زیزیگلو

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر...

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر...

ای خدایی که خالق خرسی
بنده را آفریده ای مرسی!

پیام های کوتاه
  • ۲۳ مهر ۹۳ , ۱۹:۲۱
    :)
بایگانی

۲۴ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

میگم یه وقت زشت نباشه...

جمعه, ۳۱ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۵:۰۵ ب.ظ

من فقط دو قسمت اول شهرزادو تا الان دیدم!

  • . زیزیگلو

قرار شد نگم... نگفتم

جمعه, ۳۱ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۱:۳۷ ب.ظ
زنگ میزنه...
میگم عه...تو کی هستی؟! 
صدات شبیه صدای خروس شده!
برو وسط سالن خوابگاهتون یه قوقولی قوقو بگو همه بیدار شن!
 
+مکالمه ی من با خواهرم
صداش گرفته
سرما خورده... میگه: به مامان گفتم رفتم دکتر برام قرص نوشته... بهش نگی سرم زدم ها... 
  • . زیزیگلو

چه دلنواز اومدم اما با ناز اومدم!

جمعه, ۳۱ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۷:۴۶ ق.ظ

میگه: هفته ی آینده امتحان دارین

میگم: استاد من میخوام برم

میگه: خب امتحانتو بده بعد برو

میگم: نه دیگه میخوام برم... 

میپرسه: خسته شدی؟ میگم آره...

بچه ها هم میگن استاد بزارین بره!


و میرم...

و میام...

خونمون...!

هیچ جای دنیا...هییییچ جای دنیا مث خونه ی ما انقدر خوب نیست!

هیچ جا اصن!


+برعکس یکی دوماه پیش که داشتم میرفتم و توی اتوبوس همش بیدار بودم و انقدر بیدار بودم که دختره ی بغل دستیم گفت تو چرا همش بیداری؟! موقع برگشت همش خوابیدم و انقدر خوابیدم که این خانومه ی بغل دستیم فقط وقتی تونست یه جمله باهام حرف بزنه که اونم وقتی بود که چادر سر کردم و مامانم زنگ زد و خواستم پیاده شم! پرسید میخوای بری خونه ی کی؟!  و من گفتم خونه ی خودمون! (نه اینکه اونا میخواستن برن خونه ی دختر عموش اینا  اینجایی نبودن و اونجایی بودن...واسه همینه!)

  • . زیزیگلو

این داستان: بچه ی اژدها

چهارشنبه, ۲۹ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۱:۳۸ ب.ظ

من الان نشسته م توی کتابخونه ی خوابگاه و در حال پست گذاری ام...چرا اینجام؟ چون فردا 3 تا امتحان دارم.... چرا توی اتاق خودم که همیشه تنهام و فقط دوشب بچه ها میان نیستم؟ چون امشب یکی از اون دو شبه! چرا من با اینهمه امتحان و درسی که دارم نشستم و دارم پست میذارم؟ چون صدای جیغ شنیدم! چندین جیغ ممتد و پشت سر هم که طبیعی نبودن و خیلی غیر طبیعی بودن... یه نفر پاشد که ببینه چی شده، گفتم چی شده و گفت دارن ادا در میارن...جدای از همه ی جیغو دادای الکی بچه ها این جیغا با بقیه ی جیغا فرق داشت...از ته دل بود ...طوری که دلم هری ریخت...

یکم بعد رفتم و توی یکی از سوئیتای طبقه  ی دوم با یکی از بچه ها کار داشتم که دوستاش گفتن نیست... پرسیدم کجاس و گفتن همونجا که عقرب پیدا شده...و فرمودن پایینه فک کنم... و من با تعجب گفتم عقرب؟؟؟

