همینطوریاس.
برای منی که از 9 ماهگی شروع کرده ام به حرف زدن! و تا الان در هر چیزی که اعتماد به نفس نداشته ام در این یک مورد خیلی داشته ام... حرف زدن شده معضل این روزهای من. سخت ترین کار ممکن. نمیتوانم منظورم را برسانم. نمیفهمندم. زبانم نمیچرخد. کلمات توی دهانم ثقیل میشوند. کلافه میشوم. چهره ام توی هم میروند و میپرسند از چی ناراحتی؟ و من نمیتوانم باز بگویم... باز هم روز از نو روزی از نو...
+فلانی...شمایی که میتونی خیلی راحت توی جمع توهین و تحقیر کنی... هیچوقت معذرت خواهی خصوصیتو نمیبخشم... پاش وایسا همونجا توی جمع معذرت خواهی کن...
++دلم میخواد بعضیا رو له کنم... به خاطر این دو رو بودنشون...به خاطر این توی روت لبخند زدن و پشت سرت هزار و یک حرف زدن... نمیدونی به خاطر ظاهرنمایی و خوش اخلاقیشون باهاشون خوب باشی یا به خاطر حرفایی که میزنن باهاشون بد برخورد کنی...
متنفرم از آخوندی که هیچ بویی از اخلاق و منش روحانیت نبرده. که من صد سال بهش اقتدا نمیکنم... که واسه همینه از ترم پیش نمازم رو به جماعت نمیخونم... که خیلی راحت منو جلوی جمع اونم به خاطر پیگیری و کارهای فرهنگی که میکردم مسخره کرد. به ولله نمیبخشم.
مجبورم هنوز تحمل کنم و وقتی میبینم یه لبخند تصنعی بزنم و وانمود کنم که از دیدنشون چقدرررر خوشحالم.
بعضی چیزا رو باید بنویسم تا سبک شم.
- ۹۵/۰۸/۲۳