زیزیگلو

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر...

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر...

ای خدایی که خالق خرسی
بنده را آفریده ای مرسی!

پیام های کوتاه
  • ۲۳ مهر ۹۳ , ۱۹:۲۱
    :)
بایگانی

خود درگیری زمستانی

شنبه, ۱۳ آذر ۱۳۹۵، ۰۹:۴۹ ب.ظ

یکی از مشکلاتی هم که چادریا دارن کلاه پالتوشونه، که البته من با اصرار هرچه تمام تر میخوام کلاهش به بدنه ش وصل باشه و پالتوی بی کلاه نمیپسندم.
میتونید گوژ پشت نتردام رو تصور کنید؟!  و البته هر بار هم این نکته رو به خودم متذکر میشم که به کیف و کتابم.
و یه چیز دیگه هم اینکه که دوس ندارم مانتوم از پالتوم بزنه بیرون و هربار باید پالتو و چادر و مانتو رو طوری تنظیم کنم که یه طوری نشه... خلاصه اینکه من زمستونا خیلی با خودم درگیرم.


+دیگه اینو نگم که هربار درگیرم که اون کفشو بپوشم که با مانتوم سته یا اونی که با پالتوم و نهایتا این چادره که همه رو میپوشونه و پیروز میدان میشه. واقعا من دلم نمیخواد شوخی کنم. مشخصه؟!

  • . زیزیگلو

حالا از تلخی رفتن یه خرده کم شد!

شنبه, ۱۳ آذر ۱۳۹۵، ۰۸:۱۱ ب.ظ

یهو واسم نوشت: بی صبرانه مشتاق دیدارتانیم
پرسیدم: چرا؟ چه شده مگر؟ شگفتا!
نوشت: چون خیلی وقته ندیدمت، مهسا

دلم میخواست از توی گوشی بکشمش بیرون و محکم بغلش کنم...هیچی به این اندازه نمیتونست منو خوشحال کنه که بدونم یه نفر منتظرمه!
حدیث داریم که اگر کسیو دوس دارین برین بهش بگین... اونی که اینو گفت خندید و گفت البته خانما به خانما بگن، آقایون به آقایون!

  • . زیزیگلو

یکی از خوبیای خواهر داشتن

جمعه, ۱۲ آذر ۱۳۹۵، ۰۹:۴۵ ب.ظ

یه بار یه نفر با پیام از خواهرم یه سوال پرسید که جوابش اره میشد. به من گفت تو بنویس نه که من دروغ نگفته باشم. منم نوشتم نه.بعد الان که نیست، تنهایی بقیه رو سوژه کردن حال نمیده. الان که نیست کلن هیچی حال نمیده.

  • . زیزیگلو

درگیر مردابم

جمعه, ۱۲ آذر ۱۳۹۵، ۰۸:۵۰ ب.ظ

یاران به "بسم الله" گفتن رد شدند از آب...

من ختم قرآن کردم و درگیر مردابم...

  • . زیزیگلو

جمعه ی ابری دلگیرِ بی او

جمعه, ۱۲ آذر ۱۳۹۵، ۰۵:۵۶ ب.ظ

باران هم مثل هرسال آمد،اما تو همچنان مثل هر سال نبودی

چه میشود اگر سال بعد هم باران باشد،هم تو باشی هم دنیا گلستان شود...

زودتر بیا...باشد؟


#بخوان_دعای_فرج_را_دعا_اثر_دارد

  • . زیزیگلو

اخلاق پسندیده ی قرن 21

پنجشنبه, ۱۱ آذر ۱۳۹۵، ۰۹:۲۶ ب.ظ
هر وقت برای کسی کاری انجام میدین یکمم سرش منت بزارین تا شاخ تر باشید. بعضی وقتا سر دور و وریاتون داد بزنید تا قدرتتونو نشون بدین و به هیچکس رو ندین و سعی نکنید همیشه باهاشون مدارا کنید سعی کنید توی اینجور موارد قدرتتونو توی صداتون نشون بدین. کوچکترین چیزی که باعث میشه خیالتونو رنجیده کنه رو به هر نحو ممکن برطرف کنید حتی چراغ روشن اتاقتون در حالی که شما خوابید و بقیه دارن درس میخونن. سعی کنید روزای خیلی کمی خوب باشید. همیشه بد باشین و سر همه چیز با بقیه مخالفت کنید و کلن قطب مخالف باشین. اینجوری بیشتر دوستون دارن. مطمئن باشید!
مشخصه اینا امر به منکره؟ 
مشخصه من دو هفته ی دیگه باید یه سمینار امر به معروف و نهی از منکر آماده کنم؟
مشخصه زده به سرم؟
  • . زیزیگلو

لطفا خوب نباشید

پنجشنبه, ۱۱ آذر ۱۳۹۵، ۰۸:۵۰ ب.ظ

یه حدیثم داریم که میگه به هرکس قد ارزشش مهربونی کن و واسش مایه بزار نه قد مرامت.اومدیم واسه همه قد مراممون مایه گذاشتیم شد این. بشه درس عبرت که شما نکنید.