رفتم که برم توی پارکینگ و اومدم از طبقه ی اول رد شم که یهو هم اتاقیم صدام زد و گفت مهسا! صدای جیغ و دادای ما رو نشنیدی؟ عقرب پیدا شده ... و من رفتم و دیدم بله! توی اتاقم ...دقی قن از بین این همه اتاق و سوئیت توی اتاق من پیدا شده! حالا هی بچه ها قبلا به شوخی و مسخره میگفتن که بالاخره یه روزی توی اتاق تو اژدها پیدا میشه! ولی خب عقربو دیگه فکر نمیکردم!
رفتم تو و یکی از بچه ها گفت مهسا! دیدی گفتم اژدها تو اتاقت یه روز پیدا میشه؟ حالا این بچه ی همون اژدهاعه س!
(حالا چرا قرار بود یه روزی توی اتاق من اژدها پیدا بشه؟ چون انواع و اقسام موجودات ریز و درشت پیدا شده، اعم از مورچه های بزرگ...موش توی دیوار، چندتایی جیرجیرک،کک، اون حشره درازای سفید که زیر موکت بودن و یه چیزای دیگه که فقط دیدمشون و اسمشونو نمیدونم!)

+یکی میگه: شاید خدا خواسته تو بیای توی کتابخونه و توی اتاقت نباشی...

+من یدونه از همینا رو چند روز پیش توی پارکینگ کشتم...نشسته بودم و داشتم اتفاقا همین درس رو میخوندم و اتفاقا عین یه همچین شبی بود! یه همچین روزی... پامو اوردم بالا زدم به میز پینگ پنگ و مشغول درس خوندن شدم که یکم بعدش یه چیز سیاه از زیر پام رد شد... یه چیزی بود که نمیدونم بگم دقیقا چی بود...شبیه رتیل بود ولی یه دم مشکی داشت که عین عقرب رو به بالا بود... خیلی هم تند حرکت میکرد...منم زدم کشتمش :/ حالا فک کنم باباشو فرستاده بود :|

+عکس هم ازش دارما... گوشیم پره آپلود نمیشه...

32گیگ پره! 16گیگ حافظه داخلی...16 گیگ مموری!

+هرموقع هم که ما امتحان فیزیولوژی داریم باید سر و کلشون پیدا شه!


+پ.ن: الان ساعت 1:06نصف شب! اومدم برم بالا توی کتابخونه...دیوم به چیزی داره جلوتر از خودم میدوئه و میاد سمتم! نگا میکنم میبینم مارمولکه! د عاخه این شب امتحانی چتون شده موجودات محترم؟! بیاین با هم مذاکره کنیم خب!

+کلی با جارو و کفش به دست باهاش سلفی گرفتیم بعد افتادیم دنبالش :|

سرپرست اومده میگه سروصداتون کل خوابگاهو برداشته این نصف شبی...

  • . زیزیگلو

بازار شام کن شبمان را به موی خود...

چهارشنبه, ۲۹ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۲:۵۹ ق.ظ

از اون شبایی که غم دنیا آوار میشه رو دلت...

  • . زیزیگلو

داره زق زق میکنه(زوق زوق؟! ذق ذق؟! ظق ظق؟!ضوق ضوق؟!)

دوشنبه, ۲۷ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۸:۳۴ ب.ظ

-آخ
+چی شد؟
-دستم سوخت
+قربونت برم مواظب باش... ببینم انگشتتو
-ایناهاش...ببین چی شده... میسوزه...
+بگیر زیر آب...
-گرفتم...تاول زد...
+الهی بمیرم...چرا مواظب خودت نیستی... من اصلا غذا میخوام چیکار...

+مکالمه ی خودم با خودم!
+خب یه وقتایی آدم قربون صدقه ی خودش میره جهت تسکین! :))
من نمیدونم چرا امروز هی پستم میاد!
+فردام امتحان دارم!
#انگشت_کوچیکه_دست_چپ
#دو_سانت_و_نیم_سوختگی
#سمبوسه_خوشمزه_خر_است

  • . زیزیگلو

خب هدف یه چیز مهمه!

