زیزیگلو

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر...

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر...

ای خدایی که خالق خرسی
بنده را آفریده ای مرسی!

پیام های کوتاه
  • ۲۳ مهر ۹۳ , ۱۹:۲۱
    :)
بایگانی

دماسنج دهانی

دوشنبه, ۱۲ بهمن ۱۳۹۴، ۰۲:۵۳ ق.ظ

همین که پام میرسه به حیاط، سردی هوا رو با  "ها" کردن میسنجم

هرچی بخاری که از دهنم خارج میشه سفید تر و گسترده تر میشه، متوجه میشم هوا سرد تره... دمانسج هم لازم نیست!

سوزه برفه...ملعونه کسی تنهایی برف بازی کنه!

  • . زیزیگلو

برترین دغدغه چیست

يكشنبه, ۱۱ بهمن ۱۳۹۴، ۰۹:۲۳ ب.ظ


هفت ملیارد نفر دور هم اند اما باز

برترین دغدغه ی نوع بشر تنهاییست...

  • . زیزیگلو

تب

يكشنبه, ۱۱ بهمن ۱۳۹۴، ۰۲:۳۹ ب.ظ

اگر بیاییم و بگذریم از انواع و اقسام تب ها مثل تب کنکور و بیبر فیور! و تب هرچی... و بیایم بچسبیم به همون تبی که توی زمستونا و گاهی توی تابستونا در اثر جلوی کولر بودن اتفاق میفته... یه سری اتفاقات با خودش به همراه میاره!
بچه که بودیم یه فیلمی میدیدیم که قسمت قسمت پخش میشد به اسم اصحاب کهف. اگه یادتون باشه یه نفر توش بود به اسم ژولیوس. این خواهر ما تب کرده بود بعد توهم زده بود فک میکرد ژولیوس و دوستش توی اتاق آخری ان و دارن با هم دعوا میکنن. بعد حالت تهوع هم داشت دیده بود ژولیت با یه تشت اومده ایستاده بالای سرش و هی بهش میگه خواستی بیاری بالا توی این بیار! بگذریم از این که منم تب کردم و مامانم به حرفی زد که اصلا خنده دار نبود ولی من انقدررر خندیدم که حس کردم صورتم داره کش میاد و لپم ازین سر تا اون سر اتاق کشیده شده. اینا دیشب وقتی یادم اومده که خواهر کوچیکه تب کرده بود و داشت چرت و پرت میگفت. اتفاقاتی که موقع تب برای شما و اطرافیانتون میفته رو جدی نگیرین!

  • . زیزیگلو

بعضیام هستن...همیشه طلبکار

يكشنبه, ۱۱ بهمن ۱۳۹۴، ۰۲:۰۷ ب.ظ

اگه به کسی چیزی یاد دادین و خلاف میلتون عمل کرد بعد میتونید سرزنشش کنید
نه اینکه خودش یاد گرفته باشه؛ خطا کرده باشه (درصورتی که نمیدونسته اون کار خطاس و مثل همیشه فکر میکرده داره کار درست رو انجام میده و یه عمر همین کارو کرده) ؛ بعد طلبکارانه برید سراغش و ازش جواب بخواین.

#لطفا_پست_نباشید

  • . زیزیگلو

تند و تندwc!

شنبه, ۱۰ بهمن ۱۳۹۴، ۰۷:۱۴ ب.ظ
هورمونی هست به اسم هورمون ضد ادراری یا ADH که توی هوای سرد ترشح نمیشه. کار این هورمون غلیظ تر کردن ادرار و کم کردن حجم اونه.
پس اگه شما هم توی زمستونا به پدیده ی "تند و تند دستشویی رفتن!" مبتلا هستین؛ هوووچ نگران نباشین و بدونین طبیعیه و دلیل داره!
  • . زیزیگلو

کم ها خاصن...
با معرفت کم هست...با معرفت باشیم. 

سعی نکنیم مثل بقیه باشیم و هرکاری که کردن بخوایم تقلید کنیم و یا خودمون فک کنیم پس چون اکثریت انجامش میدن درسته

+ اگه اینجوری بود که مخترع ها مخترع نمیشدن

یا بعضیا دوست داشتنی تر نمیشدن

یا آدمای کمی باعث شگفتی بقیه نمیشدن

با بعضیا تو دل برو تر نبودن

یا ذکر و خیر همیشگیشون نبود

معرفت....

حالا من به چیزی میگم، شما یه چیزی میشنوین

به نظر من کسی با معرفته که وقتی باهاته از خودش و وجودش واست مایه بزاره، مرام بزاره... با معرفت کم هست. با معرفت باشیم.

  • . زیزیگلو

میخواست کمک کند قندها را خودش بیاورد.

