دیوانه ام...
برعکس می گردم طواف خانه ات را
دیوانه ها آدم به آدم فرق دارند
برعکس می گردم طواف خانه ات را
دیوانه ها آدم به آدم فرق دارند
از دیشب نگرانم،از ظهر تا الانم دل تو دلم نیست
لطف کنید وقتی میخواین یه مدت خبری ازتون نباشه،خبر بدین. چه مامانت باشه،چه میخواد بابات باشه چه هرکی
من چند روزه درس نخوندم
وقتی میگی بیمارستانم،بستری ام
وقتی 4 روزه دارم غصه میخورم که دستت بی حسه،وقتی میگی دکترا یه چیزایی میگن، وقتی زبونم بند اومد که گفتی کنار نخاعت یه توده هست،وقتی میگی به هیشکی نگو و فقط خودت میدونی
وقتی نمیتونم به هیشکی بگم و هی مجبورم تو خودم بریزم، وقتی که فرجه ی بچه هاس و نمیتونم جمعشون بکنم بیایم عیادت
وقتی که میشینم پای کتاب و هر لحظه بهت فکر میکنم که چی شده؟ حالت خوبه؟ چرا خبری ازت نیست؟
نباید یه خبر بدی...
مگه دستم بت نرسه! خیلی داغوووونم....
کم شعور خیلی حرف سنگینیه...اونم واسه من
تا قبلش جواب همه رو میدادم.پسر و دختر.آمپرم زده بود بالا از دست بعضیا
+یکی به دلیل بزرگتر بودنش جوابشو ندادم،یکی به دلیل پسر بودنش،یکی به دلیل کش پیدا نکردن ماجرا،یکی به دلیل خراب نشدن خودم، یکی به دلیل اینکه کار هردومون توی یه بخشه، ولی دیگه تا آخر ترم دفتر بسیج نمیرم...
ولی حتما یه روز بهش میگم...
یکشنبه روز نکبت=سالروز تاسیس ارتش جعلی اسراییل
قرار بود ما و برادران(!) بعد از نماز ظهر پرچم اسرائیل رو به آتش بکشیم
آقای پرچمی پرچم به دست ایستاده بودن و آقای ک با یه بطری بنزین کنار دستشون.مسئول بسیج دانشگاه که از سپاه تشریف اورده بودن، موقع آتیش زدن پرچم گفتن: "خب حالا چندتا شعار هم بدیم"، بعد همه جوووری شعار میدادن که بیشتر به ذکر گفتن شبیه بود! آروم و با ملایمت! یه تسبیح کم بود فقط! از اونجایی که جنس پارچه ی پرچم پلاستیکی بود، آتیش نمیگرفت.با هر بار بنزین ریختن،فقط همون یه نقطه مشتعل میشد!
خلاصه هی این میریخت ،هی اون نقطه به نقطه مشتعل میشد.بعد در این حین در بطری گرفت به آتیش و بطری آتیش گرفت!
یک صدای وععععااااییی به گوش رسید،بطری در هوا چرخید و آنگاه به روی چمن ها فرود اومد!
از اون طرفم پرچم یهو ول شد تو هوا(یعنی پرت شد در حقیقت!)همه دویدن سمت باغچه، نشسته بودن و کفشاشونو درآورده بودن و میزدن روی آتیش! مثلا آشپزمون یه لنگه کفش پاش بود،یه لنگه ش رو هم کرده بود تو دستش،زانو زده بود و میزد رو آتیش!!
بعد الان صحنه ای رو متصور بشید که خواهرا همه دور پرچم اسرائیل تجمع یافته و حلقه زده و برادرا همه تو باغچه ن!! اصن یه وضی!
بعد آخرش دوتا از آقایون رهگذر اومدن پرچم رو مشاهده کردن،و بعد یه نفرشون فرمود،عه! یه نقطه از اسرائیل آتیش نگرفته :|
میگم:من حوصله م سر میره،دلم بیرون میخواد!