دوشنبه, ۲۷ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۵:۵۶ ب.ظ

از تصمیمات جدی آدما جدای از اینکه هراس میکنم...خوشم میاد! از آدمای هدف دار خوشم میاد...هدف چی باشه مهم نیست...مهم اون هدفه س...
مثل آدمای معتقد... که به یه چیزی قلبا و عملا پایبندن و تحت هیچ شرایطی زیر پاش نمیذارن...
چقدر خوبن اینا...نه؟!


+مثالای دیگه ای هم هست؟

  • . زیزیگلو

تو رفتی از دنیای من/ خالی شد آغوش من

يكشنبه, ۲۶ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۱:۴۲ ق.ظ

مثلا من عاشقم!

خواستم بگم یکی دیگه از بچه های سوئیتمونم رفت و عملا سوئیتمون به دو اتاق متاهلا و مجردا تقسیم گردید که البته! ما یدونه متاهل داریم تو اتاقمون که باید بندازیمش بیرون ...بره توی اون یکی اتاقه!

+ من نمییییدوووونمممم چراااااا هرکی میخواد با نامزدش حرف بزنه پا میشه میاد تو اتاق من :/

خب برید تو اتاق خودتون! خب منه مجرده این هفته کلی امتحان دار نشستم دارم عین بچه آدم درس میخونم...چرا منو هوایی میکنید؟! د آخه این رسمشه؟! :)) 

یکیشونم الان رفته بود زنگ زده بود به یه فالگیر، واسش فال تاروت بگیره :| خدایا نگیر این خوشیارو ازین جماعت! به شخصه هیچ اعتقادی به فال ندارم! داشت توضیح میداد مو به تنم سیخ شد! 

ولی دوس دارم بدونم این فالگیرا بخوان فال منو بگیرن چه چرت و پرتایی میخوان سر هم کنن تحویلم بدن!

خلاصه داشتم میگفتم که این دوست نامزد داره جدیدمون برگشته به من میگه: یه کار بدی کردم... میگم چی شده؟ میگه وای...کار بدی کردم...با کلی نگرانی میگم: وای...چی شده؟!!!! میگه: بهش گفتم دلم برات تنگ شده. من :| خب چه اشکال داره!!!!!!!! منو ترسوندی! گفتم حالا چی شده! خب دلت تنگ شده!

  • . زیزیگلو

هی میگم درست نمره بدید...بیا اینم نتیجه ش!

جمعه, ۲۴ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۲:۲۵ ق.ظ

نشسته باشی توی انتشارات و سرت توی کار خودت باشد که صحبتی نظرت را به خودش جلب کند! یکی از پسرها وارد انتشارات شد و از خانومی که مسئول آنجا بود خواهش کرد که اگر میشود یک لحظه لپ تاپش را در اختیارش قرار دهد. فلشش را دراورد و به سیستم زد... خانومه ماجرا را پرسید و او هم اینطور تعریف کرد که: داشتیم با استاد زبان صحبت میکردیم و بحث ازیک فیلمی شد که استاد گفت داریش؟ و من گفتم بله! گفت بزن روی فلش برام بیار! من هم میخواستم یک ویروس قوی بیندازم به جان این فلش که سیستمش داغان شود ولی دلم نیامد...اما چون نمره ام را ترم پیش کم داد ، و اینجا سیستمش پر از ویروس است، آمدم این فلشی را که رویش فیلم هست ویروسی کنم بعد ببرم تحویلش بدهم!


+البته من این درسم را 20 شدم و خداییش استادی بود خیلی منصفانه نمره میداد. و البته من درسم هم خوب بود... ولی یادم هست سر کلاس خیلی لج پسر ها را در میاورد!

  • . زیزیگلو

بیاین میخوام براتون ایجاد اشتغال کنم!