یکی از مشکلات من اینکه که بی جهت با همه خوبم. خوبی بیش از حد خوب نیست،  "نادان خیال بد کند" ئه.

یکیم یه چیزی میگفت که...ولش کن.

  • . زیزیگلو

حسای واقعی

پنجشنبه, ۱۱ آذر ۱۳۹۵، ۰۸:۳۲ ب.ظ

درسته آدمای اینجا مجازی ان، ولی حساشون واقعیه. چرا تو مجازی تند میریم و فکر میکنیم یه رباته طرف مقابل... در حالی که همون بحثو توی واقعیت با ملایمت پیش میبریم...؟ 


  • . زیزیگلو

ما بدیم...

پنجشنبه, ۱۱ آذر ۱۳۹۵، ۰۷:۱۲ ب.ظ

عقلِ کسی به منطقِ ما قد نمی‌دهد

باشد

قبول

کلِّ جَهان خوب

ما بَدیم ...


+که دلم درد و دل میخواد.

  • . زیزیگلو

برداشت

پنجشنبه, ۱۱ آذر ۱۳۹۵، ۰۶:۱۰ ب.ظ

هیچی بدتر از این نیست که از حرفات برداشت اشتباهی کنن

پیر شدم سر توجیه بعضیا.

  • . زیزیگلو

فلان جا

پنجشنبه, ۱۱ آذر ۱۳۹۵، ۱۲:۲۱ ق.ظ

رفته بودم بلیط بگیرم. یه نفر همون لحظه اومد و پرسید واسه فلان جا بلیط دارین؟ بعد من ناخوداگاه یاد فلانی افتادم. دلم میخواست برم ازش بپرسم فلانیو میشناسی؟

  • . زیزیگلو
گذشته از اینکه رفتم دکتر و کلی قرص و آمپول نوشت و به 4 روز نکشیده از شدت حال بد باز رفتم و همون موقع دوتا سرم و 3 تا آمپول زدم و شب بعدشم یه آمپول دیگه ...که بس قوی بودن این آمپولا پرستار گفت روشون نوشته تزریق فقط در بیمارستان... هیچ کس نفهمید!
اصولا نمیذارم کسی به عمق فاجعه پی ببره و گذشته از اینکه از درد به خودم میپیچیدم و شبا با درد از خواب بیدار میشدم و خوابم نمیبرد تمام وظایف مربوط به فلان کار رو انجام دادم و تحویل مسئولش دادم... 
فقط مونده و voice ها و سمینارا و کنفرانسام... :/

گفته بودم توی این 3 سالی که دانشگاه رفتم یه بارم سرما نخورده بودم؟

خدایا بیا منو بخور.
  • . زیزیگلو

بالاخره یه چیز عادی نیست.

پنجشنبه, ۱۱ آذر ۱۳۹۵، ۱۲:۰۱ ق.ظ

یه روزم نشستم با خودم فکر کردم و دیدم که یه بار و دو بار و 10 بار که نیست... کلللی باره این نشدنا...کلی. بعد به این فکر کردم که نکنه از دعای اون بوده باشه... نکنه این نشدنا .... نمیدونم. خدا کنه که نباشه. 

  • . زیزیگلو

حرف دارم!

چهارشنبه, ۱۰ آذر ۱۳۹۵، ۱۱:۵۸ ب.ظ
به خواهرم زنگ میزنم... یه لحظه نگاه به صفحه ی گوشی میندازم میگه ع... ما الان 45 دقیقه س داریم حرف میزنیم؟!
با مامان حرف میزنم، سشوارو روشن میکنه صدام بهش نمیرسه...!
با اینکه خیلی حرف دارم ولی در کل حرف خاصی هم ندارم... فقط روزا رو میشمارم که دیگه خیلی نمونده ... و زود داره میاد روز رفتن

چه حرف ها که در درونم نگفته میماند
  • . زیزیگلو

سازمان "م/ل"

چهارشنبه, ۱۰ آذر ۱۳۹۵، ۰۱:۵۰ ب.ظ

یه سازمانم باید بزارن تحت عنوان "داوطلبین ضرب و شتم". بعد اونجا کسایی رو که داوطلبن تا مورد مشت و لگد سایرین قرار بگیرن رو بپذیرن و بیمه کنن.و اینکه دو گروه باشن، مشت خورندگان، لگد خورندگان. که بعضی وقتا که نیازه تخلیه ی انرژی کنی بری و با دست و پنجه ی خونی بیای بیرون.

  • . زیزیگلو

موضوع زدگی

چهارشنبه, ۱۰ آذر ۱۳۹۵، ۱۲:۴۴ ب.ظ

وقتی در مورد یه موضوع حرف میزنی و مسیرت میشه اون...به یه جایی میرسی که انقدر تو رو به اون موضوع نسبت میدن که بالا میاری از اون همه حجمش...

