ظهر بود... خواهرم یه چیزی گفت، بنده هم به صورت جهشی و پرشی رفتم سمتش به قصد قلقلک... بعد از کلی درگیری...آروم نشست و با گوشیش ور میرفت.. منم رفتم پشت سرش و کنار گردنش،سمت چپش رو گرفتم و قلقلک دادم...
الکی الکی خودشو انداخته زمین میگه آااااای رگ گردنم :|
بعدم الکی آه و ناله میکرد...یه چیزی هم بود حالت صورتش بین خنده ی عمیق و گریه ی عمیق!
(حالا من که میدونستم اینا همش فیلمه و این آرامش قبل از طوفانه و الان پا میشه که انتقام بگیره!)
منم گارد گرفته بودم و آماده شده بودم در حالی که توی آشپزخونه بودم...تا تمام وسایل تسلیحاتی و حملاتی (همونایی که واسه حمله مورد استفاده قرار میگیرن!) کنار دستم باشه!
یهو نمیدنم از کجا با یه بطری پر از آب جلوم ظاهر شد و شروع کرد به دویدن سمتم!
خب تنها چیزی که از فاصله ی دور هم جواب میده همین خیس کردن با بطریه!
منم فراااااار! رفته بودم تو پذیرایی و درو محکم گرفته بودم!
خواهر کوچولو ها هم اون سمت داشتن از من حمایت میکردن... بعد گفتن آجی بیا بیرون...رفت...
یهو دوباره با بطری ظاهر شد جلوم!
منم نمیدونم چی بود معجزه بود یا هرچی یهو یه بطری آب جلوم ظاهر شد و هی اون از اون سمت آب بپاش من ازین سمت
میدونم آب بازی توی خونه کار بدیه و بچه مچه ازینجا رد میشه و بد آموزی داره... ولی خب جنگ جنگه! و نمیشه کم آورد! مخصوصا اینکه ما دوتا هیچوقت کم نمیاریم :|
+خب بچه های عزیز من کار بدی کردم شماها یاد نگیرین...بده!
ازونورم اون دوتا کوچیکه لیوان آب دستشون کارای مارو کپی پیست میکردن!
حالا این هیچی...
ازونور نگا میندازم به این خواهر کوچیکه... میبینم با لیوان داره آب میریزه روی سرش :|
من oO داری چیییکارررر میکنی تو؟!
خواهر کوچیکه: مامان مااااماااان بیا آجی آب ریخت روم :|
+الان تمام فرشای خونه خیسه! ماهم همه متواری شدیم بعد رفتیم تو اتاق قایم شدیم مامان نیاد ببینه :)
انقدرررر که ما خوبیم!
فقط مونده بودیم چطور بریم ناهار بخوریم... همه ش تقصیر لیدره همه چی عایا؟!
+سمت راستی بطری منه؛ سمت چپی بطری خواهرم!