خاطرات نمازی :دی
□ یه بار واسه نماز ظهر وضو گرفتم، چادر نماز سر کردم، اونقدررر که خسته بودم همونجا پای سجاده خوابم برد! بیدار شدم دیدم شبه
□ باشگاه که میرفتم، اونقدر که مربی تاکید میکرد پاها به عرض شانه باز که یه بار سر نماز اول پاهامو به عرض شانه باز کردم بعد نماز خوندم!
یه بارم موقع نماز شروع کردم به درجا زدن حتی!
□ بین دو نماز داشتم با هم اتاقیا حرف میزدم که نمیدونم چه ماجرایی بود و چه حرفی زده شد که منم جو گرفتم و شروع کردم به قر دادن ادا ریختن :|
واقعن از من بعیده :|
بعد دوستم درومده میگه اثر هر نمازو بعدش میبینی... اینکه هرنماز چه تاثیری روت گذاسته بعدش مشاهده میشه! بعد الان که تو رقصیدی و شاد و شنگول بوده تاثیر خیلی خوب و مثبت و شادی روت گذاشته یعنی! :|
□یه بارم اومدم بین راه واسه نماز صبح وضو بگیرم ازاتوبوس پیاده شدم و رفتم تو روشویی و نماز خونه ی مردونه! تازه منتظرم شدم که همه ی مردا برن بیرون بعد من وضو بگیرم! بععععدش فهمیدم که چرا داشتن چپ چپ نگام میکردن! (پستشو نوشتم قبلا! الان حوصله ندارم؛ فردا لینکشو همینجا توی همین متن میزارم :دی)
□یه بارم بین نماز مغرب و عشا شروع کردم به نقاشی کشیدن که دوستم از تخت بالا ازم عکس گرفته بود! (اونم پستش و عکسش توی وبم توی یکی از پستا هیت!)
یه خاطره ی دیگه هم دارم و از همشون باحالتره ولی دخترونه س متاسفانه! و اینجا جاش نیست!
+الان مشخصه من منتظرم تا اذون بگن؟! تف به ریا!