جمعه, ۹ بهمن ۱۳۹۴، ۰۴:۴۲ ب.ظ

کوچک که بود کافی بود بخورد جایی هی دست و پایش در برود. با بابا که میخواست خرید کند رفته بود بیرون. وقتی آمد مامان و بابا بردنش بیمارستان. آخر شب دیدمش که هردو کتفش را از این طرف تا آن طرف گچ گرفته اند. بابا می گفت داشتیم وارد کوچه میشدیم که طبق معمول توی همان جوب اول کوچه افتاد. فردایش که از آنجا رد شدیم قندهای ریخته شده ی کنار جوب را دیدیم.

  • . زیزیگلو

پیدا نیستم...

چهارشنبه, ۷ بهمن ۱۳۹۴، ۰۹:۰۵ ب.ظ

هیچ کس 

جای مرا 

دیگر نمیداند کجاست


انقدر 

در عشق او

غرقم 

که پیدا نیستم

  • . زیزیگلو

شاید به دردتون بخوره ۹

سه شنبه, ۶ بهمن ۱۳۹۴، ۱۲:۳۹ ب.ظ
  • . زیزیگلو

این داستان، زهرا

سه شنبه, ۶ بهمن ۱۳۹۴، ۱۲:۳۴ ب.ظ

صدای پدر گرام از آن یکی حال می آید که یهو با تعجب میگوید: چرا اینوری نماز میخونی؟

و بعد خواهرم با چادر نماز شتابان خنده کنان و پرواز کنان به سمت ما می جهد و هی میپرد و با خنده میگوید: پشت به قبله داشتم نماز میخوندم!


+تازه از دانشگاه بیای...بعد قبله خونتون یادت بره :|

+نمره ی یه درسشو زده بودن خیلی خوشحال بود!

  • . زیزیگلو

چند ماهی ست

دوشنبه, ۵ بهمن ۱۳۹۴، ۰۱:۰۷ ق.ظ
که من گم شده ام...
  • . زیزیگلو

یه همچین مرزی لازمه

پنجشنبه, ۱ بهمن ۱۳۹۴، ۰۳:۴۹ ق.ظ

همیشه یه مرز بین خودتون و آدمایی که توی همه چیز ادعاشون میشه و خودشونو دانای کل میدونن و زور بیخود میگن بزارین

در عین حالی که میتونید باهاشون صمیمی باشین، این مرز باعث میشه در برابرتون بیه حس رودرواسی گونه ای داشته باشن...

که مواقعی که از دهنشو همه چی درمیاد و به همه ی اطرافیاشون نثار میکنن، با شما با احترام و احتیاط برخورد کنن ...

  • . زیزیگلو

اینطور که به نظر میرسد و با توجه به اخبار ضد و نقیص موجود در گروه، ظاهرا فردا از هشت نفر بچه های کلاس تنها کسی ام که میروم امتحان ایمونولوژی میدهم!


#سخته

#به صورت DVDدر 4 جلسه تدریس شده

#این هوا جزوه!

#خیلی گشنمه

#امتحان به صورت تشریحی برگزار خواهد شد

#تنها در جلسه ی امتحان

#یه دنیا غریبم_کجایی عزیزم؟!

  • . زیزیگلو

دیدی که من حق داشتم؟! عاشق تری از من

پنجشنبه, ۲۴ دی ۱۳۹۴، ۱۰:۲۷ ب.ظ

از اولش هم گفته بودم که سری از من
دیدی که من حق داشتم؟! عاشق تری از من


دلبسته ات بودم من و دلبسته ام بودی
اما رهایت کرد عشق دیگری از من


آتش شدی، رفتی و گفتی عشق سوزان است
باقی نماند کاش جز خاکستری از من


من عاشق لبخند هایت بودم و حالا
با خنده های زخمی ات دل می بری از من


رفتیّ و جا مانده فقط مُشت پَری از تو
رفتیّ و باقی مانده چشمان تری از من


"فَاللهُ خَیرٌ حافِظا" خواندم که برگردی
برگشته ای با حال و روز بهتری از من
 

عاشق ترینم! من کجا و حضرت زینب (س)
حق داشتی اینقدر راحت بگذری از من
 
"سیده تکتم حسینی"

اللهم عجل لولیک الفرج..
یا مولاتی سیده الزینب الکبری...
+در وصف و مدحیه سرایی شهدای مدافع حرم...
  
  • . زیزیگلو

کاشف به عمل آمدیم که...

پنجشنبه, ۲۴ دی ۱۳۹۴، ۰۹:۲۵ ق.ظ

بعد از 4 ماه زندگی کردن در اتاق خوابگاهت ،تازه 4صبحه دیشب! متوجه بشوی که اتاقت پنجره دارد!!


+چرا حواسم به این نبود؟ شاید هم دیده بودم یادم نبود...پس چرا وقتی دیدم تعجب کردم؟!

