زیزیگلو

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر...

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر...

ای خدایی که خالق خرسی
بنده را آفریده ای مرسی!

پیام های کوتاه
  • ۲۳ مهر ۹۳ , ۱۹:۲۱
    :)
بایگانی

لعنت بر وحوش آل سعود و وهابیون نجس...

+ظهور منجی ات ربی...

+شیعه کشی تا به کی؟

+نمر هرگز نمیرد...

  • . زیزیگلو

محسن خان...وات تو دو ، وات نات تو دو؟!

شنبه, ۱۲ دی ۱۳۹۴، ۰۹:۴۴ ب.ظ

جناب محسن خان چاوشی میفرماید: 

بیا تا چشامو تو چشمات بریزم!


 و در جایی دیگر نیز میفرماید:

بیا تا رگامو تو خونت بریزم!!


یعنی چی :|


+جلل الخالق/ جل الخالق!

+ولی عوض این دری وریا آهنگ قشنگیه :))

  • . زیزیگلو

کمک طوری2!

شنبه, ۱۲ دی ۱۳۹۴، ۰۹:۳۳ ب.ظ

یه چیزی که خیلی ذهن منو به خودش مشغول کرده و امروز از یه طرف در حال نوشتن گزارش کار آزمایشگاه میکروب بودم و از طرف دیگه به اون "چیز" فکر میکردم این بود که:

من چند روز پیش اون شعری رو که زیر عکس پروفایل اینستام بود عوض کردم و جاش یکی دیگه نوشتم...

حالا تماااام روز رو درگیر این بودم که اون قبلیه چی بوده!

از یابنده تقاضا میشود در راهنمایی و پیدا شدن این خطیر به ما یاری رسانده و ما را از این تفکر مخرب رهایی بخشد!

  • . زیزیگلو

صنوبر!

شنبه, ۱۲ دی ۱۳۹۴، ۱۲:۳۲ ب.ظ


یکی از بچه ها:


یکی دیگه از بچه ها:


خواهرم!  :


+از اسم صنوبر خوشم میاد... کلا از اسمایی که س توشون باشه خوشم میاد...و اسمایی که م توشون... مهم نوع ص و ث و س نیست...مهم صداشه!

  • . زیزیگلو

دلتنگی که حتی با دیدن هم رفع نمیشود گاهی...

چهارشنبه, ۹ دی ۱۳۹۴، ۱۰:۱۷ ب.ظ

میشینم پشت سر مامان
بغضم میگرد... یادم میفتد...
خودم را قانع میکنم که نباید گریه کنم
بغضم را قورت میدهم و به آن آقایی که آن روی توی مغازه ی گوشی فروشی دیدم فکر میکنم.... از موتور پیاده شد و وارد مغازه شد و من را یاد بابا انداخت... شبیه آنموقع های بابا بود...ان موقع هایی که من کوچکتر بودم... تیپش شبیه فرهنگی ها بود، حس کردم معلم است؛ و این شباهت ظاهری اش به بابا و طرز لباس پوشیدن هی دل من را تنگ تر میکرد...از فروشنده پرسید: با فروشگاه فرهنگیان قرار داد ندارید؟ و شک من تبدیل به یقین شد...
توی اتوبوس بودم...خانمی سوار شد و نشست روی صندلی جلویی من... مانتوی ساده، مقنعه، چادر بدون کش، کفش های ساده ی مشکی پاشنه یه تیکه و یه کیف ساده ی مشکی با پلاستیکی که شاید چند کتاب تویش بود... با دیدنش یاد مامان افتادم...توی اتوبوس بغض کردم... شبیه فرهنگی ها بود... شبیه مامان لباس پوشیده بود...بغضم را قورت دادم تا بچه ها نبینند و نفهمند... موقع پیاده شدن خواستم ازش بپرسم شما فرهنگی هستین... و چرا نپرسیدم؟

مامان
بابا
من حتی با دیدنتان هم دلم میگیرد و دلم تنگ میشود... چقدر دوستتان دارم...

+دلتنگی های من همیشه قایمکی ست...

  • . زیزیگلو

به خانه برمیگردیم

سه شنبه, ۸ دی ۱۳۹۴، ۰۶:۵۲ ق.ظ

چشمامو بسته بودم و فقط به ماجراهای خنده داری که داشت با لهجه واسه ی راننده تعریف میکرد گوش میدادم

+ آقای شوفر


خوشیم از وقتی شروع میشه که میشینم توی اتوبوسی که قراره 12 ساعت بعد توی شهرمون باشه ... و اون حرف زدنای با لهجه و گویش خودمون و من هی گوش دادن به حرفاشون و هی تو دلم ذوق کرد!


