۱۳۹۴، ۱۰:۳۴ ب.ظ

دوسال پیش معاون مدرسمون مرد... خواهرم با گریه اومده خونه، اونم اینی که احساساتشو بروز نمیده و جلوی کسی گریه نمیکنه... چشماش قرمز بود و زبونش بند اومده بود...

تو مراسم تشییعش همه ی بچه های مدرسه و دبیرای ما و دبیرای بقیه ی مدرسه ها و کارکنای آموزش و پرورش شرکت کردن، توی روز تشییع مدرسمونو تعطیل کردن تا همه بتونن بیان... فوت یه هفته بعد از عملش بود... 3 روزم تو کما بود...

خوهرم گفت همه توی حیاط بودیم که مستخدم مدرسه اومد و یه پرده ی مشکی زد روی دیوار... گفت دیگه کسی کلاس نرفت...همه ی بچه های مدرسه گریه میکردن


دیروز شنیدم یکی دیگه از معاونای مدرسمونو کشتن..........

جسدشو توی یه کانال توی یه جاده پیدا کردن و گوشیو ماشینو هرچی که داشته رو دزدیدن...

تو شوک بودم..نه من بلکه خواهرم، مامانم...دوستام، دبیرای مدرسه م، دختر خاله م که تو مدرسمون رود ... خیلیا با گریه پیام میدادن و ...


دبیر فیزیک دبیرستانم همسایه ی روبه روییمونه، دقیقا روبه رو...

رفتم به دخترش میگم کو مامانت؟... میگه سردرد داره خوابیده... صبح اومده بود و ماجرا رو واسه مامانم تعریف کرده بود که چی شده و چه اتفاقی افتاده....

بهش میگم: به مامانت بگو معاون مدرسه نشه...اصلا!


4تا معاون داشتیم...دوتاشون مردن؛ یکیشون بازنشست شد... الان فقط یدونه مونده...


خدا رحم کنه... 

هی با خودم فکر میکنم یعنی چجوری زدنش و چقدر زدنش که کشتنش...


+هرچند بچه هامون دل خوشی ازش نداشتن اون موقع ...ولی خیلی خیلی ناراحت شدیم...باهاش کلی خاطره داشتیم...کلی اذیتمون میکرد و کلی اذیتش میکردیم... یاد گوشی قرمزش افتادم ظهر!

واسه اون یکی معاونمون که مرد همه گریه میکردن... هیچ چشمی نبود که خیس نبود... هیشکی نبود که آه نکشید از  نبودش... دیدمش توی کفن...موقع دفن دیدمش... پسرشو دیدم که بالای قبر مامانش کپ کرده بود... ای خدا... قیافه ی پسرش از جلوی چشمام پاک نمیشه... اون لحظه ی خاکسپاریش یادم نمیره... 

بچه هاش کوچولو بودن... پسر بزرگش هم کوچولو بود... کوچیکه رو ندیدم...

  • . زیزیگلو

روز،نامه

سه شنبه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۴، ۰۸:۲۶ ب.ظ

من آدم قانون مداری نیستم... یعنی خییییلی نیستم

قوانینم برای هرچیزی یا موضوعی در آن لحظه ("ن" را با کسره بخوانید) به وجود میان و در لحظه ی بعد از بین میرن...


+پا شدم میبینم ساعت 5 عصره... میگم واااای من از دیشب تا 5 عصر امروز خواب بودم؟! یکی میزدم تو سر خودم یکی تو سر گوشی...

تازه یادم میاد که ظهر ساعت3 خوابیدم :|


+به خودم اومدم دیدم دیدم به دیوار تکیه دادم و در حال فکر کردن...


فک میکنم اینا نشانه های خوبی نیست!


+تازه اینکه امروزم مامانم بهم گفت تو افسردگی گرفتی!

چون هیچ جا نمیرم...هیچا باهاشون نمیرم...حوصله ی بیرون رفتنو ندارم...حوصله ی فامیل دوست آشنا مهمونی شلوغ پلوغی... دوست دارم تو جمع باشم ولی حوصلشو ندارم...


امروز ب اجبار خواهرم (که اونم دوماه بود بیرون نرفته بود! یعنی ازوقتی که اومدیم خونه!) رفتیم بیرون با یکی از دوستامون که میشه دختر همسایمون...بدین گونه من افسرده (ن را با کسره بخوانید) بعد عمری تو خونه نشستن اومدم بیرون... خیلی از ساختمونا واسم جدید بودن!!! حتی ساختمونای سر کوچمون!


