ماجرای این سفر ما یکم متفاوت است....
خودت را باید بزنی به بیخیالی!
وقتی مینشینم توی اتوبوس و میخواهم بروم شیراز یا برگردم خانه... با بغل دستی ام یک سلام و علیکی و صحبتی میکنم که اگر خودش هم آدم پایه ای باشد بحثمان ادامه دار میشود تا برسیم و در نهایت هم دیدارمان ختم میشود به شماره هایی که از هم گرفته ایم... تا الان که اینجوری بوده یعنی.
من از اینی که امروز بغل دستم نشسته میترسم!
میگویم دانشجویی...میگوید آره!
میگویم چه رشته ای؟ فکر میکند بعد میگوید ریاضی!
سال چندمی...فکر میکند میگوید اول!
بعد هی من وحشت میکنم! اصلا قیافه اش به دانشجو نمیخورد! دیگر چه برسد به سال اولی!
یکم هنگ میکنم
بعد اسمش را میپرسم...میگوید فاطمه
میگویم: فاطمه کدوم مدرسه بودی؟...فکر میکند ....بعد میگوید همینجا بودم! میگویم کدوم مدرسه؟ دوباره فکر میکند میگوید..مگه اینجا چندتا مدرسه هست؟
من :||
بعد میگوید ممم... یادم نمیاد
بعد من هی وحشتم بیشتر میشود...
بعد این آقایی هم که روی صندلی های کناری آن ورم نشسته هی دستش را توی بینی اش میچرخاند هی من را نگاه میکند!
بعد من از فاطمه عذر خواهی میکنم و بهانه میکنم و میگویم این آقا اینجاست و من معذبم...جایم را عوض میکنم میروم صندلی جلویی و بهش میگویم اگه تنها بودی بگو بیام پیشت...
و فرار میکنم!
بعد من هی سرم را میکوبم به تکیه گاه صندلی هی توی دلم میگویم خدایا فقط منو سالم برسون! شکر خوردم وسط امتحانا اومدم خونه!
بعد جای جدیدم کنار یک خانمی ام... یکم آه و ناله میکند و میگوید آمده ملاقات...دو روز پیش... و کارش نشده و جایی را نداشته بماند و الان دارد برمیگردد...
میگویم: بیمارستان جایی نداره بمونین شما؟
میگوید ملاقات زندان!
از مشکلات راهش گفت که دور است...که از این 2_3 روزی که آمده فقط 20 دقیقه دیده اش...که ملاقات نبوده...
اذیت بود... گفتم: نسبت نزدیکی باهاتون دارن؟ گفت شوهرمه
بین حرف هایش شنیدم که یک دختر 14ساله و یک پسر 4 ساله دارد...
حالا مگر من غذا از گلویم پایین میرود... از 9 گشنه ام شد ولی تا الان که 12 است دارم با غذایم بازی میکنم... هی با قاشق همش میزنم... هی یک قاشق میخورم هی میل ندارم... در غذایم هم باز است و این آقاهه که صندلی های بغلی نشسته 6 بار عطسه کرد...
راس راسکی دلم خیلی سوخت
و حتی به جزوه ای که از وقتی سوار شدیم همراهم است و فردا قرار است مستقیم تا از ماشین پیاده شدم بروم دانشگاه امتحانش را بدهم توجهی ندارم....
- ۹۴/۱۰/۱۴