من و شب و ترس و تب و تاریکی و طوفان و یک "چیز دیگر"...!
این یک پست ترسناک است
این یک پست ترسناک است
خیلی خوابم می آید
امروز بچه ها حرف های ترسناکی زدند که من فقط جیغ میکشیدم که دیگر نگویند و چون میترسم بعد برایتان میگویم،
گلویم میسوزد و تب دارم
باد شدیدی دارد کل ساختمان خوابگاه را میلرزاند که با وجود اینکه خیلی خوابم می آید،هی میخوابم هی با صدای باد از خواب میپرم...طوفان شدید است...
از این وحشتناک تر برق رفته...من هم وحشت زده از تاریکی، پاشدم آمدم اتاق بغلی یکی از بچه ها را بیدار کردم تا مثلا پا به پایم بیدار باشد که نترسم ولی خوابش برد...
بعد الان یک لحظه نگاهش کردم چشمانش باز بود و به من خیره نگاه میکرد،یک لبخند هم روی لبش...یا خدا!
چراغ قوه ی گوشی ام روشن است و از این میترسم که شارژم تمام شود و در تاریکی مطلق فرو بروم...
خدایا تو را به جان عزیزت زود تر صبح شود!!
+صداهای وحشتناکی می آید...
از خاک مرا برد و به افلاک رسانید
این است که من معتقدم عشق زمینی ست
شادم که به هر حال به یاد توام، اما
خون میخورم از دست تو و باز غمی نیست
صبح جلوی آینه ی روشویی داشتم با خودم فکر میکردم که من چقد تغذیه ی سالمی دارم! هی غذای آنتی اکسیدانی مصرف میکنم و یه الگویی (امت وسطا!)هستم برای کل دنیاها!
که از مهر تا الان حتی سرما هم نخورده ام!
+بعد مثلن الان تب کرده ام :/
باز خوبه یاد آوری کردم به "خودم!"
یک عکاس به خاطر عکسی که گرفته برنده ی جایزه ی نوبل میشود
حالا عکس چیست؟
یک بچه ی شاید دوساله ی آفریقایی،از شدت گرسنگی چهار دستو پا روی زمین افتاده و دنده هایش بیرون زده، با دست و پایی لاغره لاغر...
پشت سرش یک کرکس منتظر مردن این بچه است،تا بعد از مردنش دلی از عزا دربیاورد...از چهارتا استخوان...!
عکاس این عکس یک ماه بعد از گرفتن این عکس خودکشی میکند...چرا؟!
چرا نماند و از عکسش، از حقوقی که بچه های گرسنه دارند و از فقر دفاع کند؟
به خاطر آثار روانی پشت پرده...
به خاطر اینکه حاضر نشد کودک را بردارد و سیر کند تا کرکس او را نخورد...
+ما چه کار میکنیم برای جامعه یمان؟!
این"به من چه" وحشتناک ترین جمله ای است که میتوان گفت...
کمک به هم باید دغدغه یمان باشد،
باید دغدغه یمان باشد...
اگه دیدین یه دختر چادری ساعت 8:01 صبح تو دانشگاه میدوئه
و زیر لب ذکر وای وای دیرم شد رو تندو تند زمزمه میکنه شک نکنید منم :)
اولین بار بود بارش برفو میدیدم!
از ذوق برف با اینکه نه پالتو پوشیده بودم نه شال گردن نه دستکش و فقط با یه مانتو تابستونه رفته بودم دانشگاه باعث شد پیاده برگردم خوابگاه!
هر کی هم میموند میگفت خوابگاهی؟! برسونمت؟ سرده ؛ میگفتم نه پیاده میرم :)
هی میموندم تو را چادرمو باز میکردم،برف جمع میکردم!
الکی مثلا من ندید بدیدم!
اینم برفایی که روی کیفم جمع کردم!
اول بگم که تو جمکران کلی همتونو دعا کردم،تو دعام اسم بعضیاتونو که میگفتم فک کنم خدا خنده ش گرفته بود!
