زیزیگلو

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر...

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر...

ای خدایی که خالق خرسی
بنده را آفریده ای مرسی!

پیام های کوتاه
  • ۲۳ مهر ۹۳ , ۱۹:۲۱
    :)
بایگانی

دیگه این چیزا مثل قبل آزار دهنده نیستن...

چهارشنبه, ۸ مهر ۱۳۹۴، ۱۲:۰۱ ق.ظ

خیلی وقته دیگه از خیلی از چیزها نمیترسم

خیلی وقته دیگه از سرد شدن روابطم با کسایی که دوسشون دارم و دوسم دارن نمیترسم 

خیلی وقته دیگه حرفا و نگاه های سرزنش بار بقیه واسم بی اهمیت شده

من از حرفایی که پشت سرم زده میشه اذیت نمیشم...فوق فوقش یه پوزخنده...


فک کنم دارم تموم میشم!


  • . زیزیگلو

نقاشی معروف ابراهیم خلیل الله

سه شنبه, ۷ مهر ۱۳۹۴، ۰۲:۱۵ ب.ظ


خواهرم اینو نشونم داده ،میگه این حضرت ابراهیمه که بتا رو شکسته!

دیگه نمیدونستم چی بکشم!

بعد میگه: خانوم داشته برگه هامونو نگاه میکرده بعد منو صدا زده و ازم پرسیده این چیه؟! گفتم حضرت ابراهیمه :)))

خوهر کوچیکمم میگه: آجی، حضرت ابراهیمو دختر کشیده!

  • . زیزیگلو

دوباره وقت آمپول زدن است!

سه شنبه, ۷ مهر ۱۳۹۴، ۱۲:۲۵ ب.ظ

هروقت میخواهند من را راهی کنند حس کودکی را دارم که میخواهند آمپولش بزنند...

دقیقا با همان حالت، با همان حس .تنها فرقش این است که دردش تمام نشدنیست،فقط شاید کمی کم شود... تا روزی که برگردم.


  • . زیزیگلو

فقط wc دانشگاه!

دوشنبه, ۶ مهر ۱۳۹۴، ۱۰:۳۵ ب.ظ
تنها جایی از دانشگاه که آدم میتونه دلتنگش بشه سرویس بهداشتیاشه!
انقدر که ماهن! :))
حالا بماند که یه بار فک کردم رفتم دستشویی برادران و چه اتفاقی افتاد! (اینجا!)

تازه بجز سیفون!!! ازین دست خشک کن ها هم که نمیدونم اسمشون چیه دارن! :))
و خب هرجایی اینا پیدا نمیشه!
انقدر هم بزرگ و پهناورن که میتونی همزمان توشون قدم بزنی و مطالعه کنی :دی
سوسک هم ندارن!
تازه توی هر دستشویی(توی هردونشونها) قفسه هم دارن میتونی وسایلتو آویزون کنی تا کارتو انجام بدی!

  • . زیزیگلو

شامپو ویتامینه ی گلرنگ خر است!

دوشنبه, ۶ مهر ۱۳۹۴، ۰۶:۵۱ ب.ظ

شامپو ویتامینه گلرنگ آنچنان خر است که میتواند در طول یکسال(دوترم)با مصرف دو شامپو(هر ترم یکی) موهای لخت شما را تبدیل به موهای بابلیس کشیده کند! 

وقتی که از دانشگاه اومدم (بعد از چند ماه) مامان خونه نبود... شالمو که درآوردم ناگهان خواهرام باهم همانند یه گروه اپرا فریاد براوردند که تو چرا این شکلی شدی!؟ و به موهام اشاره میکردن!

مامانم اومد و در حالی که دهانش از تعجب باز بود فریاد براورد که تو چرا این شکلی شدی؟! در حالی که به موهام اشاره میکرد!

رفته بودیم تهران خونه ی خاله م، که دو روز بعدش عروسی دختر داییم بود... بعد از سه روز که من پیششون بودم و با مانتو و شلوار و روسری جلوشون اقدام به رفت و آمد میکردم، بعد که رفتیم توی آرایشگاه برای درست کردن موهامون واسه عروسی به محض اینکه من روسریمو دراوردم همگی باهم فریاد براوردن که تو چراااا این شکلی شدی؟! (و خب چیز جدیدی که دیده بودن از من ،موهام بود دیگه لازمه بازم به موهام اشاره کنم؟!)


دیشب اومدیم بریم عروسی:


مامان میگه موهاتو شونه بزن! 

میگم زدم! این شونه زدشونه...!

