چند وقت پیشا:
داشتیم شیطونی میکردیم. راسته راستش اینکه رفته بودم طبقه ی بالا پیش بچه ها و وقتی اومدم پایین تا بخوام برم توی سوئیت خودمون یه خرده دیروقت بود و بچه ها هم داشتن شام میخوردن. درو از روم قفل کردن و شوخی شوخی به حالت طلبکارلنه میگفتن کجا بودی؟ دختر انقدر دیر میاد خونه؟ برگرد پیش همون که بودی... و جیغ جیغ میکردن و جوابشون میدادم و میخندیدیم... ساعت حدودا 10/30_11 شب... سرپرست اوند و داد و بیداد که مثلا بچه های بسیجین ها :|
به واقع تا اون موقع نمیدونستم بچه های بسیج نباید بخندن :|
همبن امشب:
تنها بودم. تولدم بود. تولد تنهایی رو دوست ندارم. رفتم بیرون کیک خریدم و اومدم خوابگاه. رفتم پیش بچه های طبقه بالا. آهنگ تولدت مبارک گذاشتن و دست زدن و خوندن ... شیطونیامونم که سرجاش.صندلی بازی کردیم! که دور میخورن دور صندلیا و هرکی ننشست سوخته!
همون یه ربع نیم ساعت هم خیلی خوش گذشت. اومدم بیام پایین...
سرپرست ظاهر شد که خانم فلانی مثلا از بچه های بسیجی ها.. اصلا ازت انتظار نداشتم!
گفتم: یعنی بچه های بسیج نمیتونن شاد باشن؟ نمیتونن تولد بگیرن؟ نمیشه دست بزنن؟
و داشتن به این قکر میکردم که شهاب مرادی گفت: با اینکه با همه ی گروه های سنی سروکار دارم ولی شادترین آدما هیئتیا هستن
سرپرست خل :/