لعنت به تب و ترس و تاریکی و تنهایی!
جمعه, ۸ اسفند ۱۳۹۳، ۰۴:۲۴ ق.ظ
خیلی خوابم می آید
امروز بچه ها حرف های ترسناکی زدند که من فقط جیغ میکشیدم که دیگر نگویند و چون میترسم بعد برایتان میگویم،
گلویم میسوزد و تب دارم
باد شدیدی دارد کل ساختمان خوابگاه را میلرزاند که با وجود اینکه خیلی خوابم می آید،هی میخوابم هی با صدای باد از خواب میپرم...طوفان شدید است...
از این وحشتناک تر برق رفته...من هم وحشت زده از تاریکی، پاشدم آمدم اتاق بغلی یکی از بچه ها را بیدار کردم تا مثلا پا به پایم بیدار باشد که نترسم ولی خوابش برد...
بعد الان یک لحظه نگاهش کردم چشمانش باز بود و به من خیره نگاه میکرد،یک لبخند هم روی لبش...یا خدا!
چراغ قوه ی گوشی ام روشن است و از این میترسم که شارژم تمام شود و در تاریکی مطلق فرو بروم...
خدایا تو را به جان عزیزت زود تر صبح شود!!
+صداهای وحشتناکی می آید...
- ۹۳/۱۲/۰۸