بعد میگه: راستی آها! :)))

من :|


اصلا خوب نیست یه آدم درد کشیده رو دست بندازین یا مسخره کنین!

  • . زیزیگلو

لعنت به شیوخ عرب پست یهودی

دوشنبه, ۶ مهر ۱۳۹۴، ۰۲:۰۱ ب.ظ


لعنت به جفا کردن شورای سقیفه
لعنت به خلافت ، به ولیعهد و خلیفه

لعنت به رژیمی که شده نوکر کفار
لعنت به خبیثی که شده حاکم جبار

لعنت به هجومی که دهد بوی خیانت
لعنت به دلاری که شده خرج جنایت
  • . زیزیگلو
میگه این ظرف یه بار مصرفو بنداز توی سطل...
+بعد که رفت کیسه ی زباله ها رو برداره دید قاشقمون توی سطله
میگه قاشقو هم انداختی توی سطل!
میگم: جدا؟ حواسم نبود...
  • . زیزیگلو

لعنت به خلافت؛ به ولیعهد و خلیفه

شنبه, ۴ مهر ۱۳۹۴، ۰۷:۱۸ ب.ظ

خانه ی رنگ شره و همه ی وسایل در دو اتاق جمع شده و در زیر زمین حتی و ما در حال حاضر در زیر زمین زندگی میکنیم

حجم اینترنت دیشب تمام شد و بابا الان شنیدم که زنگ زد تا ترافیک جدید بخرد که هنوز فعال نشده و من با اینترنت ایرانسل آنلاینم.

اخبار را پیگیری میکنم... میبینم چه بلاهایی که دارن میاورند بر سر مسلمانان

اینکه غم انگیز است خواندن وب دوستانی را که پدر و مادرشان در حج اند و دل نگرانشان... اینکه عکس ها را میبینم و لعنت میفرستم به آل سعود

تلویزیون نداریم...هنوز خبرها را کاملا درک نکرده ام... شنیدن کی بود مانند دیدن؟

لعنت بر خلیفه ی آل سعود... لعنت بر باعث و بانی این کشتار... نه تنها این ، به جرثقیلی که سقوط کرد نیز و به خیلی چیزهای دیگری که ربطش دادند به بلایای طبیعی!!! ظهر شنیدم که نفر اول مسابقات بین المللی قرآن کریم هم در منا شهید شده... محسن حسنی کارگر

خبرها ضد و نقیضند و خیلی ها هم هنوز پیدا نشده اند ولی میگویند خبرهای خوبی نیست...


+اینها شهدای فی سبیل الله اند... روحشان شاد
  • . زیزیگلو

غارتگری همیشه هم بد نیست!

شنبه, ۴ مهر ۱۳۹۴، ۰۶:۱۱ ب.ظ

چیزی که درش غارت ، چپاول و دزدی نباشد، اصلا همان بهتر که نباشد.

یک چیزی مثل کنکور 

مثل پفک خوردن

مثل آب سالاد پست قبل


خوابگاه که بودم... هیچ لذتی نداشت خوردن سالاد و آب سالاد هایی که در آرامش خوردم!

پفک خوردن بدون حمله و 5 تا تو برمیداری من 6 تا برمیدارم زهر بود

حتی نمیتوانم کسانی را که بدون کنکور سر کلاس درس و دانشگاه مینشینند را درک کنم...!!


دسته جمعی ها خیلی حال میدهند! یه بهتر بگویم؛ یک حال دیگری میدهند!

حتی اگر در آن شرایط از حمله ی ناگهانی عده ای بر روی خوراکی ات ناراضی باشی!  باور کنید!


  • . زیزیگلو

آب سالادخور باشید

شنبه, ۴ مهر ۱۳۹۴، ۰۴:۳۰ ب.ظ

مامان نشسته پای سفره و ناگهان چشمش به ظرف سالاد خورده در حالی که در حال مشاهده ی کلی خیار و گوجه ی ریز ریز شده و شناور است(شناور ! یه چیزی من میگم یه چیزی میشنوین! یعنی شناور ها!) 

بعد میفرمایند: این چقدر آب داره!

میگم دستم یهو ول شد یکم آبلیمو زیادتر ریختم!

(این کارای من که یهویی ول شد و یهویی این اتفاق افتاد و کلا هر یهویی دیگه اونقدر برای خانوادم طبیعی و عادی و معمولی شده که تعجب نمیکنن و با بی محلی از موضوع و بلا و کاراهایی که من یهویی انجام میدم میگذرن! حتی من اگه خونه رو هم آتیش بزنم واسشون طبیعیه :دی)

(ما آبغوره یا آبلیمو هرکدوم دم دست بود رو توی سالاد میریزیم و تعصب هم نداریم روی فقط یکیشون!)

