من کم حرفم،جدی!
همان روزی که صبحش رسیدم خانه که همه را بیدار کردم که پتو دزدی کردم...همان روز! شبش مامان زنگ زده (چون که مامان الان خانه نیست و من از وقتی که آمده ام مامان را ندیده ام،چون مامان الان یک جای دیگری در حال برگزاری امتحاناتش است.یعنی بهتر بگویم،یعنی قبلا هم بهتر گفته ام ولی خب دوباره بهتر تر میگویم! :من و مامان و بابا و خواهرم هر 4تایی دانشجوی ترم 2 هستیم(یعنی بودیم ترم 2مون تموم شد!) و با هم همگی سال 93 قبول شدیم و رفتیم دانشگاه! با این تفاوت که مان و بابا هم درس میدهند و هم درس میخوانند. بعد همین که من امتحاناتم تمام شد،مامان امتحاناتش شروع شد و من آمدم خانه و آی دیدنت سی مامی...استیل نو!)
خلاصه اینکه شبش مامان زنگ زده و حال و احوالپرسی و اینها! آبجی کوچیکه گوشی را گرفته برده پشت در اتاق که مثلا یواشکی حرف بزند بعد من گوش میدادم(یعنی نه اینکه بخواهم گوش بدهم،اینکه کار من گوش نکردن هست هم واضح و مبرهن(درست نوشتم؟!) است ولی خب چون در مورد من بود گوش دادم!)
به مامان میگوید:مامان آجی از وقتی که اومده همش داره حرف میزنه!
من :| تازه امروز صب رسیدم :|
+ :))
- ۹۴/۰۴/۰۱