دوشنبه, ۲۰ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۱:۲۲ ب.ظ

رفته بودم یه جایی به همراه دوستم... یه نفر داشت سخنرانی میکرد... کلی خانوم اونجا بود و یه خانوم تقریبا حدود 50 ساله هم بغل دست من نشسته بود. یه برگه دستش بود که به اونا داده بودن و به ما نداده بودن و منم هی به دوستم میگفتم من ازینا میخوام! وخب چون ما نداشتیم این خانومه داشت اون برگه رو میخوند و منم نگا میکردم و میخوندم...! بعد یهو برگشت نگام کرد بهم گفت چه کاری بلدی؟! به حالت متعجب گفتم ها؟! (داشتم کارایی رو که بلد بودم توی ذهنم ردیف میکردم که مثلا بگم کمی تا قسمتی آشپزی که البته سال پیش هیچی بلد نبودم ولی الان بچه ها تعریف دستپختمو میدن و هیچوقت فکر نمیکردم به این مرحله توی آشپزی برسم و حتی خوابشم نمیدیدم، نقاشی و طراحی، انواع و اقسام مدلای سرخ کردن سیب زمینی اعم از برشته شده، پفکی و...) باز گفت: کار...چه کاری بلدی؟! بعد بدون اینکه اجازه بده من از مهارتام بگم گفت: پرورش قارچ؛ پرورش زنبور :|
یعنی مثلا داشت بهم پیشنهاد میداد! برگشتم یه نگا انداختم به دوستم که داشت ریسه میرفت...! و اونجا بود که من فهمیدم در جمع کسایی ام که اومدن واسه ایجاد اشتغال وام بگیرن! آخه قیافه من به این حرفا میخوره مادر من؟! :/

  • . زیزیگلو

دوران دبیرستان، معلم دینیمون داشت در مورد مرگ و خواب واسمون حرف میزد...مثلا میگفت موقع خواب روح کم کم و تیکه تیکه از بدن خارج میشه...مثلا دیدین یهو دستتون شل میشه و اگه چیزی دستتون باشه میفته؟! اونموفع روح دستتون خارج شده... یا مثلا یهو پلکتون میفته...اون موقع روحش جدا شده ( البته ما دلیل جسمانیش رو هم توی دبیرستان خوندیم که تونوس ماهیچه ای پلک از بین میره. تونوس ماهیچه ای چیست؟! مثلا پلک و گردن و اینا دارای تونوس ماهیچه ای ان، گردن که همیشه به حالت ایستاده س، تارهای ماهیچه ایش یهو همه با هم منقبض نمیشن...کم کم منقبض میشن که یهو گردن خسته نشه و بتونه در حالت ایستاده قرار بگیره...یا مثلا پلک تارای ماهیچه ایش کم کم منقبض میشه تا بتونه همیشه باز نگه داشته بشه... موقع خواب این تونوس ماهیچه ای از بین میره و واسه ی همینه که گردن میفته، یا چشمها بسته میشه. ولی مثلا دست، موقعی که جسمی رو برمیداریم همه ی تار های ماهیچه ایش با هم منقبض میشه واسه ی همین اگه وسیله ای رو بلند کنید یا وزنه بزنید یا هرکاری با دستتون بکنید بالاخره یه کم بعد خسته میشه) داشتم درس میخوندم...شدیدا داره باد میاد...با اینکه درو پنجره ها بسته ن ولی اتاق سرد شده... رفتم زیر پتو در حالی که جزوه دستمه...خوابم گرفت. یکی از بچه ها یهو اومد بیدارم کرد...روحم یهو برگشت به بدنم...بدنم درد میکنه!
میدونم تا حالا تجربشو داشتین ولی یادتون نیس... یهویی برگشتن روح به بدن درد داره! 