بعد در حالی که یکم از سالاد میچشد باز میفرماید: ولی همش آبلیمو نیست! آب قاطیش نکردی؟!

میگم: آب گوجه هاس!

باز میفرماید: ولی گوجه هایی که بهت دادم آب نداشتن! ( سفت بودن ،نرم نبودن)

میگم: پس آب خیاراس! :)))


من عاشق آب سالادم! تو خونمون همیشه دعواس سر آب سالاد!


  • . زیزیگلو

یک عدد دانشجو که به مدرسه میرود!

جمعه, ۳ مهر ۱۳۹۴، ۱۲:۱۵ ب.ظ

همون یه پسری رو هم که ما توی کلاس داشتیم دیگه نمیاد!

دردونه ی کلاس، عزیز دل استادا، گل سر سبد و تافته ی جلو بافته ی جمع نمیاد!

میگم: "انتخاب رشته کردی؟"

میگه: "نه، مرخصی گرفتم با بچه های سال بعد میام! ورودیای جدید بهترن" :|

+ دیگه زین پس حس مدرسه رفتن بهم دست میده!


  • . زیزیگلو

از حالت پاییزی لبخند تو پیداست...

پنجشنبه, ۲ مهر ۱۳۹۴، ۰۷:۵۴ ب.ظ

از حالت پاییزی لبخند تو پیداست

تقویم من امسال پر از روز مباداست


عاشق شده ام مثل غروبی که بداند

خودسوزی خورشید فروپاشی دنیاست


قلبم به زبان تو اگر ترجمه می شد

چشمان تو از من غزلی تازه نمی خواست


قانون جهان را تو به هم ریخته ای که

هر گوشه ی دنیا بروم سایه ات آن جاست


هرچند که خوابیده ام  از کوچه گذر کن

تنهایی ام از پنجره در حال تماشاست 


در طالع من قحطی شب های بلند است

در چشم تو اما همه شب ها شب یلداست

  • . زیزیگلو

اولین چیزی که بعد از یه مسافرت 12 روزه، قبل از همه ی کارها باید انجام داد؛ روشن کردن وای فای می باشد!

در حال حاضر خونه ی رنگ شده و همه ی وسایل خونه توی دوتا اتاق چپانده شده و من روی وسایل دراز کشیده شده و گوشیمم به شارژ متصل شده! 

به این میگن استراحت...!

گرمم هست...نو قالی، نو لامپ، نو کولر...فقط توی اتاقی من من روی همه ی وسایل چپانده شده دراز کشیدم یه پنکه سقفی هست که منو از حالت آبپز به بخار پز داره تبدیل میکنه!


+دوستی با اسم مرتضی کامنت گذاشتن...ممنونم :) 

  • . زیزیگلو

یعنی همه ی این اتفاقا همش تصادفیه؟

پنجشنبه, ۲ مهر ۱۳۹۴، ۰۳:۱۰ ب.ظ
  • . زیزیگلو

خاطرات نمازی :دی

سه شنبه, ۳۱ شهریور ۱۳۹۴، ۰۴:۲۱ ق.ظ

□ یه بار واسه نماز ظهر وضو گرفتم، چادر نماز سر کردم، اونقدررر که خسته بودم همونجا پای سجاده خوابم برد! بیدار شدم دیدم شبه


□ باشگاه که میرفتم، اونقدر که مربی تاکید میکرد پاها به عرض شانه باز که یه بار سر نماز اول پاهامو به عرض شانه باز کردم بعد نماز خوندم! 

یه بارم موقع نماز شروع کردم به درجا زدن حتی!


□ بین دو نماز داشتم با هم اتاقیا حرف میزدم که نمیدونم چه ماجرایی بود و چه حرفی زده شد که منم جو گرفتم و شروع کردم به قر دادن ادا ریختن :| 

واقعن از من بعیده :|

بعد دوستم درومده میگه اثر هر نمازو بعدش میبینی... اینکه هرنماز چه تاثیری روت گذاسته بعدش مشاهده میشه! بعد الان که تو رقصیدی و شاد و شنگول بوده تاثیر خیلی خوب و مثبت و شادی روت گذاشته یعنی! :|


□یه بارم اومدم بین راه واسه نماز صبح وضو بگیرم ازاتوبوس پیاده شدم و رفتم تو روشویی و نماز خونه ی مردونه! تازه منتظرم شدم که همه ی مردا برن بیرون بعد من وضو بگیرم! بععععدش فهمیدم که چرا داشتن چپ چپ نگام میکردن! (پستشو نوشتم قبلا! الان حوصله ندارم؛ فردا لینکشو همینجا توی همین متن میزارم :دی)


□یه بارم بین نماز مغرب و عشا شروع کردم به نقاشی کشیدن که دوستم از تخت بالا ازم عکس گرفته بود! (اونم پستش و عکسش توی وبم توی یکی از پستا هیت!) 