شارژم یه درصد بود تا تو گروه واسه دوستام نوشتم "رسیدم" گوشیم خاموش شد

پی ام دومم نرفت!

 خونمو Hشده!

هی بین Hو 3Gدر نوسانه!

قبلا Eبود!


+بوی خونه میاد... :)

  • . زیزیگلو

پیشنهادیه

جمعه, ۲۷ آذر ۱۳۹۴، ۰۲:۵۸ ب.ظ

اگر گروه خانوادگی ندارین...حتما یدونه بسازین!

یکی مث من که دوره و دیر به دیر خاندانشونو میبینه، چیز خوبیه

حتی اگه توی یه شهر هم هستین میتونه چیز خوبی برای بحث و مرور خاطرات باشه

از صبح (یعنی همون ظهر!) که بیدار شدم تا الان دارم یه بند میخندم و به دلیل سرماخوردگی و آبریزش و اینا با هر خنده، شدت خیس شدن صورتم به همین دلایلی که گفتم افزایش پیدا میکنه!

امروز بچه های دهه شصتی داشتن مرور خاطرات میکردن که بچه بودن و چطور مورد شکنجه قرار میگرفتن...!!

قراره وقتی که همو دیدیم، یه جلسه پیرامون همین موضوع با بزرگترا بگیریم...بالاخره اونا هم باید یه حرفا و دفاعیه ای از خودشون داشته باشن!


+تو اتاق نشستم بلند بلند میخندم...بچه ها میگن مهسا چتهههه!

به قول خواهرم که اونم سرما خورده و داشت میخندید میگفت: صدام شبیه صدای مرغا شده!

  • . زیزیگلو

دم از منطق میزنه...ولی هیچی حالش نیست!
بیچاره...دلم واسه فمینیستی بازیا و تعصبای الکی و در مورد یه چیزی دانش کم داشتن و هی خودشو صاحب نظر دونستن میسوزه!
وگرنا منم میتونم وسط بحث یه ریز و پشت سر هم در مورد هرچیزی که به ذهنم برسه تند و تند حرف بزنم که کسی فکر نکنه کم اوردم. تازه استاد این کارم من!
منهاش کوتاه اومدم و با دوجمله حالیش کردم که تفکرت احمقانه س! و کلا خیلی خری.

  • . زیزیگلو

اومدم نشستم توی سایت دانشگاه و ذهنم درگیر اون وبیه که الان اسم طرف یادم نمیاد که بخوام برم تو وبش :|

هی ایم ویرگول میاد تو ذهنم...ولی ویرگول نبودا!

همون که مامان و باباش رفته بودن مکه...که خودشون رفته بودن سفر،تهران...که اوضاع منا رو شنیده بودن و با imoبهشون زنگ زده بودن!

هی سرمو میارم پایین میزنم تو میز سیستم بلکم یادم بیا! نمیااااد ولی!

تازه حواسمم نبود آدم پشت سرم نشسته!

الان فکر میکنن من یه چیزیم هست!

و خب فک کنم یه چیزیم هست...! دچار آبریزش دماغ و بینی...گه گاهی سرفه...سوزش گلو و فین فین!

هرچی آدم دور و ورم بود این چند روز، همه مریض!!

خدایا حقمه تو غربت...تو شهر غریب من به این روز بیفتم؟!


+ خلاصه اسم وبو بگین تا من دیوونه نشدم!

هرکی هست بیاد خودشو معرفی کنه زودی!

