زیزیگلو

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر...

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر...

ای خدایی که خالق خرسی
بنده را آفریده ای مرسی!

پیام های کوتاه
  • ۲۳ مهر ۹۳ , ۱۹:۲۱
    :)
بایگانی

بهش گفتم مشتبا بوده...دلش سوخت....

دوشنبه, ۷ تیر ۱۳۹۵، ۱۰:۴۵ ب.ظ

گفت نمیبخشمت بدون من رفتی مسجد. گفتم بهت گفتم که "زوووود"بیا، تازه مشتبا هم خوند... چندتا خوندا... کلی هم مداحی کرد (اول روضه ی امام علی خوند بعد حضرت زهرا بعد واسه امام حسین بعد یکم مداحی کرد و آل سعودو لعن کرد بعد واسه امام زمان خوند)...تازه واسه اولین بار هم بود میدیدم مردا چجوری سینه میزنن...یادته همیشه صدای سینه زدنشونو میشنیدیم ولی دلمون میخواست بدونیم چجوری اون سمت سینه میزنن، ولی این پرده ی بین مسجد نمیذاشت؟ 

لبته چهره هاشون معلوم نبود...فقط جایی که مشتبا میخوند مشخص بود و یه نور قرمز "یا علی" دیده میشد که دور تا دور مسجد مشکی بود و حتی از سقفشم پارچه های مشکی و یا حسینای مشکی آویزون بود... 
قسمتی از یکی از مداحیای دیشبو براش فرستادم

بشنویم۱

+هی میگم مشتبا؛ هی یاد میم میفتم!

  • . زیزیگلو

بشنویم

+ابن ملجم در شب احیا چه قرآنی گشود...

  • . زیزیگلو

نمیدونم چرا دلم میخواد وبلاگ نویسایی که میشناسم چه دختر و چه پسر تا ابد مجرد بمونن ولی هربار که دست به دعا میشم ...توی هر مراسمی... اول واسشون ازدواج و همسر خوب و عاقبت بخیری میخوام!

واقعا دلم نمیخواد ازدواج کنید و از ته دل واسه همتون یه ازدواج خوب میخوام :/

نمیدونم فقط من به این حس دچارم و به سندرم هیشکی ازدواج نکنه ولی براتونن دعا میکنم ازدواج خوبی داشته باشین مبتلام یا شما هم؟

اصن میفهمین چی میگم با فقط خودم میفهمم چی میگم؟

یکی روشن شه باهام ابراز همدردی کنه بفهمم هردومون مبتلاییم :|


+ماست تاریخ گذشته خوردم. خدایا منو زنده نگه دار... که اگر مردم میشم شهید شب قدر

ماستش  مال سحری مسجد بود :/ حالا یا حواسشون به تاریخش نبوده که خریدن یا فروشنده نامردی کرده ماستای تاریخ گذشتشو به اینا انداخته :/


+عنوان :/

  • . زیزیگلو

فرشته ها میشنون...

جمعه, ۴ تیر ۱۳۹۵، ۱۱:۱۹ ب.ظ

امشب چقدررر فرشته روی زمینه...


امشب اگر دلتون لرزید

یا چشمتون گریون شد

منو هم دعا کنید....

  • . زیزیگلو

در محضر پلیس فتا

پنجشنبه, ۳ تیر ۱۳۹۵، ۱۱:۲۵ ب.ظ

توی خانه ی ما وقتی خبر مهمی و اتفاق مهمی در حال رخ دادن هست تند و تند صدا زده میشویم...مثلا امروز من توی اتاق بودم که مامان تند و تند صدایم میزد که من یورتمه وار در عرض چند صدم ثانیه جلویش ظاهر شدم که فرمود نگاه کن... و بعد همه ی چشم ها چرخانده شد به سمت صفحه ی تلویزیون..

خب بحث چه بود؟ جرایم رایانه ای!

طرف زنگ زده به همان برنامه که اتفاقا پلیس فتا!!! هم حضور داشت و میگوید: خانمم کانتکتای اینستاگرامشو بیشتر از من دوس داره و خودش هم به صراحت بهم گفته و جمعیت همه ی اونا رو به یدونه من ترجیح میده و الانم داریم از هم جدا میشیم :|

البته چون بابا بود نگفتم و فقط گفتم که خب مامان همه که اینطوری نیستن! این خانومه دیگه خییییلی غرق شده تو موضوع! و اگر بابا نبود میگفتم مامان من آقامون یه طرف همه دنیا هم یه طرف!