یه خاطره ی دیگه هم دارم و از همشون باحالتره ولی دخترونه س متاسفانه! و اینجا جاش نیست!


+الان مشخصه من منتظرم تا اذون بگن؟! تف به ریا!

  • . زیزیگلو

دوسه تا ماجرا که یادم اومد...بقیشونو باید فک کنم!

دوشنبه, ۳۰ شهریور ۱۳۹۴، ۰۳:۰۷ ب.ظ

تو اتوبوس بودیم، خواهر کوچیکه برگشته میگه آجی یه چینی دیدم! میگم نه اینا مشهدی ان شبیه چینی ها و کره ایان.

از وقتی که اومدم مشهد تمام فیلمهای چینی و کره ای که دیدم جلو روم زنده شدن،تمام شخصیتای فیلما رو خودم با چشمای خودم اینجا دیدم!


توی راه تهران_کرج بودیم بعد این ماشین بغلیه ما برگشت با بابام حرف زد بابامم هی میگفت آره! بعد که تموم شد حرفش به بابام میگیم چی میگفت؟ میگه نمیدونم ترکی حرف میزد نفهمیدم! من فقط حرفاشو تایید کردم :))


اومدم توی حرم از دری که میخوایم وارد صحن شیخ طبرسی بشیم با گنبد و گلدسته ها و سقاخونه عکس بگیرم ( دقیقا عین همون عکسی که شاعر تنها گرفته بود) یه پسره ازکنارم رد شد و یه لحظه برگشت نگام کرد. منم سرمو کرده بودم تو گوشی و به مثال الکی من یه عکاس واقعی ام داشتم عکس میگرفتم که یعنی من ندیدم شما رو! دوباره یه قدم رفت و باز برگردوند صورتشو سمتم، گفت گوشیت چقد خوشگله!! منظورش قاب گوشیم بود :| بعد من تا الان فک میکردم ملت دارن منو نگاه میکنن :| 


رفتیم کفش فروشی واسه خواهر کوچیکه کفش بگیریم (یه جفت کفش من از شیراز واسش گرفتم از بازار دور حرم شاهچراغ، بعد اینا توی مشهد که بودیم کفشون کنده شد :|  ). وارد مغازه شدیم و یه نگا به کفشا انداختیم، کوچولو نداشت، همه بزرگونه بودن. بابام اومد از مغازه بره بیرون، آبجی کوچیکه میگه: بابا اینا خوب نیستن؟ میگه نه مناسب سن تو نیستن! آبجی کوچیکه میگه بابا زشتن یعنی؟ بابام گفت آره! (اصلا حواسش نبود که فروشنده روبه روشه! اصلا هم حواسش نبود که چی گفت! فقط میخواست به سوالای آبجی کوچیکه خاتمه بده با گفتن آره!) بعد که از مغازه اومدیم بیرون بهش گفتیم که یه همچین چیزی گفتی! :))


داشتیم کلمه ی "تبرک" رو واسه خواهر کوچیکه توضیح میدادیم. میگفتیم این پارچه هایی که میزنن به ضریح تبرک میشه و این درای حرمو که میبوسن میگن تبرکه و ازین چیزا. 

بعد این به تبرک میگفت "ملکت"! (م فتحه دار_ل کسره دار_ ک فتحه دار_ت ساکن) بعد هی میگفت مامان چی بود اون؟! بعد هی با حروف ملکت انواع جایگشت ها و جایگذاری ها رو انجام میداد و هی میپرسید اینه اینه؟!


دیگه نگم که واسه همتون دعا کردم  :)

  • . زیزیگلو

خبررسانی از نوع هیجانی

چهارشنبه, ۲۵ شهریور ۱۳۹۴، ۰۱:۱۸ ق.ظ

به نظرم خبر رو باید هیجانی داد!  از همونایی که طرف سکته میزنه!

19 روز پیش:


امشب:

  • . زیزیگلو

مدافعان حرم

دوشنبه, ۲۳ شهریور ۱۳۹۴، ۱۲:۵۰ ق.ظ

تو مغازه نشسته بودیم (بعد ماجرای مغازه و اینکه چه مغازه ای رفتیم و چرا رفتیم و کلن چی شد که رفتیم رو میگم)

پسر خاله م و بابام و اون یکی شوهر خالم و خوده صاحب مغازه که باز دوست پسر خاله م میشد دم در بودن...