  • . زیزیگلو

صبح روز تولد...اینگونه آغاز شد

سه شنبه, ۲۴ آذر ۱۳۹۴، ۰۲:۱۱ ق.ظ

روز تولد 22سالگیم...یه روز خاص شد...دوستم...همون دوست فساییم که کربلا بود منو مهمون کرد خونشون
هم خونه بابابزرگش رفتیم هم نذری خوردیم هم هیئت رفتیم مسجد...
هم رفتیم کوه!
صبح روز تولدم رفتیم کوه...ساعت 6 صبح!
من و زهرا دوستم و داداشش و دامادشون و خواهرش و زن داشش و دختر کوچولوی خواهرش
اونقدر هم سرد بود که من علاوه بر پالتوی خودم، پالتوی خواهر دوستمم پوشیدم!
و انقدررر از سرما بندری زدم تا رسیدیم بالا!
فقطم من و زهرا و داداشش و دامادشون رفتیم بالا!
خوش گذشت...مخصوصا با اون سلفیای وسط راه!
حالا دامادشون داره میبینه من خسته م دارم نفس نفس میزنم و توان بالا رفتن ندارم... میگه حالا نمه نمه برو بالا تا بهت برسیم :|
10/30 رسیدیم بالای کوه...
یه غار بود به اسم غار گبری...خیلیم سررررد بود...
ار سقف قطره قطره آب میچکید... یه کوزه هم گذاشته بودن زیر سقف...پر شده بود...یعنی انقدر قطره قطره آب ریخته بود تا پر شده بود
کوزه هم یه کوزه ی قدیمی با نقشای قدیمی بود که ظاهرا مال خیلی سال پیش بود
گفتم خب چرا فقط یه کوزه؟
اینجا که جاهای زیادی از سقف قطره میچکه
دامادشون گفت: اینجا کوزه های زیادی بوده...شکوندنشون...فقط همین یدونه مونده
آب توی کوزه هم خیلی سردو و خوشمزه و گوارا بود😋
بعد رفتیم باز دوباره توی غار چندتا عکس گرفتیم و یه بطری از همون کوزه پر کردیم که بشه توشه ی راه برگشتمون...
 دم در غار دونفر آتیش روشن کرده بودن...منم هی اصرار رو اصرار که بریم کنار آتیش و دامادشونم هی انکار رو انکار که اون آتیش مردمه!
خلاصه رفتیم دم غار و نشستیم به صبحونه خوردن و
آش سحری!
میگم آش آبادانی نیست؟! بعد اونا هی نگام میکنن :|
میگم من از پیازای روشم میخوام! میگن حالا چون تولدته بهت پیاز میدیمااا!!
موقع پایین اومدن...چون دوستم آروم آروم میومد و میترسید بیفته، داداشش همراهش اومد...
منم دیدم دامادشون سرعتش زیاد تره با اون ره افتادم و اومدم پایین...! آخونده، ولی لباس آخوندا رو نمیپوشه، لباس شخصی میپوشه، استاد دانشگاهه و فوق العاده آدم راحت و گرمیه... خیلیم باحاله. موقعی که باهاش حرف میزدم معذب نبودم.
رسیدیم وسط کوه... گفت بشینیم تا اونا هم بهمون برسن....
مامانم زنگ زد، میگه خوبی؟ کجایی؟ میگم سر کوه!
حرفمون تموم شد و گفت سلام برسون. گفتم مامانم سلام میرسونه!
زهرا و داداششم اومدن و رسیدن بهمون...
نه به اولش که داداشش روش نمیشد باهام سلام کنه، نه به اونموقع که آب و بیسکوییت تعارفم میکرد و میگفت بخور تعارف نکن!
تشنه بودیم. داداشش بطری آبو از تو کوله دراورد،رو به جمع میگم من اول بخورم؟! همه نگام میکنن! دامادشون میگه هوایی بخور! میگم نه! میخوام از دهنش بخورم،میشه من از دهنش بخورم؟! من که تولدمه امرووووز!!! شماها هوایی بخورین!
میگن تو که امروز تولدته هر کاری بخوای میتونی بکنی...!ولی فقط امروزا! خوردن و بعد داداشش بطری رو گرفت...گفت میخوای دهن بزنی؟! گفتم نه...هوایی بلدم!
دوباره راه افتادیم...
دامادشون شروع کرد به داد زدن و جیغ کشیدن و تخلیه ی انرژی های منفی! :)))
بعد دوستم شروع کرد جیغ کشیدن!
گفتن خب مهسا تو هم جیغ بکش! گفتم نمیخوام!
(روم نمیشد حقیقتش!)
بعد دامادشون یه جیغ کج و کوله کشید گفت اینم مهسا بود!

+ دلم تنگ شده بود واسه تفریح... واسه خارج از شهر رفتنا...واسه از کوه و کمر بالا رفتنا...
اینجا یه شباهتی داشت به جایی که ما همیشه زمستونا خارج از شهر خودمون میرفتیم گردش... فقط یکم سبز نبود!
+سیدن...همشون حافظ چند جزئی از قرآنن...مثلا همین داداشش 23 جز رو پارسا حفظ کرد... با اینکه دوستل کوچیکتره ولی خیلی بهش حسودیم میشه ازین نظر... 

  • . زیزیگلو

بیاین دست به دعا برداریم!

