لعنت به هرچه رژ تیره
وارد که شدم یک قیافه ی آشنای در حال صحبت توجهم را به خودش جلب کرد... با صدای چرخاندن دستگیره ی در یک لحظه مکث کردند و چند لحظه ای به هم خیره ماندیم... با یک لبخند.مانده بودم که این چهره ی آشنا...این صدای آشنا مال چه کسی ست.هی فکر کردم...هی نگاهش کردم... هی دانشگاه و خوابگاه و دبیرستان و راهنمایی و کلاس زبان و غیره و غیره را مرور کردم... روی صدایش ریز شدم... تا بالاخره فهمیدم سمیراست! سمیرایی که با آن سمیرایی که من میشناختم زمین تا آسمان فرق کرده بود... سمیرایی با رژ قهوه ای تیره ... و آرایش و چهره ای ناشناس .شاید دروغ نباشد اگر بگویم که اگر صدایش را نمیشنیدم باز هم نمیشناختمش.رفتم جلو ... دست دادم...گفتم: سمیرا...چقدر عوض شدی؟ گفت نکنه انتظار داشتی عین قبلا کوچولو بمونم؟! گفتم نه خب... چیکارا میکنی؟ گفت کار میکنم... گفتم چه کاری؟ گفت کاشت ناخن...
بعد یکهو دلم تنگ شد برای آن سمیرای دوم دبیرستانی که خصوصیات و اخلاق و رفتارمان شبیه هم بود و کارهایمان با هم و مدل حرف زدنمان... و چقدر سمیرا را من دوست داشتم...
آخرین باری که دیدمش... اتفاقی افتاد که فکر کرد من مرده ام... بلند بلند گریه میکرد... مادر بزرگش آمد و گفت تو دوست سمیرایی؟ سمیرا فکر میکند ک مرده ای. رفتم در بین جمعیتی که دورش حلقه زده بودند بغلش کردم ... و گفتم من زنده ام...!
بابا هلم داده بود و نگذاشته بود آن وانت سفیده با سرعت هزار کیلومتر بر ساعت از رویم رد شود...منتها سمیرا لحظه ی پرت شدنم را ندیده بود ...