فرشته ها میشنون...
امشب چقدررر فرشته روی زمینه...
امشب اگر دلتون لرزید
یا چشمتون گریون شد
منو هم دعا کنید....
امشب چقدررر فرشته روی زمینه...
امشب اگر دلتون لرزید
یا چشمتون گریون شد
منو هم دعا کنید....
توی خانه ی ما وقتی خبر مهمی و اتفاق مهمی در حال رخ دادن هست تند و تند صدا زده میشویم...مثلا امروز من توی اتاق بودم که مامان تند و تند صدایم میزد که من یورتمه وار در عرض چند صدم ثانیه جلویش ظاهر شدم که فرمود نگاه کن... و بعد همه ی چشم ها چرخانده شد به سمت صفحه ی تلویزیون..
خب بحث چه بود؟ جرایم رایانه ای!
طرف زنگ زده به همان برنامه که اتفاقا پلیس فتا!!! هم حضور داشت و میگوید: خانمم کانتکتای اینستاگرامشو بیشتر از من دوس داره و خودش هم به صراحت بهم گفته و جمعیت همه ی اونا رو به یدونه من ترجیح میده و الانم داریم از هم جدا میشیم :|
البته چون بابا بود نگفتم و فقط گفتم که خب مامان همه که اینطوری نیستن! این خانومه دیگه خییییلی غرق شده تو موضوع! و اگر بابا نبود میگفتم مامان من آقامون یه طرف همه دنیا هم یه طرف!
این دو سه روزه که آمده ام خانه، تا میرسم به برنامه ی مورد علاقه ام و یا از برنامه ای خوشم می آید در حالی که همه ی چشم ها خیره به صفحه ی تلویزیون است، دستم به کنترل میرود و اشتباهی شبکه را عوض میکنم. امروز برای چندمین بار این اتفاق افتاد. من فقط میخواستم لحظه ی ترتیل خوانی مهدی فروغی را ضبط کنم. شاید دیگر فهمیده باشند لحظه ای که به دست من شبکه عوض میشود حتما خبری هست...!
+عنوان: قیصر امین پور
وارد که شدم یک قیافه ی آشنای در حال صحبت توجهم را به خودش جلب کرد... با صدای چرخاندن دستگیره ی در یک لحظه مکث کردند و چند لحظه ای به هم خیره ماندیم... با یک لبخند.مانده بودم که این چهره ی آشنا...این صدای آشنا مال چه کسی ست.هی فکر کردم...هی نگاهش کردم... هی دانشگاه و خوابگاه و دبیرستان و راهنمایی و کلاس زبان و غیره و غیره را مرور کردم... روی صدایش ریز شدم... تا بالاخره فهمیدم سمیراست! سمیرایی که با آن سمیرایی که من میشناختم زمین تا آسمان فرق کرده بود... سمیرایی با رژ قهوه ای تیره ... و آرایش و چهره ای ناشناس .شاید دروغ نباشد اگر بگویم که اگر صدایش را نمیشنیدم باز هم نمیشناختمش.رفتم جلو ... دست دادم...گفتم: سمیرا...چقدر عوض شدی؟ گفت نکنه انتظار داشتی عین قبلا کوچولو بمونم؟! گفتم نه خب... چیکارا میکنی؟ گفت کار میکنم... گفتم چه کاری؟ گفت کاشت ناخن...
بعد یکهو دلم تنگ شد برای آن سمیرای دوم دبیرستانی که خصوصیات و اخلاق و رفتارمان شبیه هم بود و کارهایمان با هم و مدل حرف زدنمان... و چقدر سمیرا را من دوست داشتم...
آخرین باری که دیدمش... اتفاقی افتاد که فکر کرد من مرده ام... بلند بلند گریه میکرد... مادر بزرگش آمد و گفت تو دوست سمیرایی؟ سمیرا فکر میکند ک مرده ای. رفتم در بین جمعیتی که دورش حلقه زده بودند بغلش کردم ... و گفتم من زنده ام...!
بابا هلم داده بود و نگذاشته بود آن وانت سفیده با سرعت هزار کیلومتر بر ساعت از رویم رد شود...منتها سمیرا لحظه ی پرت شدنم را ندیده بود ...