گاهی غیر ممکن، غیر ممکن است
میگویند برای قضاوت کسی با کفشش راه برو بعد حرف بزن... راستش تا حالا به خیلی چیزها فکر نکرده بودم. خودم را جای خیلی ها زده بودم و حس همان لحظه یشان را درک کرده بودم فقط...البته که جمله ی احساس سوختن به تماشا نمیشود، آتش بگیر تا بدانی چه میکشم یک چیز دیگیری ست. ولی راستش را بخواهید زندگی در قالب یک کسی دیگر را درک نکردم. لحظه لحظه با آن حس و حالش و با آن پا توی کفشش را. حس کسی را دارم که میخواهد رها شود از چیزی اما دست خودش نیست. گرفتار است. پایش بسته است. مثلا کسی (دور از جان!) یک بیماری صعب العلاج گرفته...میخواهد مثل آدم زندگی کند...نمیتواند. مثلا کسی دیابتی است، میخواهد شیرینی بخورد، نمیتواند. خیلی چیزها هستند میخواهی تغییرشان دهی اما دست و پایت بسته است. زنین گیرم. میخواهم بک سری چیزهایی را تغییر دهم اما نمیشود. نمیشود. چه کنم با این غیر ممکن بودن و نشدن؟ چه کنم؟
دو روز است از دم غروب دلم میگیرد و به هیچ چیز و همه چیز فکر میکنم.چقدر دلم سفر میخواهد. همه چیز را ول کنم و بروم چند روز. مال خودم باشم. رها شوم ازین آشفته بازار افکار که تا می آیم فکر نکنم هجوم میاورند سمتم.