روز،نامه
من آدم قانون مداری نیستم... یعنی خییییلی نیستم
قوانینم برای هرچیزی یا موضوعی در آن لحظه ("ن" را با کسره بخوانید) به وجود میان و در لحظه ی بعد از بین میرن...
+پا شدم میبینم ساعت 5 عصره... میگم واااای من از دیشب تا 5 عصر امروز خواب بودم؟! یکی میزدم تو سر خودم یکی تو سر گوشی...
تازه یادم میاد که ظهر ساعت3 خوابیدم :|
+به خودم اومدم دیدم دیدم به دیوار تکیه دادم و در حال فکر کردن...
فک میکنم اینا نشانه های خوبی نیست!
+تازه اینکه امروزم مامانم بهم گفت تو افسردگی گرفتی!
چون هیچ جا نمیرم...هیچا باهاشون نمیرم...حوصله ی بیرون رفتنو ندارم...حوصله ی فامیل دوست آشنا مهمونی شلوغ پلوغی... دوست دارم تو جمع باشم ولی حوصلشو ندارم...
امروز ب اجبار خواهرم (که اونم دوماه بود بیرون نرفته بود! یعنی ازوقتی که اومدیم خونه!) رفتیم بیرون با یکی از دوستامون که میشه دختر همسایمون...بدین گونه من افسرده (ن را با کسره بخوانید) بعد عمری تو خونه نشستن اومدم بیرون... خیلی از ساختمونا واسم جدید بودن!!! حتی ساختمونای سر کوچمون!
همین دیگه :/
الانم خونه ی داییمم دختر داییم باکلی زور و اجبار مجبورم کرد بیام خونشون...ولی الان خودش نیست :| من و خواهرم نشستیم از خودمون سلفی میگیریم :|
- ۹۴/۰۵/۲۷
منم همه ی اینا رو تجربه کردم تو دو هفته ی پیش به عقب (!) .
می دونی یه وقتایی ادم این طوری می شه . نمی دونم می شه اسمش رو افسردگی گذاشت یا نه . ولی خودت رو درگیر یه سری کارا کن که دوسشون داری . مثلا تو یه سری مسابقه شرکت کن . نمی دونم هر کاری دوست داری. با دوستات برو بیرون . مجبوری. تو ماسبفه رنگی رنگی شرکت کن . برو تو جشنواره کتابخوانی شرکت کن و از این قبیل سرگرمی ها .
می دونی من فهمیدم هر چی بیشتر تو این شرایط بمونی ؛ فرقی تو حالت نمی کنه و تازه کسل تر هم می شی .
حداقل این طوری یه خرده بهتر می شه .