دوشنبه, ۲۳ آذر ۱۳۹۴، ۱۱:۱۷ ب.ظ

از خواب پاشی...گلوت بسوزه
بری آبلیمو عسل بخوری
سیر خورد کنی بخوری
یه پرتقال
بعدشم یه قرص سرماخوردگی بزرگسالان

+اون آبلیمو و عسل و سیر هم از هرکدوم از بچه ها....!
فقط امیدوارم به سرما نخوردن... هیشکی نیست مواظبم باشه چون.

  • . زیزیگلو

اگه گفتین امروز چه روزیه؟!

جمعه, ۲۰ آذر ۱۳۹۴، ۰۷:۳۲ ق.ظ

22ساله شدم!

  • . زیزیگلو

روزمون مبارک! و یک سری ماجرای پیرامون

دوشنبه, ۱۶ آذر ۱۳۹۴، ۰۶:۴۴ ب.ظ

یه تبریک اساسی، جانانه، به همه ی دانشجوها
از همه نوعی که باشن؛
کسایی که همیشه سر کلاسشون میان، کسایی که اصلا نمیان،کسایی که گاهی میان گاهی نمیان ولی بیشتر سعی میکنن نیان
کسایی که واسه مدرک اومدن، کسایی که واسه علم اومدن، کسایی که کلا همینجوری اومدن...تفریحی...!
یه تبریک به شیطونا، تیکه پرونا، به چاخانای زیر برگه امتحان،

اونایی که از دم مخالف لغو امتحانن، اونایی که پایه ی لغو امتحانن
کسایی که سرشون تو کار خودشونه
تبریک به ترم اولیا، ترم آخریا، دومیا سومیا چهارمیا پنجمیا شیشمیا هفتمیا!
به ورزشکارامون/ بسیجیامون/ کربلاییامون
نمره اولا و دوما و سوما و از آخر اولا و اون وسط مسطا از همه بیشتر حتی!
به اونایی که هر روز پامیشن از شهر خودشون میان و باز برمیگردن ،به بچه خوابگاهیای گل و عزیز و دوست داشتنی (مدیونید فک کنید منم جزوشونم!)
به اونایی که شبای امتحان تا خود صبح بیدارم و درس میخونن و بساط چای و قهوشون به راهه؛ به اونایی که شبای امتحان هم عین خیالشون نیست
به اونایی که نمیخونن و وسط خواب پامیشن میگن استرس امتحان فردا رو دارم و باز می خوابن
جا داره یه تبریک هم بگم به استادایی که یه همچین دانشجوهایی دارن
خلاصه همه و همه؛
روزتون، روزمون خیلی خیلی مبارک! به افتخار خودمون


+استاد اومد درس بده...گفتم استااااد روزمون مبارک!

گفت عه یادم نبود...بسم الله الرحمن الرحیم...روزتون مبارک!


بعد اون متن بالا رو که دیشب نوشتم و امروز توی سالن همایشا پشت تریبون واسه هم دانشگاهیای خوندم، اومدم بشینم...صندلیم دقیقا پشت صندلی استاد میشد...برگشت یه لبخند زد بهم....استاد باحالیه!

اومد درس بپرسه و ماهم به دلیل امتحان میکروبی که داشتیم دیگه فارماکولوژی نخونده بودیم...گفتم استاد من نخوندم...گفت شرمنده اخلاق سایبری ام...

به من میگه سایبری!همیشه!

  • . زیزیگلو

سالمم! :))

يكشنبه, ۱۵ آذر ۱۳۹۴، ۰۱:۰۱ ق.ظ

+پیام مامانم!!

  • . زیزیگلو

 باهام که حرف میزد لهجه داشت،
اومدم فکر کنم...تمام فکرام با لهجه ی اصفهانی بود!

+اینجا از هر شهری چندتایی داریم، مثلا چندتا دارابی هست...ولی لهجه ی دوتاشون قشنگه...
یا فسایی زیاد هست...ولی لهجه ی یکیشونو فقط دوست دارم
با اینکه لهجه ها یکیه ولی صدا و نحوه ی ادا کردن متفاوته...

به این نتیجه میرسیم که مردم یه شهر ممکنه لهجه یا گویش مثل هم داشته باشن...ولی بعضیاشون قشنگ تر حرف میزنن!

  • . زیزیگلو

فراخوان رادیو 18

شنبه, ۱۴ آذر ۱۳۹۴، ۱۲:۴۰ ق.ظ

سلامن علیکم!

این یک نامه رسمیه به همه ی وبلاگ داران و وبلاگ نداران عزیزی که تمایل دارن توی یه رادیو 18 دیگه شرکت کنن و ما رو در این امر خیر یاری بدن!