از 8 صب تا 11 شب کلاس بیسیج داشتیم،دیگه نا نداشتم
بعد از کلاسای شب رفتیم سالن ورزشی،من و مریم و بهاره تو زمین فوتبال بودیم،زهرا هم تو دروازه
کلی آدم تو زمین با یه لنگه دمپایی جای توپ بازی میکردیم،یه پرچم ایران هم بود؛بعد از هر گل تو زمین دورش میدادیم!
بعدشم مولودی و آهنگ خوندیم و دس دس؛ بعد از کلی عکس و کل زدن رفتیم خوابیدیم!
+مشخصه خسته بودم یا ببشتر توضیح بدم؟!
یعنی پاهامو میبینه؟!
مثلن عضو بسیج باشی
باهزاااار التماس که بیا پاشو و برو قم!
تو هم 3 نفر دیگه رو جمع کنی و با هم غذا درست کنید و جمع کنید وسایلتونو و کله ی سحری برید محل مورد نظر که همه تجمع میابند برای رفتن
بعد، از 4 نفرتون، اسم 2 نفر حذف بشه
بسیج و سپاه کاراشون همش همین مدلیه،برنامه ریزیاشون،برنامه هاشون
مثلا ما پاشیم هلک و هلک تو شیراز با کلی وسایل و کلی معطلی؛بعد همین که میایم سوار اتوبوس شیم بریم قم بگن اسمتون از تو لیست حذف شده!
یادمه تو دوران مدرسه هم امتحانای بسیج همین جوری بود
یا دوره هاشون که هلاااااک شدم اون دوره ی چند هفته ای رو محاله یادم بره!
اصن یادآوری خاطره ش برام رعب آوره!
میخواستن برگردوننمون
من و زهرا و مریم و بهاره کلی دادو بیداد کردیم که این چه وضعشه و بسیج همه کاراش اینجوریه
تا بالاخره سوار اتوبوس شدیم کلی هم ازمون معذرت خواهی کردن!
فکر کردین که خیال کردین؟!
تازه با حاجاغا هم دعوا کردیم! محلمون نمیذاشت، پاسخگو هم نبود :)
الانم که خوابگاهیم خیلی هوامونو دارن هی میان بهمون سر میزنن!
بچه ها گفتن :ع! شما همونایی بودین که عصبانی بودین؟!
یهو همه زدیم زیر خنده!! چه معروف شدیم :)))
+ ولی همین که میگن طلبیده ها...فقط دو تا جای خالی بود...
در صورتی که 90 و خورده ای نفر حذف شده بودن ولی واسه ما دونفر جا پیدا شد!
+شدم مسئول فضای مجازی
الکی مثلن من بسیجی فعالم ؛)
+نایب الزیاره ی همتونم...
دل پیش کسی باشد و وصلش نتوانی؟
لعنت به من و زندگی و عشق و جوانی
صبح بلند بشی با خبر مرگ یه نفر
فقط زل بزنی به دیوار و هیچی نتونی بگی
فشارت بیفته و بیحال بشی وهی غصه ی دوتا دخترش رو که همسن
و سال خودتن بخوری
بعد1ساعت بخوابی و یکی از بدترین خوابای کل عمرت رو ببینی...
بلند شی فقط زار بزنی تا یکم آروم شی...
از صبح هیچی نخوری و فشارت بیفته،آب قند و خرما هم پاسخگو نباشه
آخر هفته باشه و همه ی بچه های خوابگاه هم رفته باشن خونه هاشون
کسی نباشه ببردت دکتر تا سرم بزنی تا حالت بهتر شه
پاشی بری حمام و هی چشات سیاهی بره،هی قندت بیفته
+بس غصه خوردم و گریه کردم از صبح،فشارم افتاده
دختر خاله هام بی بابا شدن...
نمیدونستم زنگ بزنم چی بگم...
+"" خوزستان در خاک بی توجهی مدفون شد
وطنم تو آسوده باش....! ""
اینجاس که اکسیژن به مغزش نرسید و...تمام
امروز از ساعت 8 صبح تا 5 عصر یکریییز کلاس داشتیم و همه توی یک کلاس...با دوتا استاد تکراری! که ما باید سر کلاس مینشستیم و هی این یکی میرفت آن یکی می آمد!
