زیزیگلو

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر...

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر...

ای خدایی که خالق خرسی
بنده را آفریده ای مرسی!

پیام های کوتاه
  • ۲۳ مهر ۹۳ , ۱۹:۲۱
    :)
بایگانی

صداها...

سه شنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۵، ۰۳:۰۳ ق.ظ

یه برنامه هم هست توی گوشیم که صداها و تماسارو به صورت خودکار ضبط میکنه و اینکه من کاری به کارش ندارم هیچوقت...یه سر رفتم توی برنامه ش، دیدم فقط صداهایی رو توش سیو کردم که یا عاشق طرف بودم یا ازش متنفر...لازمه بگم کدوماشو چنننند باره گوش کردم...؟


  • . زیزیگلو

غرق شدن

سه شنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۵۹ ق.ظ

وقتی غرق فکر میشوی و زمان از دستت خارج میشود، دقیقه ها حاشیه ی قالی را میگیری و هی دور میخوری و هی فکر میکنی...
+مثلا مدت فکر کردنت رابطه ی مستقیمی با تعداد دورای دور حاشیه ی قالی گل قرمز توی آشپزخونه داشته باشه...

  • . زیزیگلو

سوالات خواهر کوچیکه!

سه شنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۵۸ ق.ظ

+بابا میخوای بری کجا؟
-بیرون
+بیرونه کجا؟
-بیرونه بیرون
+کجای بیرون؟
-وسط بیرون


>بابام داشت میپیچوندش!

  • . زیزیگلو

فعلا همین دو دسته را بفرستیم...

سه شنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۵۶ ق.ظ

بیایید علاوه بر اینکه داریم آدمهای متاهل ،همین "تازه متاهل شده ها" را که خیلی لوس و بی مزه اند، از مدار زمین خارج میکنیم و میفرستیم به سفر بی بازگشت به مریخ، آدم های "last seen recently" را هم همراهشان بفرستیم...بهتر نیست؟

  • . زیزیگلو

تله پاتی سلفی

يكشنبه, ۹ خرداد ۱۳۹۵، ۰۶:۰۳ ق.ظ

دارم ویس درسا روگوش میدم... یه سوال همون لحظه به ذهنم میرسه.. و همون لحظه صدای خودم توی ویس میاد که دارم همون سوالو از استاد میپرسم!


+خودم با خودم تله پاتی دارم!

  • . زیزیگلو

صورتی های ترش

يكشنبه, ۹ خرداد ۱۳۹۵، ۰۴:۴۴ ق.ظ

آن وقت ها یعنی آن قبل ها یعنی مثلا شاید سال 92 وبلاگ هایی هرشب به لیست هام ورک! من اضافه شده بود و تاهرشب قبل از خواب نمیخواندمشان نمیخوابیدم ...یکی از آن 4_5تا وبلاگ "صورتی های ترش" بود... آخرین ماجرایش این بود که پسر عمویش او را خیلی ناگهانی از بابایش خواستگاری کرده بود و مامانش خانه نبود تا هرچه توی دلش هست را بهش بگوید و دل توی دلش نبود و پسر عمویش را میمرد و دیگر قضایا... گفته بود تا فردا وبم هست و بیایید تا آدرس جدید بدهم... به دلیل دلایلی! نشد که بروم و آدرس جدید را بخواهم...آن موقع ها با گوشی قبلی ام وب میخواندم و فقط میتوانستم بخوانم و کامنت نمیشد بدهم... چندسالیست که دنبال آدرس جدید این وبلاگم! کسی میشناسدش؟ 

#بلاگفایی_بود

  • . زیزیگلو

من یه قدم اومدم...گفته بودی 10 قدم میای؟

شنبه, ۸ خرداد ۱۳۹۵، ۰۱:۵۰ ق.ظ

ربی...ظلمت نفسی...

+صاحبمی...کم آوردم...تو جبران کن...

  • . زیزیگلو

کنار آب نشسته بودیم... همه چیزو سیل برده...