  • . زیزیگلو

بطری دوغ خانواده رو گرفتم دستم، همونی رو که پریشب سفارش دادیم و بچه ها یه نوشابه خانواده ی مشکی سفارش دادن و من یه دوغ خانواده که خوردم ولی چون گازدار بود خوشم نیومد و کلن از اولشم گاز دار نمیخواستم و موندم این آقاهه چه فکری با خودش کرده که واسه دانشجوی تغذیه ی مملکت دوغ گازدار گذاشته!... رفتم سمت سوئیتای دیگه که هرکی خواست یه لیوان دوغ براش بریزم! یه همچین آدم دست و دلبازی ام من!!! توی یکی از سوئیتا سرپرست نشسته بود پیش یکی از بچه ها و بعد از خوردن دوغ پیشنهاد داد که آبدوغ خیارش کن... ولی اینا به آبدوغ خیار یه چیز دیگه میگفتن و مدیونید اگه فک کنید که من اولین بار بود میخوردم! ما ماست خیار خوردیم ولی آبدوغ خیار نه! خلاصه اینکه دوغو برداشتم و اومدم توی سوئیت خودمون و نشستم پای درس و مشقام و بیخیالش شدم! یکم بعد سرپرست اومد با وسایل آبدوغ خیار به همراه دوغ محلی+نان تیری و سبزی خوردن! بعد از اینکه همه ی وسایلشو قاطی پاتی کردیم و خوردیم و نوش جانمون! منم دوغ گاز دار رو اوردم و اینچنین بود که دوغ به پایان رسید ولی کلاغه به خونه ش نرسید! دست و جیغ و هورااا!


+دلم تنگه...

  • . زیزیگلو

دیشب هم سومیشو کشتم

پنجشنبه, ۱۶ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۹:۳۲ ب.ظ

اومده میگه: سلام جیغ جیغو...باز چی شده؟!
میگم هیچی! یه جیرجیرک اومد پرید روی کتابام، بعد روی تختم، بعد کنار گوشیم،الانم رفت زیر تختم...
تق تق تق (صدای زدن دمپاییم روی جیرجیرکه!)
حالام کشتمش...کاری داری؟!

  • . زیزیگلو

خدا کند که کسی تحبس الدعا نشود...

پنجشنبه, ۱۶ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۵:۲۱ ب.ظ

دیروز از آن روزهایی بود که حالم هم از خودم بهم میخورد، هم از اطرافیانم... یادم آمد پارسال هم یک روز همین حالی شدم... از دانشگاه تا خوابگاه که آمدم همه اش توی فکر بودم... تنها فرقی که با دیروز داشت این بود که لااقل پارسال مریم هم همراهم بود... باهاش حرف نمیزدم ولی کنارم راه میامد... فقط توی راه چندباری پرسیده بود: چی شده؟ چرا امروز گرفته ای؟
ولی دیروز تنهای تنها خودم را به زور رساندم خوابگاه... این حالی بودن، تنهایی اش اصلا خوب نیس...هی میبردت توی فکر... توی دانشگاه همه رفته بودند... اساتید...بچه ها... همکلاسی هایم... یکی دوتا کلاس فقط در حال برگزاری بود... رفتم توی حیاط نشستم زیر آفتاب... گوشی ام 5 درصد شارژ داشت...نای بلند شدن و تنهایی تا خوابگاه خودم را کشاندن و هی فکر کردن را نداشتم... حتی آن تنها بستنی قیفی ای که مانده بود توی یخچال آن مغازه هم نتوانست ذره ای حالم را عوض کند...  

+عنوان مصرعی از شعری که رهبری سرودند...

  • . زیزیگلو

براتون متاسفم آقای دکتر!

سه شنبه, ۱۴ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۷:۱۷ ب.ظ

دیشب به خاطر یه مسئله ای و یه حرفی فشارم افتاد و بچه ها دورم جمع شدن و با آب شکر (آب قند نه هاا) ازم پذیرایی شد... یه لحظه همه دورم جمع شده بودن حس گردم عروسم :|  و به خاطر سردرد و سرگیجه ی شدیدی که داشتم امروز نتونستم برم دانشگاه و بچه ها هم رفتن امتحانو لغو کردن و به استاد گفتن که نیومدم و استاد هم حالمو پرسیده بود و این حرفا! و دم بچه هامون گرم...زنگ میزدن حالمو میپرسیدن هرساعت... منم تا 12 ظهر خواب بودم...از بیحالی! یه نفرو هم فرستادن پیشم ببینه حالم چطوره و بعد بهشون زنگ بزنه... دستگاه فشار دانشگاه بود وگرنه دیشب میخواستن فشارمو بگیرن، و مقاومت من هم نتیجه داد در برابر "پاشو آماده شو ببریمت بیمارستان".