میگه:پاشو بریم شاهچراغ
تو کوچه های اطراف حرم توی یه بازار پرپیچ و خم راهو گم کردیم.از یه پسره که توی بازار یه چیزایی میفروخت پرسیدیم: از کدوم طرف باید بریم حرم؟ گفت: از اون طرف خانوم
وقتی رفتیم به دوستم گفتم:چقد مودب بود...گفت از اون طرف خانوم
دوستم:تازه نگاه هم نکرد...
+میزان تحصیلات هیچ ربطی به شعور آدما نداره...
آدم تحصیل کرده ی بیشعور داریم،و تحصیل نکرده ی باشعور
نمیگیرد کسی مثل نفس در سینه جایت را
چه باشی چه نباشی،دم به دم دارم هوایت را
ظهر از دانشگاه اومدم و خوابیدم.مامانم زنگ میزنه،گوشیو جواب میدم.میگه سلام خانمه...(اسم یکی از همکاراش رو میگه!) میگم الو مامان...حرفشو با همکارش ادامه میده! میگم الو مامان منم!! میگه تو کی هستی؟ میگم منم مامان! من!!
میگه: عه! تویی؟! میخواستم به همکارم زنگ بزنم مثل اینکه اشتباه گرفتم
صدام خش خشی بود، از شدت خواب نمیتونستم جواب بدم.میگه خوابی؟ میگم آره خیلی خیلی خوابم! خودم بعدن بهت زنگ میزنم.میگه باشه کاریت نداشتم فقط میخواستم حالتو بپرسم!
من :|
استاد داشت 13 سال نخست وزیری هویدا رو توضیح میداد...
دوستم سرشو اورد نزدیک و در گوشم گفت: اخبارو پیگیری میکنی؟
-تا حدودی،چطور؟
+میبینی چه بلایی داره سر یمن میاد؟
-شنیدم بمباشون حاوی مواد رادیو اکتیوه...
+تلویزیون نشون داد بچه ی دو ماهه رو از زیر آوار کشیدن بیرون
-کثافتا...
دستمو گرفتم جلو صورتمو سرمو انداختم پایین...
+مثلا این روزها با این اوضاع و احوال یمن...به فکرت بخوره " خروج یمانی"
+من دل دیدنشو نداشتم،توصیه میکنم نبینید...اینجا
از زلزله و عشق خبر کس ندهد
آن لحظه خبر شوی که ویران شده ای
ترم پیش یه شیطنتی کردم، توی وب ننوشتم در موردش!
حالا طبق اصرار دوستان شدم یکی از 7 نفر عضو اصلی انجمن تغذیه و باید ببریم مدارک تحویل بدیم به یکی از اساتید پژوهش
بعد الان من برم مدارکمو بدم گندش در میاد!!
دیشب با بچه ها نشسته بودیم به همین موضوع میخندیدیم! گفتن حالا کمه کمش با یه تشت لباس کثیف میاد دم کلاست میگه بشور اینا رو!
+بیخیال ماجرا! فقط اینکه من استرس گرفتم!!
رفتم سر صف شعر خوندم! تو دانشگاه! به یاد دوران کودکی!
در مورد روز استاد بود...همه هم همکاری کردن!! خوش گذشت!
اون استاد کچله خیلی خندید!
+استاد اومده میگه: دیدی گفتی بیا بهت قول دادم میام...ببین،حالا اومدم!
+دوست داشتم پیش مامان و بابام باشم و بهشون تبریک بگم...
+دیشب تا دیر وقت داشتیم شعر میخوندیم! حالا خواننده من بودما...ولی همه یکی یه دور با لحن و صدای خودشون تمرینش کردن!
چقدرررر دلم برای خل بازیای بعضیا تنگ شده بود! چقدررر منتظر بودم تا دوباره بنویسه و چقدررر هی یواشکی میخوندم!
امشب کلی خندیدم از خوندن نظراتش! فقط حیف که نمیشه نظر بزارم! توافقی از هم جدا شدیم! الکی مثلا! :))) چندباری هم دعوامون شد!
میگه جهرمی بودی؟ میگم نه! میگه لهجه ت شبیه جهرمیاس! یا شایدم چون من دیروز جهرم بودم اینطوری فکر میکنم!