جمعه, ۷ خرداد ۱۳۹۵، ۰۸:۳۵ ب.ظ

فلاسکو اورد بالا گفت: مهسا میخوری؟ گفتم نه... فک کردم چاییه

به بابام گفت میخوری؟ قهوه س. گفتم عه! منم میخوام (چون میدونست پایه ی ثابت قهوه هاشم ازین رو بهم تعارف کرده بود!)

توی یه لیوان یه بار مصرف برای بابام قهوه ریخت( بابام توی لیوان یه بار مصرف چای و نوشیدنیای داغ نمیخوره!) بعد بابام گفت بیا تو بخور گفتم نه چیزه منم تازه چایی خوردم نمیخوام ( منم دختر همون بابام و منم نمیخورم توی لیوان پلاستیکی! چرا؟ چون به محض اینکه یه ماده ی داغ واردشون میشه بلافاصله مواد سمیشون توی اون ماده ی غذایی آزاد میشه و این مواد سمی سرطان زان) حالا هی بابام به من پاسش میده هی من به اون هی رومون نمیشه بهش بگیم ما توی لیوان پلاستیکی چیز داغ نمیخوریم!

+عنوان: چقدر ناراحت شدم... شهر عزیزم...

  • . زیزیگلو

مثلا تو ایام امتحانات ... از ساعت3/30 تا 5 صبح بشینی یه ضرب 70 تا وبلاگو بخونی :|

ما زنده به آنیم که آرام نگیریم :/

تازه هنوز 50 تاش مونده!

  • . زیزیگلو

قرابت معنایی در پست ها!

جمعه, ۷ خرداد ۱۳۹۵، ۰۴:۴۳ ق.ظ
انقدر مقاله خوندم تا تونستم با هم ترکیبشون کنم و در نهایت یه مقاله ی ریویو (review) تحویل استاد بدم که بفرسته کنگره( پز چیه بابا...اینم پز داره؟!) که حالا ترکیب دو پست که چیزی نیست! تازه اونموقع ها که تست کنکور هم میزدم، سوالای قرابت معنایی رو خوب جواب میدادم! 
بخونیم
  • . زیزیگلو

همزاد

جمعه, ۷ خرداد ۱۳۹۵، ۰۱:۱۲ ق.ظ

همزاد یکی ست مثل خودت.شده هیچوقت روزاهایی باشد که هیچکس نباشد که بشود همدمت؟ هی بخواهی با کسی حرف بزنی هی نشود؟ هی بدانی از این دردی که در سینه ات داری جز خودت هیچکس متوجه حالت نیست؟ که بدانی با تعریف کردنش دلداری میشنوی یا  نهایته نهایتش برایت دل میسوزانند

آن همزادهای توی آن فیلم که اسمش را یادم نیامد همیشه با صاحبشان بودند...همزادهایی که حیوان بودند و تا وقتی که هنوز صاحبشان به سن بلوغ نرسیده مدام تغییر میکردند...ولی صاحبشان که به بلوغ میرسید همزاد ها ثابت میشدند و شکل ثابتی میگرفتند ...حالا یا مثلا ببر میشدند یا موش خرما یا هرچه.

حالا این وقت هایی که من بودم و خودم بودم و خودم ..وقت هایی که فقط خودم را میفهمیدم و وقتهایی که میدانستم مسئله و صورت مسئله خودم هستم و فقط خوده خودمم ... وبلاگ میشد همزادم... حس میکردم که من دوتا شده ام...لااقل آنقدر دوتا شده ام که بتوانم به همزادم پناه ببرم، که بدانم خودم نشسته ام روبه روی خودم... خودی که تنها نیست

بعد چه شد؟ آمدم خودم را از خودم گرفتم... کسی که هی بهش پناه میبردم را از خودم گرفتم... هی دردهایم بیشتر شد...هی بار غم هایم را تنهایی حمل کردم... هی غصه خوردم..  هی بهش فکر کردم... هی نتوانستم به کسی بگویم... من خوده دومم را میخواستم... 

+شاید حالا بدانید پناه بردن یعنی چه...