این پایگاه سلامت هم البته کلی انرژیمو گرفت...اولین تجربه ی درمانی بود که داشتیم و خیلیا رو ویزیت کردیم! از بچه های دانشگاه! و توصیه های رژیمی و تغذیه ای دادیم و BMIمحاسبه کردیم. و کلا خیلی باحال بود... ژست گرفتنامون تو حلقم! 

فقط اینکه خیلی نامردن! دو روز تمام وقت من کار کردم...امروز که حالم بد بود و دانشگاه نرفتم با مدیر گروهمون همگی عکس دست جمعی انداخته بودن ... با روپوشای سفید. هی عکساشونو میبینم هی حرص میخورم هی بهم میخندن!

+لطفا اگر نمیتونید از خودتون دفاع کنید و کاراتونو توجیه کنید و نمیتونید کارای اشتباهتونو گردن کسی بندازین و مقصر اول و آخرش خودتونید لااقل بقیه رو خراب نکنید و نسبت دروغ ندین...

با شما هستم آقای فلانی...مسئول محترم! آقای معاون!!

  • . زیزیگلو

معلم ای طلوع جاودانی...

دوشنبه, ۱۳ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۲:۵۴ ق.ظ

امسال و پارسال، سالایی بود که به مامان و بابام هم روز دانشجو رو تبریک گفتم و هم روز معلم رو...!
امسال و پارسال، سالهایی بود که واسه تبریک هیچ مراسمی از روز پدر و مادر گرفته تا تولد هر دوشون تا روز دانشجو و معلم پیششون نبودم... و تلفنی چه فایده؟!
خدایا همه ی مامان و باباهارو حفظ کن واسه اولادشون... و اونایی رو هم که از دنیا رفتن بیامرز و روحشون رو قرین رحمت کن...
اولین معلمای زندگی هر آدمی پدر و مادرشن... میتونید به پدر و مادراتون تبریک بگین... و کافیه بدونیم اونان که از همون اول معلم زندگیمون بودن...
دیدم توی گروه دوستای دبیرستانم دارن به دوستای فرهنگی تبریک میگن... منم گفتم اول مامان و بابام! زنگ زدم و کلی تبریک! بععععد رفتم به دوستم تبریک گفتم.

  • . زیزیگلو

فامیلی!

شنبه, ۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۰:۵۲ ب.ظ

رفتیم رای بدیم... حاج آقا از روی شناسنامم فامیلیمو میخونه میگه این فامیلیته؟ میگم بله...میگه درسته؟ میگم بله...میگه مطمئنی؟! :||| میگم بله! خب تو شناسنامم نوشته!!

رفتم با دوستم دکتر... اون مریض بود ولی دفترچه منو دادیم دکتر...دفترچه همراش نبود... پذیرش برگشته میگه فامیلیت درسته؟ میگم بله! میگه برعکسه...میگم نه اونا برعکسن! میگه حالا درسته یا برعکسه...میگم فامیلیه من درسته ولی اون چیزی که مد نظر شماس برعکسه!

رفتیم اعتکاف...آقاهه فامیلیمو برعکس خوند...درستشو بهش گفتم... اومد کارتمو تحویل بده باز برعکس خوندش...باز گفتم که برعکس خوندین و بازم درستشو بهش گفتم! گفت عه ببخشید!

استاد هر جلسه فامیلی منو برعکس میگفت... این همه جلسه رفتم سر کلاس هی منو برعکس خوند...یه جلسه نرفتم...فامیلیمو درست خونده بود و من نبودم! گفت حالا که درست خوندیم فامیلیشو نیومده!

رفتم دم مغازه ...کارتمو دادم و این آقای مغازه دار فامیلیه هممونو بلده به خاطر کارتای عابر بانکمون و جالب اینجاس که رمز کارتامونم بلده :|  هربار میرم هی فامیلیمو بر عکس میگه و میگه عه ببخشید و بعد درستش میکنه...!