همین دیگه :/


الانم خونه ی داییمم دختر داییم باکلی زور و اجبار مجبورم کرد بیام خونشون...ولی الان خودش نیست :| من و خواهرم نشستیم از خودمون سلفی میگیریم :|

  • . زیزیگلو

ایثار را من بلدم؟ ایثار چیست؟

سه شنبه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۵۸ ق.ظ
اینه که دو سه روزه پیش خواهر کوچولوت شیر کاکائو درست کنه و بزاره توی یه سینی و بیاره براتون...دقیقا به اندازه ی تعداد شما (و نه خودش) بعد بگه؛ آجی میخورین؟
بعد توهم بگی نه عزیزم برای خودت درست کردی خودت بخور ما نمیخوایم... اونم بگه نه بخور ببین چه مزه س... و دست هر کدومتون یه لیوان شیرکاکائو بده (خودش با پودر کاکائو و شیر و شکر درست کرده بود، اونم تو لیوانای جورواجور که هرکدوم یه مدل بود! استکان بودن در واقع)
بعد بگی: پس خودت چی؟ بگه نمیخوام... خوردم... 
من: مطمئنی خوردی؟ بیا اینو با هم بخوریم... اون: نه آجی نمیخوام...خوردم

+بعد امشب بیاد پیشت بگه: آاااجی... یه چیزی بگم؟ دعوام نمیکنی؟ ناراحت نمیشی؟
تو هم بگی نه...
بگه: من خودم اون روز شیر کاکائو نخوردم....

(درحالی اینو گفت که داشت به شیرکاکائویی که توی دستم بود و مامان امروز از مغازه واسمون خریده بود نگاه میکرد...)

  • . زیزیگلو

آب بازی در خانه ای مفرشه (فرش شده!) چه حکمی دارد؟!

دوشنبه, ۲۶ مرداد ۱۳۹۴، ۰۹:۱۸ ب.ظ

ظهر بود... خواهرم یه چیزی گفت، بنده هم به صورت جهشی و پرشی رفتم سمتش به قصد قلقلک... بعد از کلی درگیری...آروم نشست و با گوشیش ور میرفت.. منم رفتم پشت سرش و کنار گردنش،سمت چپش رو گرفتم و قلقلک دادم...

الکی الکی خودشو انداخته زمین میگه آااااای رگ گردنم  :|

بعدم الکی آه و ناله میکرد...یه چیزی هم بود حالت صورتش بین خنده ی عمیق و گریه ی عمیق!

(حالا من که میدونستم اینا همش فیلمه و این آرامش قبل از طوفانه و الان پا میشه که انتقام بگیره!)

منم گارد گرفته بودم و آماده شده بودم در حالی که توی آشپزخونه بودم...تا تمام وسایل تسلیحاتی و حملاتی (همونایی که واسه حمله مورد استفاده قرار میگیرن!) کنار دستم باشه!

یهو نمیدنم از کجا با یه بطری پر از آب جلوم ظاهر شد و شروع کرد به دویدن سمتم!

خب تنها چیزی که از فاصله ی دور هم جواب میده همین خیس کردن با بطریه!

منم فراااااار! رفته بودم تو پذیرایی و درو محکم گرفته بودم!

خواهر کوچولو ها هم اون سمت داشتن از من حمایت میکردن... بعد گفتن آجی بیا بیرون...رفت...

یهو دوباره با بطری ظاهر شد جلوم!

منم نمیدونم چی بود معجزه بود یا هرچی یهو یه بطری آب جلوم ظاهر شد و هی اون از اون سمت آب بپاش من ازین سمت

میدونم آب بازی توی خونه کار بدیه و بچه مچه ازینجا رد میشه و بد آموزی داره... ولی خب جنگ جنگه! و نمیشه کم آورد! مخصوصا اینکه ما دوتا هیچوقت کم نمیاریم :|


+خب بچه های عزیز من کار بدی کردم شماها یاد نگیرین...بده!


ازونورم اون دوتا کوچیکه لیوان آب دستشون کارای مارو کپی پیست میکردن! 


حالا این هیچی...

ازونور نگا میندازم به این خواهر کوچیکه... میبینم با لیوان داره آب میریزه روی سرش :|  

 من oO  داری چیییکارررر میکنی تو؟! 

خواهر کوچیکه: مامان مااااماااان بیا آجی آب ریخت روم :|


+الان تمام فرشای خونه خیسه! ماهم همه متواری شدیم بعد رفتیم تو اتاق قایم شدیم مامان نیاد ببینه :) 

انقدرررر که ما خوبیم!

فقط مونده بودیم چطور بریم ناهار بخوریم... همه ش تقصیر لیدره همه چی عایا؟!


+سمت راستی بطری منه؛ سمت چپی بطری خواهرم!

  • . زیزیگلو

درخواست رمز نفرمایید.محرمانه

دوشنبه, ۲۶ مرداد ۱۳۹۴، ۰۵:۱۱ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • . زیزیگلو