سر ناسازگاری من و چشمان تو...
من سر ناسازگاری دارم و چشمان تو
جذبه ای دارد که سر را می کشاند پای دار!
من سر ناسازگاری دارم و چشمان تو
جذبه ای دارد که سر را می کشاند پای دار!
مغز هسته زردآلوحاوی آمیگدالین است که در بدن به تولید مادهای تحت عنوان سیانید میانجامد که مانند سیانور عمل کرده و ممکن است در افراد اختلال تنفسی، فلج و حتی مرگ را منجر شود
+دیگه همینم مونده که مغز زردآلو رو ازمون بگیرن!
من به عنوان یک عدد کارشناس تغذیه میگم بخورین! بخورین نوش جونتون! والا
+ایناهاش خودمم خوردم
ولی حالا بخوین ولی خیلی نه! کار دست خودتون ندین خونتون بیفته گردن من!
داشتم پست وبلاگ یکی از بچه ها رو میخوندم که فیلم آنابل رو دیده بود و خوابش رو ایضا!
و من خدا رو شکر کردم که توانستم بر نفس خویش فائق آماده و همراه خواهر فیلمو نبینم! پارسال همین موقع ها بود...همون 30 ثانیه ی اول فیلم و همون یه جمله ی اولش که نوشته بود" ماجرای این فیلم بر اساس یک داستان واقعیست" باعث شد که قبلش سکته رو زده و کلا بیخیالش بشم. دوسه تا صحنه ای رو هم که خواهرم موقع ترسش با پرسش من که میگفتم :"تو را چه شده؟" مواجه شد و در جواب سوالم برام تعریف کرد کافی بود...!
اصلا همون فیلم "کینه 2" رو که دیدم ، از اثراتش این بود که تا سالها همش زیر میز رو نگاه میکردم! یکی از صحنه هاش مربوط به زیر میزه.اصلا واسه همینه هیچوقت تنها توی اتاق نمازمو نمیخونم! از پشت سرم میترسم! باز یکی از صحنه هاش مربوط به پشت سره!
موقع دیدن فیلم که اونم زوووورکی منو وادار به فیلم دیدن کردن؛یکی از دختر خاله هام سمت راست،یکیشونم از سمت چپ منو محاصره کرده بودن تا جم نخورم! چقدررر میخواستم جیغ بکشم از دیدن خیلی از صحنه ها ولی حفظ ظاهر کرده و با اتکا به جمله ی معنوی "من شجاعم" خم به ابرو نیاورده ولی به جانم خودم که نه به جان شما ها قلبم افتاده بود رو قالی از ترس :|
حالا این بماند...بماند که من همیشه از طرف دختر خاله هام به دیدن فیلم وحشتناک دعوت میشم! اینکه هر موقع میرم خونشون،پای ثابت برنامه ی پذیراییشون از من دیدن همچین فیلماییه! خب من نمیدونم چه دردیه آدم الکی الکی خودشو بترسونه! اونم اگه فیلمش بر اساس یه داستان واقعی باشه!
خواهرمم ادعاش میشه که نمیترسه،ولی وقتی میبینه از همون لحظه به بعد هر شب من باید باهاش برم تا دم دستشویی :|
خب حالا راه حل من چیست؟! هر موقع میرم تا همچین فیلمایی رو ببینیم و همه دراز میکشن پای سیستم و چراغا رو خاموش میکنن و فیلمو با اون صدای وحشتناکش توی تاریکی مطلق پخش میکنن،من چشمامو میبندم و تظاهر میکنم که دارم فیلم میبینم و با هر جیغ اونا من بلندتر جیغ میکشم! به همین راحتی!
این جوجوهای دوسال پیشمونه، هرسال میخریم واسه آبجی کوچیکه ولی خب الان حوصله نداشتم برم از جدیدا عکس بگیرم ! عکسای همینا رو هم توی گوشیم دیدم یهویی.
دیدیم بعضیا عکس جک و جونور گذاشتن گفتیم بگم ما هم داریم!
+روزای قبل از کنکور بود داشتم درس میخوندم اومد نشست پیشم!
اونم دستم نیست،کف پامه! دیگه خودتون تصور کنید که چجوری نشسته!
یک هفته ناهار و شام من املت بود
آدم شده ام بیا سر زندگی ات!
+خیلی ازین خوشم اومد! حالا هی خانوما رو اذیت کنید!!
دزدی از پی ام های تورنادو!