  • . زیزیگلو

قاطی کردن

دوشنبه, ۳ خرداد ۱۳۹۵، ۰۳:۱۱ ب.ظ

من وقتی با یه نفر بحث میکنم و زیادی حرص میخورم و زورم میگیره و اعصابم خورد میشه فشارم میفته و قاطی میکنم...
عین اون روز که با آقای فلان معاون فلان دانشگاه بحثم شد...عین همین چند روز پیش که با یکی از بچه های سال پایینی هم رشتمون در مورد آقای خاتمی بحثم شد و هی من روی عکسایی که در مورد ایشون بد گفته بود ک دستشونو رو کرده بود تگشون میکردم هی اون در مورد خوبیاش بی دلیل با من بحث میکرد و در جوابی که میخواست بهم بده کلی از همکلاسیاشو تگ کرده بود! منم گفتم مگه یارکشیه؟!
خلاصه اینکه کلی اعصاب مصابم خورد شد و از اینستا خارج شدم و توی گوشیم هیدنش کردم، تلگراممو پاک کردم، نظرات وبم رو بستم و به دوستام گفتم شوهرم و پسرم رو میخوام بفرستم سوریه :| یعنی همه ی مردای دور و ورم رو به واقع!

+ به مامانم میگم حیف شد پسر نداری...بفرستیمش سوریه
میگه خوب شد پسر ندارم...وگرنه تو میفرستادیش سوریه :/

  • . زیزیگلو

همه شب...

يكشنبه, ۲ خرداد ۱۳۹۵، ۰۹:۳۹ ب.ظ

همه شب دست به دامان خدا تا سحرم 

که خدا از تو خبر دارد و من بی خبرم

 

رفتی و هیچ نگفتی که چه در سر داری 

رفتی و هیچ ندیدی که چه آمد به سرم

 

گرمی طبعم از آن است که دل سوخته ام 

سرخی رویم از این است که خونین جگرم

 

کار عشق است نمازِ من اگر کامل نیست 

آخر آن گاه که در یاد توام در سفرم

 

ای که در آینه هر روز به خود می نگری! 

من از آیینه به دیدار تو شایسته ترم

 |

عهد بستم که تحمل کنم این دوری را 

عهد بستم ولی از عهد خودم می گذرم

 

مثل ابری شده ام؛  دربه درِ شهربه شهر 

وای از آن دم که به شیراز بیفتد گذرم

 

#میلاد_عرفان_پور

+همینجوری الکی پررنگ کم رنگ کردم بیتا رو

  • . زیزیگلو

ماهی گلیمون... عین گل آفتابگردون شده

يكشنبه, ۲ خرداد ۱۳۹۵، ۰۹:۰۷ ب.ظ

نمیدونم چرا رنگ ماهی قرمزمون رفته...زرد شده...عید قرمز بوداا...! 

  • . زیزیگلو

قفا

يكشنبه, ۲ خرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۴۳ ق.ظ

یه چیزی رو نمیفهمم...چی رو؟!
الان عرض میکنم خدمتتون
در نظر بگیرین یه دختر خانومی رو که ما سالها بود خانوادش رو میشناختیم ...یعنی از همون موقع هایی که من بچه بودم و از قبل ترش حتی...خونوادش میشدن همسایه ی عمه م اینا و چون رفت و آمدشون زیاد بود ما از همون موقع میشناسیمشون...یعنی همه ی خاندان میشناسنشون
خلاصه قصه ازین قراره که این دختره تا سن 30 سالگی ازدواج نکرده بود... بعد از اون پسر خاله ش اومد گرفتش و عقد کردن!
حالا این چیش عجیبه؟ این که اییین همه این دختره رو معطل کرد! خب تو که میخواستیش میومدی زودتر میگرفتیش! بعد از ایییین همه مدت؟! اصن حقش بود بعد از این که خطبه رو خوندن دختره یه پس گردنی میزد دامادو بهش میگفت تا الان کدوم گوری بود :| من که خودم حتما یه همچین کاری میکنم! خب یا زودتر میومدی... یا اصلا نمیومدی؟ الان چه وقت اومدنه؟! نه من خیلی زورم گرفته بزارین حالیش کنمممم....!