یه ماشین اومد جلوشون ایستاد و چند نفری پیاده شدن و شروع کردن به روبوسی و اینا... دوستای پسر خاله م بودن

میگم عه اونو نگا کنید ...اون پسره...چقدر شبیه شهید همته...مامانم و خاله هام و خواهرم برگشتن و نگاه کردن...گفتم بزار بزار یه عکس ازش بگیرم...در حالی که داشتم جمله ی "وای چقدر شبیه شهید همته" رو تکرار میکردم.


اومدن تو مغازه ای که ما نشسته بودیم و نشستن روبه روی ما

  • . زیزیگلو

کولی بازی یک مزیت است!

شنبه, ۲۱ شهریور ۱۳۹۴، ۰۶:۲۲ ب.ظ

اعتراف میکنم دیشب یک کولی بازی دراوردم که نگو!

به خواهر کوچیکه میگم شارژ گوشیم تموم شده بزن گوشیمو به شارژر مسافرتی (از همین شارژرایی که میزارنشون توی جا فندکی ماشین) 

یه دریچه داره گوشی من که روی قسمت شارژش رو میپوشونه، اونو باز کردم تا شارژرو بزنه بهش (بگیرین چی میگم چون اگه بخوام ریز تر توضیح بدم ممکنه سوتی های وحشتناکی بدم :|  )

شارژش کرد یکم که گذشت گفتم بده یه نگا به گوشیم بندازم..بعد دوباره گوشیو دادم بهش...

اینم اومده بود اون دریچه (دریچه آخه؟! :| یه در کوچولوئه) رو باز کنه زده بود شکونده بودش. یعنی جای اینکه از سمت چپ بازش کنه از سمت راست بازش کرده بود و این پرسش (peresesh) بازشده بود و من فک کردم شکسته...

منم اولی کلی جیغ جیغ کردم بعدم با همشون قهر کردم بعدشم کلی آبغوره گرفتم.

و در نهایت نشستم گوشیمو بررسی کردم دیدم با چسب یک دو سه درست میشه و بعدش دیگه به روم نیاوردم!

نشسته بودم عقب، خواهر کوچیکه رفته بود جلو نشسته بود روی پای مامانم میترسید بیاد عقب پیشم! بهش میگم بیا بهت پسته بدم، تخمه بدم! بیا اگه میخوای بخوابی سرتو بزار روی پام!  اونم با چشمای گرد شده نگام میکرد و متعجب که چرا من یهو انقدررر مهربون شدم!

خب راستش از کرده ی خودم پشیمان بودم! 


+بچه بودم یا تو سن نوجوانی... یه روز با مامانم سر یه موضوعی بحثم شده بود (هرچی فکر کردم الان یادم نیومد چه موضوعی)بعد اومدم تو اتاقم... قرآن روبه روم بود...همینجوری یهویی رفتم بازش کردم؛ اومد: و بالوالدین احسانا


ولی بازم میگم؛ زندگی یکنواخت خوب نیست...بالاخره بع2ی وقتا دعوا هم لازمه یکم! ولی ازونایی که بعدش آدما آشتی میکنن و خیلی با هم خوب میشن! ؛) خودم مثلا! :))

  • . زیزیگلو

گدایی از نوع اسپشل!

پنجشنبه, ۱۹ شهریور ۱۳۹۴، ۰۹:۲۴ ب.ظ

یه چیزی دیدم باورتون نمیشه، خودمم باورم نمیشه حتی!

توی یکی از شهرا رسیدیم الان، بعد دیدم سر یه 4 راه یه صدایی از توی بلند گو پخش میشه،میگم چی میگه؟ درست متوجه نمیشم، پلیسه؟

میگه اینجا رو نگا! یک عدد گدا! صداش توی بلند گویی که دستش بود پخش میشد و توی میکروفون گدایی میکرد!

میگم عععععه! چه پیشرفته!

+دبیرمون میگفت به گدا پول ندین، ولی به بچه ها و پیرمردا کمک کنید چون ناتوانن، خصوصن بچه های کار. جووناشون چرا سالنن و نمیرن کار کنن؟! :|

+یه چیزی میخواستم بگم یادم رفت،یادم اومد مینویسم!

کرج_1:20ظهر

+ولی بچه های کار خیلی گناه دارن...

  • . زیزیگلو