فامیلی به این قشنگی! منم روش حسسساسسس!! درست بگین خب...ای بابا! تازه مواردش زیاد بود... به تعریف همین چندتا بسنده کردم!


+ترم 2 فارسی عمومی داشتیم... وقتی سر کلاس استاد فامیلیمو خوند گفت فامیلیت درسته! و اونی که مثل فامیلیه توعه و برعکسه از لحاظ دستوری اشتباهه...و اونی که این فامیلی رو گذاشته و انتخابش کرده از لحاظ قواعد دستور زبان سرش میشده!

  • . زیزیگلو

پیچ خوردگی!

شنبه, ۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۲:۴۳ ب.ظ

1_یه بار توی دانشگاه داشتم از روی سرعت گیر رد میشدم که همون لحظه پام پیچ خورد و کفشم از پام درومد و همون لحظه هم یه ماشین سرعتشو کم کرده بود که از روی سرعت گیر رد شه که با صحنه ی درومدن کفش من از پام و پیچ خوردن پام مواجه شده بود! و سر ترمز گیر توقف کرد و سرشو از پنجره بیرون اورد ببینه من حالم خوبه یا نه! منم که در اون لحظه از دیدن این صحنه ی خودم خنده م گرفته بود و به شدت خندمو نگه داشته بودم ... قیافمو کج و کوله کردم که یعنی مثلا "آی پام!" وهی کفش پوشیدنمو با اجبار انجام میدادم که یعنی پام درد میکنه و پیچ خودده و این صوبتا! بعد که دید حالم خوبه رفت! همین که دور شد من از خنده غش کرده بودم!

2_ از تاکسی پیاده شدم ...زمستون بود و کلاس کنکور شیمیم دیر شده بود... از همون دوشنبه هایی بود که همیشه دیرم میشد! از همونایی که وقتی سر کلاس دیر میرسیدم استاد با خنده برام شعر میخوند! وارد خیابون شدم و رسیدم به پیاده روی وسط خیابون... سمت راستو نگاه کردم...ماشین نمیومد...رد شدم و خودمو رسوندم به پیاده رو که دیدم...ای دل غافل! یه لنگه کفشم پام نیست! و هی اینورو نگا...اونورو نگا... ودر آخر پشت سرم وسط خیابون یافتمش... دویده بودم کفشم جا مونده بود! حالا هی اینورو نگا...اونورو نگا...برو وسط خیابون یواشکی بپوشش با اعتماد به نفس قدم بردار!
من موندم اگه این اعتماد به نفسو نداشتم چه بلایی سرم میومد!

  • . زیزیگلو

خسته بودم...خوابیدم!

جمعه, ۱۰ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۸:۰۰ ب.ظ
تا حالا دوبار شده سر کلاس به صورت نشسته خوابم ببره... ولی نشده مستقیما سرمو بزارم روی دسته ی صندلی و بخوابم! ولی خب هرچیزی باید یه روز تجربه بشه!
وسطای کلاس استاد گفت یه لحظه من میرم بیرون و برمیگردم زود... منم سرمو گذاشتم روی دسته ی صندلی و فقط چشمامو بستم...!فقط چشپامو بستما!
با کلی صدا زدنم و هی ذکر اسمم رو گفتن و دوتا انگشت توی کمرم فرو رفتن بیدار شدم و دیدن بله! یک سری اشاراتی شده در جهت بیدار شدن من و نفهمیدن استاد...که عکسشون اتفاق افتاده بود و و من بیدار نشده بودم و استاد فهمیده بود!
سرمو بلند کردم و یه نگاه به استاد انداختم که داشت نگام میکرد... دستمو گرفتم جلوی صورتم که اقدامی باشه در جهت شطرنجی شدن... و از لای دوتا از انگشتام به استاد نگاه میکردم :/
بعد از دو هفته دیروز خوابیدم! و این سه هفته ی بعدی از تمام عمرم سخت تر خواهد گذشت!
+ یه جایی خوندم نوشته بود: التماس دعای شهادت... خیلی خوشم اومد!
++التماس دعای شهادت

متاسفانه گوشیم پر شده و نمیتونم عکس و فیلم و صدا آپلود کنم... ولی یادم بیارین حتما یه چیزایی رو نشونتون بدم... انقدر خوبن... خی لی اصن!
  • . زیزیگلو

آمدیم مراقب اعمالمان باشیم، شانسمان نگذاشت!