استاد ر آنتراک داد.استار ک آمد و گفت من الان کلاس دارم اینجا شما بروید یک کلاس دیگر
بچه ها رفته بودند خستگی در کنند من هم هی از این کلاس به آن کلاس کیف و کتاب و جزوه جابجا میکردم!
(از اینجا لحنم عوض میشه چون دلم میخواد!)
یه پسره اومد تو کلاس
تا چشممون خورد به هم یه لحظه موندیم و هردو باهم گفتیم:
نه که از بوسه معشوق بترسم،هرگز
از گناهی که پشیمان نکند میترسم...
+امروز کلاسی داشتیم ب اسم اپیدمیولوژی (3بار پشت سر هم تکرارش کنید!)
استاد شبیه عموپورنگ بود! یعنی باش مو نمیزد!
بچه ها میخوندن: در قندون لب خندون...!
+مدتیه کسی نه بهم زنگ میزنه،نه پیام میده،نه سراغمو میگیره!
اصن نامرئی شدم در این جهان هستی
بعد اون آهنگی رو که صدای زنگ گوشیمم هست گذاشتم و گوش دادم
دوستم میگه خوشبحالت یه نفر داره بهت زنگ میزنه! میگم خودمم بابا!
+واسه اولین بار دیشب قرمه سبزی درست کردم!
با راهنماییای مامان از پشت تلفن!
دستپختم محححششششررررره :)))
+میگه از یکی از پسرا پرسیدم حالا توی خوابگاه سختتون نیست؟ غذا بلدین درست کنین؟
میگن ماکارونی. وقتی گذاشتیم تو آب و جوش خورد یه دونه شو بر میداریم میزنیم به دیوار،اگه چسبید پخته،نچسبید هنو نپخته!!
خیلی وقت ها به این موضوع فکر کرده ام...
"کمک"
اینکه خیلی وقت ها دلم خواسته به بچه های یتیم کمک کنم،به پیرزن ها وپیرمردهای تنها،به کودکان فلسطینی،به مردم سیل زده،به کسانی که سرپناه ندارند و...
خیلی از این وقت ها تصاویرشان را دیده ام و از زندگی ام و روزگار خوش و آسایش و امنیتم خجالت کشیده ام
تصاویرشان را دیده ام و روزها اشک ریخته ام
آن روزهای هیر و ویری کنکور دلم خواسته بروم عضو هلال احمر بشوم
زلزله ی آذربایجان دلم خواسته برای کمک بروم
+مگر نه اینکه خدای ما و همه ی آدمهای دیگر یکیست؟
مگر نه اینکه هر انسانی که به دنیا می آید روزی اش را با خودش می آورد؟
پس چرا این همه فرق؟ این همه تضاد؟ این همه اختلاف طبقه؟!
++راهی برای پیشنهاد هست؟!
همین که گاه به من فکر میکنی کافیست
بمان و پشت سرم عاشقانه غیبت کن
من از تو هیچ چیز بجز بودنت نمیخواهم
تمام عمر را در آغوشم استراحت کن
داشتیم ناردونه هایی را که از یکی از بچه ها کش رفته بودیم همگی دور همی میخوردیم
که ناگهان...
بچه ها یک کرم سفید در ناردونه ها پیدا کردند!
بباره (بهاره!) با یک دستمال کاغذی برش داشت و آورد به من که روی تخت دراز کشیده بودم و پتو را تا بالا روی خودم کشیده و مشغول بازی با گوشی ام بودم نشان بدهد
همین که نشانم داد وکلی ذوقش کردم،شروع کرد به بالا رفتن از یکی از گوشه های دستمال کاغذی
بباره آن گوشه را خم کرد تا کرم تشریف بیاورد وسط دستمال؛
یهو افتاد روی پتویی که رویم بود!!
جیغم که بند نمی آمد!پتو را کشیدم رویم و جییییییغ!!!
بباره از شدت خنده پهن زمین شده بود و توان حرف نزدن داشت!
+پیدا نشد
امشب در کنارش باید بخوابم!
خیلی دوست دارم بدونم اینایی که هرشب وقتی من ساعت 3_4پست میزارم و میان رو وبم و پستامو میخونن کی ان! :)
اومدین اعلام حضور کنید :)