چه دلنواز اومدم اما با ناز اومدم!
جمعه, ۳۱ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۷:۴۶ ق.ظ
میگه: هفته ی آینده امتحان دارین
میگم: استاد من میخوام برم
میگه: خب امتحانتو بده بعد برو
میگم: نه دیگه میخوام برم...
میپرسه: خسته شدی؟ میگم آره...
بچه ها هم میگن استاد بزارین بره!
و میرم...
و میام...
خونمون...!
هیچ جای دنیا...هییییچ جای دنیا مث خونه ی ما انقدر خوب نیست!
هیچ جا اصن!
+برعکس یکی دوماه پیش که داشتم میرفتم و توی اتوبوس همش بیدار بودم و انقدر بیدار بودم که دختره ی بغل دستیم گفت تو چرا همش بیداری؟! موقع برگشت همش خوابیدم و انقدر خوابیدم که این خانومه ی بغل دستیم فقط وقتی تونست یه جمله باهام حرف بزنه که اونم وقتی بود که چادر سر کردم و مامانم زنگ زد و خواستم پیاده شم! پرسید میخوای بری خونه ی کی؟! و من گفتم خونه ی خودمون! (نه اینکه اونا میخواستن برن خونه ی دختر عموش اینا اینجایی نبودن و اونجایی بودن...واسه همینه!)
- ۹۵/۰۲/۳۱