همان روزی که صبحش رسیدم خانه که همه را بیدار کردم که پتو دزدی کردم...همان روز! شبش مامان زنگ زده (چون که مامان الان خانه نیست و من از وقتی که آمده ام مامان را ندیده ام،چون مامان الان یک جای دیگری در حال برگزاری امتحاناتش است.یعنی بهتر بگویم،یعنی قبلا هم بهتر گفته ام ولی خب دوباره بهتر تر میگویم! :من و مامان و بابا و خواهرم هر 4تایی دانشجوی ترم 2 هستیم(یعنی بودیم ترم 2مون تموم شد!) و با هم همگی سال 93 قبول شدیم و رفتیم دانشگاه! با این تفاوت که مان و بابا هم درس میدهند و هم درس میخوانند. بعد همین که من امتحاناتم تمام شد،مامان امتحاناتش شروع شد و من آمدم خانه و آی دیدنت سی مامی...استیل نو!)
خلاصه اینکه شبش مامان زنگ زده و حال و احوالپرسی و اینها! آبجی کوچیکه گوشی را گرفته برده پشت در اتاق که مثلا یواشکی حرف بزند بعد من گوش میدادم(یعنی نه اینکه بخواهم گوش بدهم،اینکه کار من گوش نکردن هست هم واضح و مبرهن(درست نوشتم؟!) است ولی خب چون در مورد من بود گوش دادم!)
به مامان میگوید:مامان آجی از وقتی که اومده همش داره حرف میزنه!
من :| تازه امروز صب رسیدم :|
+ :))
رفته ایم در حیاط نشسته ایم این نصفه شبی، من در حال مسواک زدن با دهانی پر از کف دارم به حرفهای خواهرم که نشسته روی پله و دارد ماجراهای دانشگاه را تعریف میکند گوش میدهم...
اون یکهو:این مسواک منه!
من: ها؟!
اون:این مسواکه که تو دهن توعه مال منه!بزن ولی،راحت باش!
من:مگه مال توهم قرمز بود؟!
بعد از تکون دادن سرش و اینکه مهر تاییدی زده شد بر سوال من،دهانم تا 10 دقیقه باز مانده بود و کف بود که هی بر روی موزاییکای توی حیاط سرازیر میشد...
+ماجرای دیشب!
هنوز نمیدونم مسواکه مال کدوممون بوده :|
پ.ن: مشخص شد مسواک مال خواهرم بوده!
بعد الان من دچاردوگانگی شدم نمیدونم دقیقا از کدوم مسواک استفاده کنم :|
هردوشون مال خودمن دیگه!
دارم ظرف میشورم،
آبجی کوچیکه میاد پیشم چشماش پر از اشک،یه سی دی هم دستش
میگم چی شده؟!
یه نگا به من میکنه یه نگا به سی دی
دوباره میپرسم چی شدهههه؟!
میگه مرده!
میگم کی؟
دقیق میشم به سی دی که با دوتا دستش با دقت نگهش داشته
یه مورچه ی ریز و میکروسکوپی روشه!!!
میگم:اشکال نداره ناراحت نباش کلی مورچه زنده داریم یکیشو بهت میدم،
حالا آروم بزارش کنار تا ازش عکس بگیریم!
من :|
تشنه ی یک لحظه دیدار توام،حال مرا
روزه داری لحظه ی افطار می فهمد فقط
مثلا یه موقعیت پیش اومده،حالا هرچی،فقط یه موقعیت
بعد مثلا تو خودتو آماده کردی واسش
بعد از اونور هی مسائل و پیشامدایی رو که ممکنه اتفاق بیفته رو تصور میکنی تو ذهنت و خیال پردازی
و اینکه خودتو تو موقعیت های نیومده متصور میشی و تو ذهنت برنامه ریزی میکنی واسه اون اتفاقای تخیلی اتفاق نیفتاده
بعد در همین حین اون موقعیته واقعی میشه و اونطوری که تو خواستی و متصور شدی پیش نمیره
اصن یه جور دیگه،یه جور کاملا برعکس بشه مثلا
+پیشنهاد: هیچ وقته هیچ وقت،موقعیتی رو که قراره اتفاق بیفته متصور نشید!
چون در صورت اتفاق نیفتادن اون تصورات شما،ضربه ی سختی خواهید خورد! و جبرانش یکم (ینی خیلی!) زمان میخواد!!
اینکه بذارین اون موقعیت بدون برنامه ریزی و تصور قبلی اتفاق بیفته فوق العاده هیجان انگیزه و میتونید از تمام اتفاقات پیش رو لذت کافی رو ببرین و فوق العاده سرحال بشین!
پیش بینی کردن،تصور کردن،و هی در موردش فکر و خیال کردن و بعدش با یه چیزی دیگه مواجه شدن خودش کلی ضد حاله!
از ما گفتن بود!