  • . زیزیگلو

سر+باز

پنجشنبه, ۳ تیر ۱۳۹۵، ۰۵:۴۶ ب.ظ
از خواب پاشدم و همینجور با موهای بهم ریخته و قیافه ی ژولیده رفتم توی پذیرایی و رو به مامان و بابا گفتم: 13 نفر تو جاده ی شیراز کشته شدن...یه اتوبوس سقوط کرده...
مامان گفت چراااا.... گفتم نمیدونم... همون لحظه اخبار ساعت 2 شروع شد (ساعت2ظهر از خواب پاشده بودم!) رفتم توی حیاط و برگشتم... اخبار گفت 19 نفر... تا اون لحظه تعدادشون به 19 نفر رسیده بود...
نزدیکای شیراز دره های خیلی خطرناکی داره... مامانم قبلنا میگفت به جاده ش میگن جاده ی مرگ
امروز صبح که از خواب پاشدم فهمیدم اون 19 تا سرباز بودن... یه سر به اینستا زدم و همینجور که پیچا رو بالا پایین میکردم همه در موردشون پست گذاشته بودن... و خدا میدونه که چقدر دلم سوخت...
حالا باید هر لحظه نگرانی مامان رو ببینم تا وقتی که میرسم خوابگاه... و چی بکشن مامان و بابا اون چند ساعتو... 

"نگران نمازا و روزه های قضامم..."!

+
با اشک برای آخرین بار بایست
در حسرت برگشتن و دیدار بایست

از صندلی ات بلند شو، دره رسید
مرگ آمده سرباز! خبردار بایست
  • . زیزیگلو

این دو سه روزه که آمده ام خانه، تا میرسم به برنامه ی مورد علاقه ام و یا از برنامه ای خوشم می آید در حالی که همه ی چشم ها خیره به صفحه ی تلویزیون است، دستم به کنترل میرود و اشتباهی شبکه را عوض میکنم. امروز برای چندمین بار این اتفاق افتاد. من فقط میخواستم لحظه ی ترتیل خوانی مهدی فروغی را ضبط کنم. شاید دیگر فهمیده باشند لحظه ای که به دست من شبکه عوض میشود حتما خبری هست...!


+عنوان: قیصر امین پور

  • . زیزیگلو

لعنت به هرچه رژ تیره

سه شنبه, ۱ تیر ۱۳۹۵، ۰۱:۲۵ ق.ظ

وارد که شدم یک قیافه ی آشنای در حال صحبت توجهم را به خودش جلب کرد... با صدای چرخاندن دستگیره ی در یک لحظه مکث کردند و چند لحظه ای به هم خیره ماندیم... با یک لبخند.مانده بودم که این چهره ی آشنا...این صدای آشنا مال چه کسی ست.هی فکر کردم...هی نگاهش کردم... هی دانشگاه و خوابگاه و دبیرستان و راهنمایی و کلاس زبان و غیره و غیره را مرور کردم... روی صدایش ریز شدم... تا بالاخره فهمیدم سمیراست! سمیرایی که با آن سمیرایی که من میشناختم زمین تا آسمان فرق کرده بود... سمیرایی با رژ قهوه ای تیره ... و آرایش و چهره ای ناشناس .شاید دروغ نباشد اگر بگویم که اگر صدایش را نمیشنیدم باز هم نمیشناختمش.رفتم جلو ... دست دادم...گفتم: سمیرا...چقدر عوض شدی؟ گفت نکنه انتظار داشتی عین قبلا کوچولو بمونم؟! گفتم نه خب... چیکارا میکنی؟ گفت کار میکنم... گفتم چه کاری؟ گفت کاشت ناخن...
بعد یکهو دلم تنگ شد برای آن سمیرای دوم دبیرستانی که خصوصیات و اخلاق و رفتارمان شبیه هم بود و کارهایمان با هم و مدل حرف زدنمان... و چقدر سمیرا را من دوست داشتم...
آخرین باری که دیدمش... اتفاقی افتاد که فکر کرد من مرده ام... بلند بلند گریه میکرد... مادر بزرگش آمد و گفت تو دوست سمیرایی؟ سمیرا فکر میکند ک مرده ای. رفتم در بین جمعیتی که دورش حلقه زده بودند بغلش کردم ... و گفتم من زنده ام...!
بابا هلم داده بود و نگذاشته بود آن وانت سفیده با سرعت هزار کیلومتر بر ساعت از رویم رد شود...منتها سمیرا لحظه ی پرت شدنم را ندیده بود ...