موضوع برنامه: دانشجو

میتونه شامل زیر موضوعاتی مثل خوابگاه و شب امتحان و لغو امتحان و استادا و خرابکاریا و سوتیا ... باشه!
یه تم شاد!

تا آخر این هفته برای هــــــــیژده  صداهاتونو بفرستین...
تاریخ انقضاشم باشه جمعه!

  • . زیزیگلو

ماجرایی که تعریف کرد

جمعه, ۱۳ آذر ۱۳۹۴، ۱۲:۲۶ ب.ظ

میگفت: "علی" از نژاد روس بود...موهای بور، چشمای سبز، پوست سفید...و بی نهایت خوشگل...
چشمای باباشم آبی بود...
چند نسل قبلشون به ایران تبعید شده بودن...
همبازی بچگیام بود... دوسش داشتم... نامزد کردیم... نزدیک عقدمون؛ یهو همه چی بهم خورد...
غمباد گرفتم... تیروئدمو عمل کردم، کنارشم غده درومده بود... و چه میدونی چی کشیدم بعد از علی...

بعد گفت: خونشون سر کوچمونه، یه آپاراتی هم دارن، باباش اونجا کار میکنه... باباشو گاهی میبینم...

  • . زیزیگلو

درد و دلانه طوری

چهارشنبه, ۱۱ آذر ۱۳۹۴، ۱۲:۱۸ ب.ظ

وقتی سرپرست اومد و مجبورم کرد که هفته ی برم خونه و گفتم من دو روز تو راهم و فقط واسه یه روز برم خونه؟ اونم اینکه چون راهم دوره ،یه روزو همش در حال استراحتم...کجا برم؟
بعد پرسید... اینجا کسیو نداری؟

  • . زیزیگلو

خودتونو مسخره کنید!

دوشنبه, ۹ آذر ۱۳۹۴، ۱۲:۰۶ ق.ظ

من در حمام در حال شستن دست و صورت
بچه ها: مهسا یکم بلندتر بخون ببینیم چی میخونی!

-چه دلنواز اومدم اماااا با ناز اومدم... صدام خوبه از توی حموم؟!
حالا همه با هم! شکوفه ریز اومدم اماااا عزیز اومدم....

بچه ها هم همرام میخونن و به مسخرگی صداشونو خیلی بیشتر از صدای من میکشیدن و یکیشون ازون وسط: مهسااا هرچه میخونم بازم بهت نمیرسم!

+میگن صداتو میکشی، بارها و بارها اینو از خیلیا شنیدم، مخصوصا کسایی که بار اول باهاشون برخورد داشتم... ولی خودم هیچ وقت متوجه نمیشم!
ترم پیش بچه ها انقدر ادای منو درمیاورد و هرچی میخواستن بگن کلی صداشونو میکشیدن که عادت کرده بودن و یکیشون میگفت: وای! میترسم برم خونه اینجوری حرف بزنم!
:|
این ترم؛ همسوییتی جدید: صداتو میکشی! نکش! حالا روت کار میکنم تا این عادتتو ترک کنی!
من: اولا این عادتم نیست، مدل حرف زدنمه و خب اگه متوجه میشدم که خودم صدامو نمیکشیدم که!
بعدشم: ترم پیش 8 نفر بودیم؛ اون 7تای دیگه لهجشون عین لهجه ی من شده بود...بعد تو میخوای منو تغییر بدی؟!! :))

+حالا خودم تغییرش میدم عین بقیه! فکر کرده که خیال کرده؟!

+شیطنتا و لوس یازیا و مدل حرف زدن و صدای منو مسخره میکنن و ادا در میارن...منتظرن تاسوژه بدم دستشون! میگم ادای خودتونو درارین! میگن تا تورو داریم چرا ادای خودمون؟!  :/

  • . زیزیگلو

باز هم من بی سرو پا جاماندم...

يكشنبه, ۸ آذر ۱۳۹۴، ۰۴:۴۲ ب.ظ

علاوه بر دایی و زن دایی و عمو و خاله و پسرعموم و اون یکی دایی و دوستم. و کسایی از اه خانواده که هنوز خبر رفتنشون به دستم نرسیده..

امروز ساعت 4 بابا دوبار زنگ زده بود، گوشیم سایلنت بود...یکی دو دقیقه بعد تماسشو دیدم و بهش زنگ زدم... گفت کاری نداری؟ دارم میرم کربلا... گفتم کی؟ گفت الان...


امام حسین منو هم باید بطلبی...اصن زورکیه آقا...زورکیه

  • . زیزیگلو