بابا اومد دنبالم، رسیدم خونه،همه خواب
میگم:پااااشیییید من اومددددددممممممم،
همشونو بیدار کردم و زورکی تو خواب روبوسی!
یکم بعد میگن:حالا میزاری بخوابیم؟!
میگم خب باشه،یه پتو انداختن کف هال و چنتا بالش،میگم اینجا بخوایم همه
همین که خوابیدن،یواش یواش خزیدم رفتن منم خودمو اون وسط مسطا جا دادم...سرد بود!
یه گوشه از پتو رو گرفتم آروم آروم کشیدم روم...یه نگا به خواهرم انداختم تا اگه خواب بود به همین دزدی ادامه بدم...نگاش میکنم میبینم داره نگام میکنه!!!
سرمو بردم تو پتو یکم جیغ جیغ کردم بعد خودمو به خواب زدم (مظلوم نمایی!!)
داشتم بلند میخوندم: پاییزو نه اما کنار چتر بدون تو بارونو دوست دارم!!!
وقتی همه خندیدن تازه فهمیدم چی خوندم :|
دیشب یکی از بچه ها اومده بود تو سوئیتمون و دستش یه کاسه حنا بود
میگم این واسه چیه؟ میگه ماسک!
کشیدن رو صورتشون و با ماست قاطیش کردن که رنگ نگیره و کشیدن رو پوستشون و سریع شستنش
حالا من بازیم اومده بود :)
رو صورتم ازین شکلایی که مردم رو لپشون میکشن واسه جام جهانی کشیدم (قبول دارم ندید بدیدم! من کی جام جهانی رفتم؟! پس این کار منطقی بود کاملا!)...در همین حین یکی از بچه ها شروع کرد یه ماجرایی رو تعریف کردن،منم سر تا پا گوش دادن
ماجرا که تموم شد یه نگا به آینه انداختم دیدم ااااای وااااای!!! نشستم حنا رو! حالا بدو بدو بشور رنگ نگیره!
رنگ گرفته! نارنجی کمرنگ شده جاش :|
فقط امیدوارم تا پس فردا صبح که میرسم خونه رنگش بره! مامانم نترسه!
دینتان عاشق شدن را مستحب نامیده است
ای به ظاهر مذهبی اصلا ثواب ام میکنی؟!
وقت بیرون رفتن از خوابگاه گذشته بود...
میگم:بچه ها من یه چیزی میخوام...نوشیدنی مثلا!
خب شما ها چی میخواین؟! تا زنگ بزنیم آژانس برامون بیاره.
یکی:من یخ دربهشت
من:منم ذرت مکزیکی!
یکی دیگه:منم کباب!!!
من :| حالا درسته ذرت مکزیکی نوشیدنی نیست ولی کباب رو واقعا نمیشه جزو نوشیدنی ها به حساب اورد!
کباب رو ازین به بعد ما جزو نوشیدنیا به حساب میاریم تو خوابگاه :|
+ الان بیدار شده از خواب میگه من نوشیدنی میخوام!
+عکس پروفایلم!
واتس اپمو پاک کردم که جدیدشو نصب کنم،جدیده نصب نشد و ارور فضای ناکافی و نسخه ی واتس اپ قدیمیه هردو باهم گریبانگیرم شده!
از اینور رونده،از اونور مونده!
از ساعت 12 تا 2 شب دنبال مارمولکه بودیم! حالا فرداشم امتحان میکروب داشتیم!
انقدررر جیغ کشیدیم و خندیدیم که خدا میدونه!
از زیر پای یکی از بچه ها رد شد اونم پرید بالا بین در و تخت گیر کرده بود! منظره ای بسی خنده دار! حالا هی عین تارزان ازین تخت بپر رو اون تخت! همه تارزان شده بودن!!
یکی از بچه ها هم تا میدیدش فریاد میزد:بچه ها سوسمار،سوسمار!!
آخرش کشتمش! تا یکی دو روز هم عکس پروفایلای هممون شده بود مارمولک! هم عکس قبل از مرگش و هم بعد از مرگش!
من از اون دسته آدم هایی ام که بیشتر با کلام اول عاشقم میشن تا نگاه اول!
از اون دسته ای که وقتی نوشته هامو بخونن متوجه خصوصیاتم میشن
که اول براشون عادی ام و ممکنه خیلی متوجه ام نباشن تا اینکه یه مطلبی بنویسم و پی ببرن چجوری ام...
فکر نمیکنن من اونجوری ام که مینویسم...تا اینکه بخونن!
تا حالا که منو نمیشناختن...از وقتی که متن هامو خوندن یه جور دیگه شده برخورداشون!
خیلی هوامو دارن!
+بعد من خنده م گرفته بود...
امروز_انتشارات