  • . زیزیگلو

مدافعان حرم۲

دوشنبه, ۳۱ خرداد ۱۳۹۵، ۰۱:۱۱ ب.ظ


دلم برایش تنگ شده بود. زنگ زدم و بهش گفتم: من فردا دارم میرم. اما دلم برات تنگ شده. میخوام ببینمت... گفت: میای خونمون؟ گفتم میام.
چند روز قبل ترش بهم پیام داد که:

پروفایلهایش را میدیدم و هی دلم بیشتر برایش تنگ میشد

رفتم خانه شان... کلی سربه سرش گذاشتم... مامانش هم پیشمان نشسته بود... انقدر خندید و انقدر از خنده اش خندیدم که وقتی آماده شدم تا بروم تمام صورتمان خیس بود از شدت خنده...

اصرار کردند برای افطار بمانم... افطار اما من جای دیگری مهمان بودم...

توی راه بودم که پیام داد:

و در ادامه:

  • . زیزیگلو

تنهایی را دوست دارم

شنبه, ۱۵ خرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۵۱ ق.ظ

  • بعضیام هستن که با خیالشون زندگی میکنی، درسته وقتای تنهاییت پیشت نیستن، درسته که وقت غصه محرم اسرارت نیستن، اما وقتایی ک تنهایی و کسی پیشت نیست، وقتای دلتنگیت، وقتایی که یه بغضی گوشه ی گلوت جا خوش کرده... خیال همون آدما رو از ته مه های دلت بیرون میاری و ساعت ها باهاشون حرف میزنی،میخندی ،گریه میکنی، از دلتنگیات میگی، از بغضات، از دردهایی که وقت تنهایی سراغت میاد... انگار که همونجا کنارت نشسته و به تک تک حرفات گوش میده! شاید نتونه با انگشتاش اشکات رو پاک کنه، شاید نتونه مثل بقیه آدما دلداریت بده، اما همین خیال قشنگشه که باعث میشه سبک بشی، آروم بشی... وقتی که آروم و سبک شدی یادشونو میذاری ته ذهن و ته اندیشه و ته ته قلبت، تا وقتی که دوباره دلت گرفت، وقتی که تنها شدی؛ یاد و خیالشونو از اون ته ته ها بیرون بکشی و تنهاییاتو باهاشون پرکنی؛ اینجور آدما شاید هیچوقت مال تو نباشن، شاید هیچوقت کنارت نباشن اما یادشون، خیالشون، هیچوقت نمیذاره که تنها بمونی
  • سهیلا_زمزمه هامون

تنهایی_رادیو بلاگی ها


  • . زیزیگلو

سیستم بدنی قمری

جمعه, ۱۴ خرداد ۱۳۹۵، ۰۱:۰۰ ق.ظ

اینکه بدن من مطابق ماه های قمری تنظیم شده تا شمسی یا حتی با کلاس هم نشده مثل میلادی شکی درش نیست...

من ماندام در این قسمتش که "شبا باید بیدار بمونم" یی که ظاهرا یادش افتاده دارد ماه رمضان میشود...

  • . زیزیگلو

یکم بعدشم خوابم گرفت...

جمعه, ۱۴ خرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۰۹ ق.ظ

اومد سرشو گذاشت روی شکمم...منم شروع کردم دونه دونه جوشای سر سیاهشو بیرون آوردن.
+این جوش بیرون آوردن، یه لذت کوچولوی نهفته ی باحال توشه!
  • . زیزیگلو

ما هم تماشاگر این مکالمات بودیم... در سکوت

پنجشنبه, ۱۳ خرداد ۱۳۹۵، ۰۷:۱۷ ب.ظ

بهش گفت: الگوت حضرت زهرا باشه... درداشو به روش نمیاورد؛ بعد دستشو گرفت آورد بالا و درحالی که داشت رانندگی میکرد دستشو غرق بوسه کرد...

+دستش زخم شده بود...سوار ماشین شد و از درد دستش گله میکرد... که اینجوری آروم شد!
+بهش گفت: منم دیروز ناخنم برگشت و کنده شد...ولی نذاشتم بفهمی...

#صحنه_قشنگی_بود...

  • . زیزیگلو

در شهر محل تحصیل:یه برنامه کنسل شد. داشتم توی یه گروهی بی خودی جو میدادم که چه وضعشه؟ من این همه برنامه ریختم بودم واسه مراسم امشب...برنامه ریزی کرده بودم که برسم بیام و هی غر میزدم... حالا من کجا بودم؟ خونه!
و اون برنامه قرار بود شیراز انجام بشه!
کلا حوصله م سر میرفت داشتم جو بیخود میدادم بعدشم همه رو انداختم به جون هم و گروهو شلوغ پلوغ کردم و کلا همه چیو بهم ریختم و دلم میخواست :/ 

  • . زیزیگلو

دلگرمی

پنجشنبه, ۱۳ خرداد ۱۳۹۵، ۰۷:۱۹ ق.ظ

+میشه با خوندن این کامنت اونم 7 صبح، نیشت تا بناگوش باز نشه؟!



