دوسه تا ماجرا که یادم اومد...بقیشونو باید فک کنم!
تو اتوبوس بودیم، خواهر کوچیکه برگشته میگه آجی یه چینی دیدم! میگم نه اینا مشهدی ان شبیه چینی ها و کره ایان.
از وقتی که اومدم مشهد تمام فیلمهای چینی و کره ای که دیدم جلو روم زنده شدن،تمام شخصیتای فیلما رو خودم با چشمای خودم اینجا دیدم!
توی راه تهران_کرج بودیم بعد این ماشین بغلیه ما برگشت با بابام حرف زد بابامم هی میگفت آره! بعد که تموم شد حرفش به بابام میگیم چی میگفت؟ میگه نمیدونم ترکی حرف میزد نفهمیدم! من فقط حرفاشو تایید کردم :))
اومدم توی حرم از دری که میخوایم وارد صحن شیخ طبرسی بشیم با گنبد و گلدسته ها و سقاخونه عکس بگیرم ( دقیقا عین همون عکسی که شاعر تنها گرفته بود) یه پسره ازکنارم رد شد و یه لحظه برگشت نگام کرد. منم سرمو کرده بودم تو گوشی و به مثال الکی من یه عکاس واقعی ام داشتم عکس میگرفتم که یعنی من ندیدم شما رو! دوباره یه قدم رفت و باز برگردوند صورتشو سمتم، گفت گوشیت چقد خوشگله!! منظورش قاب گوشیم بود :| بعد من تا الان فک میکردم ملت دارن منو نگاه میکنن :|
رفتیم کفش فروشی واسه خواهر کوچیکه کفش بگیریم (یه جفت کفش من از شیراز واسش گرفتم از بازار دور حرم شاهچراغ، بعد اینا توی مشهد که بودیم کفشون کنده شد :| ). وارد مغازه شدیم و یه نگا به کفشا انداختیم، کوچولو نداشت، همه بزرگونه بودن. بابام اومد از مغازه بره بیرون، آبجی کوچیکه میگه: بابا اینا خوب نیستن؟ میگه نه مناسب سن تو نیستن! آبجی کوچیکه میگه بابا زشتن یعنی؟ بابام گفت آره! (اصلا حواسش نبود که فروشنده روبه روشه! اصلا هم حواسش نبود که چی گفت! فقط میخواست به سوالای آبجی کوچیکه خاتمه بده با گفتن آره!) بعد که از مغازه اومدیم بیرون بهش گفتیم که یه همچین چیزی گفتی! :))
داشتیم کلمه ی "تبرک" رو واسه خواهر کوچیکه توضیح میدادیم. میگفتیم این پارچه هایی که میزنن به ضریح تبرک میشه و این درای حرمو که میبوسن میگن تبرکه و ازین چیزا.
بعد این به تبرک میگفت "ملکت"! (م فتحه دار_ل کسره دار_ ک فتحه دار_ت ساکن) بعد هی میگفت مامان چی بود اون؟! بعد هی با حروف ملکت انواع جایگشت ها و جایگذاری ها رو انجام میداد و هی میپرسید اینه اینه؟!
دیگه نگم که واسه همتون دعا کردم :)
- ۹۴/۰۶/۳۰