این داستان: همشهری عجیب
اون دو روزی که رفتم خوابگاه، که بعدش تشویقم کردین برم خونه، یه بار خرید کرده بودم و تازه رسیدم خوابگاه و دنبال سرپرست میگشتم که کلیدو بهم بده، دوتا دختر کنارش بودن. خندید گفت: این دختره هم دزفولیه...گفتم کدوم؟! و من چقدر خوشحال شدم از دیدن یه همشهری! پرسیدم رشته ت تغذیه س؟! گفت آره! تو دلم گفتم ای ول! پرسید تو چی؟ گفتم منم تغذیه میخونم...ترم پنجم!
اومدم و چای دم کردم با چند تا استکان و شکلات و قند و کاکائو که برم پیششون... سرپرست گفت رفتن.گفتم کجا؟ گفت برگشتن دزفول!
و اینطور شد که من ترغیب تر شدم که برگردم.
گذشت تا اینکه باهام تماس گرفت که کی میخوای بری و گفتم یکشنبه... بعدم گفتم شماره ی فلانه صندلیم تو هم کنارم بگیر...
امروز بهم زنگ زد که من توی اتوبوسم بیا! گفتم منم توی راهم (من همیشه دیر سوار اتوبوس میشم!) خلاصه اومدم و نشستم کنار یه دختره و سلام و احوالپرسی و... پرسیدم مریمی؟ گفت آره... دیدم خیلی محلم نمیذاره... یکی دو دقیقه بعد یه دختره صدام زد مهسا مهسا و دستشو از بین صندلیا واسم تکون داد! که برگشتم دیدم صندلی پشت سر من نشسته...منم پاشدم رفتم عقب... ! ولی همش توی این فکر بودم که اون دختره که صندلی جلوییه و پرسیدم مریمی و گفته آره کیه :دی
پرسیدم وبلاگ داری؟
گفت داشتم. قبلنا توی بلاگفا. سال 91_92... واسه کنکور دیگه نداشتم...
گفتم منم توی بلاگفا داشتم... ولی بلاگفا که پوکید!
پرسیدم فلانی رو میشناسی؟ توی مدرستون بوده (همون مدرسه ای که سال اول و دوم دبیرستان اونجا بودم) گفت که آره دوست صمیمیمه... تو از کجا میشناسیش؟ گفتم وب داشت... دوست داشتم همو ببینیم و چند باری قرار گذاشتیم ولی به دیدار منتهی نشد! فقط مجازی و از طریق وب همو میشناسیم
پرسید اسم وبلاگت چی بود؟ گفتم زیزیگلو
گفت زیزیگلو؟! دوباره با تعجب گفت زیزیگلو تویی؟ راس میگی؟! گفتم آره :دی گفت چه جالب! باورم نمیشه! =))
کلی خندیدیم! گفتم خب تو کی هستی؟! گفت منم فلان وبلاگم! گفتم عههه! :)))
گفت آره...تازه اینستاگرامتم دارم.... ولی نمیدونستم توئی!!
کلا خیلی جالب بود یهویی همو کشف کردیم!
تا چند دقیقه فقط ذوق میکردیم!