  • . زیزیگلو

خبر آمدنش را هـــــمه جا پخش کنید!

شنبه, ۱ خرداد ۱۳۹۵، ۰۵:۰۳ ب.ظ

خبر آمدنش را هـــــمه جا پخش کنید! 

می رسد لحظه میـــــعاد، به امّید خدا!


منتقم می رســـــد و روز ظهورش، حتماً

می شود فاطمه دلـــــشاد، به امّید خدا!


حرم خاکے خورشید و قمرهـاے بقیع

عاقبت مے شود آبـــــاد، به امّید خدا!


مثل مشهد، وســـــط صحن بقیع نصب کنیم

دو سه تا پنجره فولـــــاد، به امّید خدا!


لذتے دارد عجـــــب، گر که به ما او گوید: 

آفرین! دست مریـــــزاد! به امّید خدا!


 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج

+التماس دعای فرج

++بخوان دعای فرج را دعا اثر دارد

+++عیدتون مبارک! 

  • . زیزیگلو

این یک کمک جدیه

شنبه, ۱ خرداد ۱۳۹۵، ۰۳:۴۱ ب.ظ

میگم شما میدونید چرا من با usb گوشیمو میزنم به لپ تاپ بابام هیچ تغییری ایجاد نمیشه و هیچی بالا نمیاد ولی روی لپ تاپ خواهرم بالا میاد؟  خو چرا بالا نمیاد؟! خو من 32 گیگ گوشیم پره دیگه عملا هیییچ کاری نمیتونم باهاش بکنم و حتی انقدر هم جای خالی نداره باید حتما خالی بشه...

راهنماییم کنید :|

خیلی نامردین اگه بی تفاوت ازین پست رد بشین! 

+حدیث داریم که اگه مسلمونی فریاد کمک برآورد باید برین به کمکش و به فریادش برسین و اینا! حالا حدیث دقیقش یادم نیست ولی مهم اینه که مفهومو رسوندم!

حالام بسی مستاصلم :/

  • . زیزیگلو

میگم یه وقت زشت نباشه...

جمعه, ۳۱ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۵:۰۵ ب.ظ

من فقط دو قسمت اول شهرزادو تا الان دیدم!

  • . زیزیگلو

قرار شد نگم... نگفتم

جمعه, ۳۱ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۱:۳۷ ب.ظ
زنگ میزنه...
میگم عه...تو کی هستی؟! 
صدات شبیه صدای خروس شده!
برو وسط سالن خوابگاهتون یه قوقولی قوقو بگو همه بیدار شن!
 
+مکالمه ی من با خواهرم
صداش گرفته
سرما خورده... میگه: به مامان گفتم رفتم دکتر برام قرص نوشته... بهش نگی سرم زدم ها... 
  • . زیزیگلو

چه دلنواز اومدم اما با ناز اومدم!

جمعه, ۳۱ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۷:۴۶ ق.ظ

میگه: هفته ی آینده امتحان دارین

میگم: استاد من میخوام برم

میگه: خب امتحانتو بده بعد برو

میگم: نه دیگه میخوام برم... 

میپرسه: خسته شدی؟ میگم آره...

بچه ها هم میگن استاد بزارین بره!


و میرم...

و میام...

خونمون...!

هیچ جای دنیا...هییییچ جای دنیا مث خونه ی ما انقدر خوب نیست!

هیچ جا اصن!


+برعکس یکی دوماه پیش که داشتم میرفتم و توی اتوبوس همش بیدار بودم و انقدر بیدار بودم که دختره ی بغل دستیم گفت تو چرا همش بیداری؟! موقع برگشت همش خوابیدم و انقدر خوابیدم که این خانومه ی بغل دستیم فقط وقتی تونست یه جمله باهام حرف بزنه که اونم وقتی بود که چادر سر کردم و مامانم زنگ زد و خواستم پیاده شم! پرسید میخوای بری خونه ی کی؟!  و من گفتم خونه ی خودمون! (نه اینکه اونا میخواستن برن خونه ی دختر عموش اینا  اینجایی نبودن و اونجایی بودن...واسه همینه!)

  • . زیزیگلو