+کلن میخواست بگه من جهرم بودم!!
میگه وسایلت سنگین نیست؟
میگم نه!
+خیلی سنگین بود! مردم تا اوردمشون خوابگاه! حالا سنگینم نباشه...اگه مرررردی بیا کمک!
+میگن لهجه م با همشون فرق میکنه...من اصن "اووووو" نمیگم :|
تازه من معتقدم لهجه ندارم، ولی اونا معتقدن که آخر حرفامو میکشم :|
+مغازه ی پسر دانشجو: پسره یکی از دانشجوهای دانشگامونه و توی یه مغازه نزدیکیای خوابگاه کار میکنه.بچه خوبیه. اسمشو گذاشتم پسر دانشجو، از ترم پیش بچه ها به این اسم صداش میزنن.چند وقت پیش کشف شد اسمش امیده.هر بارم حال جوجه مونو میپرسه.از این جعبه گرفتیم واسه جوجه
خونه ی دوستمم.پاشدم رفتم دستشویی،همین که لامپو روشن کردم خروسشون شروع کرد به خوندن!
همه فهمیدن من رفتم دستشویی!
+ اومدم از بغل رد شم دیدم اومد سمتم، محل نذاشتم و یواش یواش اومدم بیام داخل، دوید خودشو انداخت رو پام! فک کنم خره، تا خروس!
دیدم تنهایی دیگه خیلی داره بهم فشار میاره و یکم دیگه اگه بمونم تو خوابگاه خل میشم، با یکی از بچه ها که نامزدش فسایی هماهنگ کردم بریم فسا، منم برم خونه ی یکی از دوستای فسایی
تو راه در کیفمو باز کردم دیدم کیف پولم باهام نیست!دوستم حساب کرد
آزمون و مصاحبه ی بسیج رو هم هماهنگ کردیم فسا دادم.
به دوستم میگم میخوام برم خوابگاه...6 تومن بده! میگه یادته چقد گفتم باید بیای خونمون و میگفتی نه! حالا پول بهت نمیدم ببینم چجوری میخوای بری!
خلاصه اینکه بهم پول نمیده و من تا یکشنبه صبح که میخواد بره دانشگاه، زندانیشم!
فعلا خونه ی سادات مهمونم :)
+قلم بانو جان، کیفمو عوض کردم! کارتم توی اون یکی کیفم بود! وگرنه حرفت یادمه!
وقتی تنهایی و دلت گرفته و میخوای بری بیرون و نگا به ساعت میکنی و میبینی 3 دقیقه ی دیگه در خوابگاه بسته میشه و غم دنیا میشینه تو دلت...باید خودتو سرگرم کنی
پنجره ها رو باز کنی
وآهنگ رو پلی کنی
و مشغول ظرف شستن بشی که غرق بشی تو افکارت
بعد آروم آروم با آهنگ بخونی و یه جاهاییش که دلت پره رو بلند...
لهراسبی رو اول از همه گوش میدی،میدونی راس میگه!
آهنگای بعدی خودشون به ترتیب پلی میشن، حامد زمانی،enrique, adele, مرتضی میخونه: دل بازم بی قراره...و میخونه دل بازم پر زده واسه عطر نفس هات...
بعد بخونی با شهریار ابراهیمی " من احساسی ام درک من مشکله..."
و بعد مشغول غذا پختن بشی...
به هیچی فکر نکنی ولی ته دلت غمگین باشی...
من این حس رو یکم شدید تر ماه رمضون 92 تجربه کردم...
نمیدونم چی،
ولی یه چیزی که حالمو خوب کنه...
+تو این موقعیت،همه رفته باشن و تنها هم باشی...
بیام ما رو دعوت نموده توی جشن اختتامیه ی بیان شرکت کنیم
به وبلاگ های برتر هم تخفیف ویژه داده بابت بلیط (5000 تومن!) که از این 100 نفر تا الان 19 نفر شرکت کردن...کیا بودن؟!
منم دلم میخواد بیام...کیا میرن؟!
+شنبه_سالن همایش های برج میلاد