پنجشنبه, ۹ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۹:۰۳ ب.ظ


روسری ترمه م رو پوشیدم (مراسمات مهمی که باشه و منم جزو میزبان یا یکی از مهمان هاش باشم(مهمان اختصاصی البته!) روسری میپوشم)، چادرمو سر کردم، کلاه لبه دارم رو هم همینطور، یه پلاستیک بزرگ که حاوی کلی برگه و مقوا رنگی با یه قابلمه ی آبی جا مونده از یکی از بچه ها و یه ملاقه ی بزرگ صورتی! وارد دانشگاه شدم...از نگهبانی اول گذشتم...رسیدم به نگهبانی دوم... آقای نگهبان نشسته بود روی لبه ی بلوار یکی از باغچه ها و چپ چپ نگاه میکرد! اولین بار بود میدیدم داره اینجوری نگاه میکنه! منم اومدم با کمال اعتماد به نفس از جلوش رد شم و تو دلم میگفتم خب نگاه کن تا چشات دراد! ما که رفتیم... که دقیقا رو به روش رسیدم ...پام پیچ خورد و بند کفشم باز شد و نزدیک بود بیفتم و تلو تلو خوران با همون اعتماد به نفسی که با چنگ و دندون نگهش داشته بودم و اصلا هم به روی خودم نمیاوردم که مثلا اتفاقی افتاده خودمو رسوندم به لبه ی همون بلواری که ایشون نشسته بود و یه متری باهاش فاصله داشتم...شروع کردم به بستن چسب کفشم که پرسید: دانشجوی خودمونی؟ گفتم بله! گفت چه رشته ای؟ گفتم تغذیه! گفت آها...خب به سلامتی! گفتم خیلی ممنون... و راهمو ادامه دادم و تا وقتی که رسیدم به کلاس...صد دفعه چسب کفشم باز شده بود...!

+تا حالا با هر کفشی که داشتم اعم از اسپرت، پاشنه بلند، پاشنه یه تیکه، پاشنه تخت، بوت و... پام پیچ خورده و این چیزی نیست که بخوام جلوشو بگیرم و کلا همیشه باید اتفاق بیفته!ظاهرا!!
+یه بار جلوی دوستم که عقد کرده بود پام پیچ خورد...میگه عه...تو هم مث منی! ولی من مشکلمو حل کردم! میگم چجوری؟! میگه یه چند باری جلوی شوهرم تو خیابون پام پیچ خورد...الان هربار مواظبه تا بخوام برسم به زمین یهو دستمو بگیره بکشم عقب!

توی سالن بودیم و همون مراسم مذکور...که هم میشدم مهمان اختصاصی و هم بعدش شدم میزبان و خب بماند که چه مراسمی بود! آقای فلانی یییییییک ساعت و اندی حرف زد و من همش در حال گوش دادن بودم... حالا خوبه دقیییقا اون لحظه ای که داره ازتون پذیرایی میشه و تو در حال برداشتن کیک و آبمیوه ای و داری برای اون دوتا دوست کناریت هم بر میداری و جمعا سه تا کیک و سه تا آبمیوه توی دستاته و دوستات آبمیوه های با طعم پرتقالشونو بهت میدن و ازت آبمیوه با طعم هلو میخوان...اون آقا صدات کنه و فامیلیتو بگه و تو حواست نباشه و بازم بگه و نگات کنه و بازم تو حواست نباشه و تورو در حال جنگیدن بر سر کیک و آبمیوه ها ببینه ؟! :/

  • . زیزیگلو