+ چه خوبه که انگیزه ای واسه نوشتن باشه...

  • . زیزیگلو

ابری با احتمال بارش...چی میل دارین؟

پنجشنبه, ۱۳ خرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۲۷ ق.ظ

مثلا اگر چیزی بجز آب بخار میشد، دلم میخواست باران آبغوره ای بیاید

حتی اگر اجزای دیگر کوفته قلقلی هم بخار میشدند و احتمال ابری با بارش کوفته قلقلی به وقوع میپیوست...من آن هوا را عاشق میشدم...

بعد شاید میشد اسم روزهای کوفته ای را روزهای با هوای عاشقانه هم گذاشت!

+آن وقت شاید مامان مجبور نبود هرروز غذا بپزد.

  • . زیزیگلو

از یه همچین صلابت مردونه ای خوشم میاد!

چهارشنبه, ۱۲ خرداد ۱۳۹۵، ۱۱:۲۱ ب.ظ

میگه: برو نباید مال من باشی، خواهش نکردم این یه دستوره!

و خب بماند که اونموقع ها صد دفعه این آهنگو گوش میکردم تا برسم به این تیکه ش...

+این تیکه را میشود مرد.

#مهدی یراحی_امپراطور


مثلا اومدیم بزنیم حذف کنیم...یهو نفهمیدیم چی شد که نشد...
+کامنت خصوصی رو باز کردم... مثلا اگه کسی تو بیابون بود و داشت از خوردن بیسکوییت ساقه طلایی توی اون بی آبی میمرد و تنها چیزایی که در اختیارش بود اینترنت بود و فقط آدرس اینجا رو بلد بود...
حالا بر فرض اینکه.

  • . زیزیگلو

این ماجرا: هضم ناشدنی

چهارشنبه, ۱۲ خرداد ۱۳۹۵، ۰۶:۰۳ ب.ظ

اگر بگذریم از ظاهرش و رنگ رژای پررنگش که من یه چیزی از پررنگ میگم و شما یه چیزی میشنوین؛ و از موهای هر بار یه رنگش، طوری که من یه بار وقتی رسیدم خوابگاه با یه فرد بیگانه مواجه شدم و سلام کردم و رفتم تا کفشامو درارم و چند ثانیه بعد با تعجب بسیار برگشتم سمتش و پرسیدم تویییی؟و نحوه ی با ادعا حرف زدنش و فحشای از شکم به پایینش و ابروها و خط چشم و خط لب تتوش و حتی اگر بگذریم از ساپوتای گل گلیش و مانتوهایی که حکم بلوزو دارن که توی دانشگاه میپوشه! و گوشای 7 سوراخه ش... 

نشسته بود پیشم و از دوست پسر سابقش گفت...از دوست پسر جدیدش گفت ...از پسر عمه و دایی دوست پسرش گفت...و حتی از چندتای دیگه که اسم اورد و من نسبتشونو نمیدونستم و نمیشناختمشون...از اینکه رفته شهرشون و نرفته خونه ی خودشون و رفته خونه ی دوست پسرش و چند روز مونده...از اینکه به مامانش گفته دارم میرم پیش کی! از این تعجب کردم که مامانش چیزی نگفته،  گفت از حمام اومدم بیرون و دوست پسرم نبوده و پسر عمه و داییش بودن منم شروع کردم به اتو کشیدن موهام...از عکسایی که نشونم داد که پیش پسرای غریبه با بلوز و شلوارک بود... از دردایی که داشت و ماساژا و دستایی که سمتش رفته بود... از شب پیش کی خوابیدم... از یهو منو بوسیدن... و...


+ولی با همه ی این وجود همیشه نمازاشو اول وقت میخونه... همیشه

دمش گرم!

  • . زیزیگلو

همینطور که میشه با انتخاب یه عکس پروفایل ساعتها دیوونه شد، با انتخاب یه قالب وبلاگ هم میشه.


+

++دوستی فرمود: 

 "از اون هایی که پروفایلشونو عکس خودشون نمیذارن دلگیرم! آخه شاید دل یه نفر براشون تنگ شده باشه!"

  • . زیزیگلو

بیچاره نیستم...شرمنده نیستی؟

سه شنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۵، ۱۱:۵۵ ب.ظ

بیچاره نیستم که نیایی سراغ من

شرمنده نیستی؟ که کسی دل سپرده است...؟

  • . زیزیگلو