  • . زیزیگلو

خودشو با عکس شرایط سازگار میکنه لعنتی!

يكشنبه, ۳۰ آبان ۱۳۹۵، ۰۲:۴۹ ق.ظ

که بعضی شبایی که نباید؛ به معجزه ی کافی میکس پی میبری!

حالا ای خدا امتحان داشته باشی... عین داروی بیهوشی عمل میکنه!

  • . زیزیگلو

و نفهمید که ما، دانشگاه، این موقع شب...چرا؟!

شنبه, ۲۹ آبان ۱۳۹۵، ۱۲:۵۷ ق.ظ

من:میخوای بری بیرون؟

اون:اره

من:فلان چیزو برام میخری؟

اون:بیا بوسم کن!

من:بوست کنم برام میخری؟

اون:اره!

من:باشه :پی



من:برام عکسا رو میفرستی؟

اون:بوسم کن!

من:منم عکس ازت دارما!

اون:خب منم بوست میکنم

بازم اون:اول تو!

من:باشه!

بازم من:حالا تو!

باشه :دی


+دیشب خیلی شب خوبی بود...عالی بود... ساعت 11 شب توی دانشگاه... ما 6 تا! راننده آژانس پرسید این موقع شب دانشگاه چه خبره؟ منم گفتم نمیشه بگیم...سکرته! و اینگونه بود که نگفتیم و وقتی که گوشیم زنگ خورد و مامانم داشت باهام حرف میزد با دقت گوش میداد :دی

  • . زیزیگلو

مترسکی که شد عاشق کلاغا...

دوشنبه, ۲۴ آبان ۱۳۹۵، ۰۲:۲۵ ب.ظ

شکه شدم وقتی که با صفحه ی سفید و پیام خدانگهداری مترسک مواجه شدم. داشتم با یکی از بچه ها در موردش صحبت میکردم که بینش صحبت کربلا شد بعد من فکر کردم مترسک رفته کربلا!
گفتم که فلانی، مترسک خیلی با ادب بود. خیلی خاکی بود خیلی. به همه سر میزد حتی کسایی که فقط یه بار وبش میرفتن. خودشو نمیگرفت. همون کسایی که حتی فقط یه بار وبش میرفتن رو میزاشت جزو لینکای وبش و همیشه بهشون سر میزد!
خیلی وقتا پست میزاشتم و هیشکی کامنت نمیذاشت ولی مترسک میومد کامنت میذاشت. بارها توی وبای مختلف دیدم که هوای دور و وریاشو داشت.
اینا رو دیروز داشتم به دوستی عرض میکردم که تازه همون دیروز با مترسک آشنا شده بود...
دبیر ادبیات پیش دانشگاهیمون میگفت: بعضیام هستن با رفتنشون مشهور میشن... اما مترسکی که میشناختم همه جا حضور فعال داشت. مترسکی که یکی از با ادب ترین و با اخلاق ترین بچه های بلاگ بود.

بدون اغراق، جای خالیت حس میشه... 

  • . زیزیگلو

همینطوریاس.

يكشنبه, ۲۳ آبان ۱۳۹۵، ۰۶:۴۴ ب.ظ

برای منی که از 9 ماهگی شروع کرده ام به حرف زدن! و تا الان در هر چیزی که اعتماد به نفس نداشته ام در این یک مورد خیلی داشته ام... حرف زدن شده معضل این روزهای من. سخت ترین کار ممکن. نمیتوانم منظورم را برسانم. نمیفهمندم. زبانم نمیچرخد. کلمات توی دهانم ثقیل میشوند. کلافه میشوم. چهره ام توی هم میروند و میپرسند از چی ناراحتی؟ و من نمیتوانم باز بگویم... باز هم روز از نو روزی از نو...

+فلانی...شمایی که میتونی خیلی راحت توی جمع توهین و تحقیر کنی... هیچوقت معذرت خواهی خصوصیتو نمیبخشم... پاش وایسا همونجا توی جمع معذرت خواهی کن...

++دلم میخواد بعضیا رو له کنم... به خاطر این دو رو بودنشون...به خاطر این توی روت لبخند زدن و پشت سرت هزار و یک حرف زدن... نمیدونی به خاطر ظاهرنمایی و خوش اخلاقیشون باهاشون خوب باشی یا به خاطر حرفایی که میزنن باهاشون بد برخورد کنی...

متنفرم از آخوندی که هیچ بویی از اخلاق و منش روحانیت نبرده. که من صد سال بهش اقتدا نمیکنم... که واسه همینه از ترم پیش نمازم رو به جماعت نمیخونم... که خیلی راحت منو جلوی جمع اونم به خاطر پیگیری و کارهای فرهنگی که میکردم مسخره کرد. به ولله نمیبخشم.

مجبورم هنوز تحمل کنم و وقتی میبینم یه لبخند تصنعی بزنم و وانمود کنم که از دیدنشون چقدرررر خوشحالم. 

بعضی چیزا رو باید بنویسم تا سبک شم.

  • . زیزیگلو