یک جسده آشنا...
دوسال پیش معاون مدرسمون مرد... خواهرم با گریه اومده خونه، اونم اینی که احساساتشو بروز نمیده و جلوی کسی گریه نمیکنه... چشماش قرمز بود و زبونش بند اومده بود...
تو مراسم تشییعش همه ی بچه های مدرسه و دبیرای ما و دبیرای بقیه ی مدرسه ها و کارکنای آموزش و پرورش شرکت کردن، توی روز تشییع مدرسمونو تعطیل کردن تا همه بتونن بیان... فوت یه هفته بعد از عملش بود... 3 روزم تو کما بود...
خوهرم گفت همه توی حیاط بودیم که مستخدم مدرسه اومد و یه پرده ی مشکی زد روی دیوار... گفت دیگه کسی کلاس نرفت...همه ی بچه های مدرسه گریه میکردن
دیروز شنیدم یکی دیگه از معاونای مدرسمونو کشتن..........
جسدشو توی یه کانال توی یه جاده پیدا کردن و گوشیو ماشینو هرچی که داشته رو دزدیدن...
تو شوک بودم..نه من بلکه خواهرم، مامانم...دوستام، دبیرای مدرسه م، دختر خاله م که تو مدرسمون رود ... خیلیا با گریه پیام میدادن و ...
دبیر فیزیک دبیرستانم همسایه ی روبه روییمونه، دقیقا روبه رو...
رفتم به دخترش میگم کو مامانت؟... میگه سردرد داره خوابیده... صبح اومده بود و ماجرا رو واسه مامانم تعریف کرده بود که چی شده و چه اتفاقی افتاده....
بهش میگم: به مامانت بگو معاون مدرسه نشه...اصلا!
4تا معاون داشتیم...دوتاشون مردن؛ یکیشون بازنشست شد... الان فقط یدونه مونده...
خدا رحم کنه...
هی با خودم فکر میکنم یعنی چجوری زدنش و چقدر زدنش که کشتنش...
+هرچند بچه هامون دل خوشی ازش نداشتن اون موقع ...ولی خیلی خیلی ناراحت شدیم...باهاش کلی خاطره داشتیم...کلی اذیتمون میکرد و کلی اذیتش میکردیم... یاد گوشی قرمزش افتادم ظهر!
واسه اون یکی معاونمون که مرد همه گریه میکردن... هیچ چشمی نبود که خیس نبود... هیشکی نبود که آه نکشید از نبودش... دیدمش توی کفن...موقع دفن دیدمش... پسرشو دیدم که بالای قبر مامانش کپ کرده بود... ای خدا... قیافه ی پسرش از جلوی چشمام پاک نمیشه... اون لحظه ی خاکسپاریش یادم نمیره...
بچه هاش کوچولو بودن... پسر بزرگش هم کوچولو بود... کوچیکه رو ندیدم...
- ۹۴/۰۵/۲۹