  • . زیزیگلو

شاید به دردتون بخوره ۸

چهارشنبه, ۲۳ دی ۱۳۹۴، ۱۰:۰۳ ق.ظ
  • . زیزیگلو

درد آنجا که عمیق است به حاشا برسد

جمعه, ۱۸ دی ۱۳۹۴، ۱۰:۲۷ ب.ظ
اگر حرف زدن های گاه به گاه من با خودم طبیعی باشد، این حرف زدن های خیلی زیاد چند روزه و هی جزوه بگیر ساعت ها نگاهش کن و هیچی نخوان اصلا طبیعی نیست...

+بخواهی دستت را بشوری، از بی حواسی با اتد بروی زیر شیر آب مثلا.

خدایا...توکل کردم به خودت... 
  • . زیزیگلو

هرکی هم گفت حسود؛خودشه!

جمعه, ۱۸ دی ۱۳۹۴، ۱۲:۳۰ ب.ظ

راستش را بخواهید ...من حسودم! یک "خیلی خیلی حسود"!
نه حسود الکی ها! ازین حسودهای خاص...
از همان هایی که به هرچیزی حسادت نمیکنن...

و راست یک چیز دیگر را هم اگر بخواهید...من خدای انکار کردن حسادت ام!
هی به رویم نمی آورم...هی میفهمند که دارد حرصم از هرجایم میزند بیرون!

  • . زیزیگلو

مثلا یک هفته بعد عزا بشود

چهارشنبه, ۱۶ دی ۱۳۹۴، ۱۲:۵۸ ق.ظ

دوستت چند ماهی باشد که عقد کرده باشد، بعد دوشنبه ی هفته ی پیش جشن عقدش باشد... دوشنبه ی این هفته مراسم خاکسپاری شوهرش ....


#سکته

  • . زیزیگلو

ماجرای این سفر ما یکم متفاوت است....

دوشنبه, ۱۴ دی ۱۳۹۴، ۱۲:۰۳ ق.ظ

خودت را باید بزنی به بیخیالی!
وقتی مینشینم توی اتوبوس و میخواهم بروم شیراز یا برگردم خانه... با بغل دستی ام یک سلام و علیکی و صحبتی میکنم که اگر خودش هم آدم پایه ای باشد بحثمان ادامه دار میشود تا برسیم و در نهایت هم دیدارمان ختم میشود به شماره هایی که از هم گرفته ایم... تا الان که اینجوری بوده یعنی.

من از اینی که امروز بغل دستم نشسته میترسم!
میگویم دانشجویی...میگوید آره!
میگویم چه رشته ای؟ فکر میکند بعد میگوید ریاضی!
سال چندمی...فکر میکند میگوید اول!

بعد هی من وحشت میکنم! اصلا قیافه اش به دانشجو نمیخورد! دیگر چه برسد به سال اولی!
یکم هنگ میکنم
بعد اسمش را میپرسم...میگوید فاطمه
میگویم: فاطمه کدوم مدرسه بودی؟...فکر میکند ....بعد میگوید همینجا بودم! میگویم کدوم مدرسه؟ دوباره فکر میکند میگوید..مگه اینجا چندتا مدرسه هست؟
من :||
بعد میگوید ممم... یادم نمیاد

بعد من هی وحشتم بیشتر میشود...
بعد این آقایی هم که روی صندلی های کناری آن ورم نشسته هی دستش را توی بینی اش میچرخاند هی من را نگاه میکند!
بعد من از فاطمه عذر خواهی میکنم و بهانه میکنم و میگویم این آقا اینجاست و من معذبم...جایم را عوض میکنم میروم صندلی جلویی و بهش میگویم اگه تنها بودی بگو بیام پیشت...
و فرار میکنم!

بعد من هی سرم را میکوبم به تکیه گاه صندلی هی توی دلم میگویم خدایا فقط منو سالم برسون! شکر خوردم وسط امتحانا اومدم خونه!

بعد جای جدیدم کنار یک خانمی ام... یکم آه و ناله میکند و میگوید آمده ملاقات...دو روز پیش... و کارش نشده و جایی را نداشته بماند و الان دارد برمیگردد...
میگویم: بیمارستان جایی نداره بمونین شما؟
میگوید ملاقات زندان!
از مشکلات راهش گفت که دور است...که از این 2_3 روزی که آمده فقط 20 دقیقه دیده اش...که ملاقات نبوده...
اذیت بود... گفتم: نسبت نزدیکی باهاتون دارن؟ گفت شوهرمه
بین حرف هایش شنیدم که یک دختر 14ساله و یک پسر 4 ساله دارد...

حالا مگر من غذا از گلویم پایین میرود... از 9 گشنه ام شد ولی تا الان که 12 است دارم با غذایم بازی میکنم... هی با قاشق همش میزنم... هی یک قاشق میخورم هی میل ندارم... در غذایم هم باز است و این آقاهه که صندلی های بغلی نشسته 6 بار عطسه کرد...
راس راسکی دلم خیلی سوخت
و حتی به جزوه ای که از وقتی سوار شدیم همراهم است و فردا قرار است مستقیم تا از ماشین پیاده شدم بروم دانشگاه امتحانش را بدهم توجهی ندارم....

  • . زیزیگلو