تازه این چند سال اخیر همش این روزا بارونی بود...امسال نیست
بعد از کلی دسته جمعی راه رفتن با آن کفش ها آن هم توی قلعه-و تو چه میدانی قلعه چیست؟- و اینکه من اعتقادم از ازل تا ابد بر این است که "کلا گله ای جایی رفتن خیلی حال میده"- و بعد از رد شدن از جای جای شهر که همه ی دسته ها در انواع و اقسام نوحه سرایی ها و طبل زنی ها و مارش زدن ها ریخته بودند بیرون و زدنشان تمامی نداشت و کلا میزنند تا نیمه های شب؛ رسیدیم خانه ی مادر بزرگ. ساعت 2شب. البته 1جدید. مادر بزرگ ساعتش را تغییر نمیدهد. معتقد است ساعت بالاس و دستم نمیرسد و نمیتوانم عوضش کنم و چه کاریست که اصلا عوض شود چرا که 6 ماه دیگر دوباره باید برگردد سر جایش و من همینجوری راحت ترم و اینها. مادر بزرگم هم نظریه میدهد :| و خیلی هم مقاومت نشان میدهد در برابر جمله ی"مادر بکشیمش یه ساعت جلو؟"
بعد حالا ما همه را آن ساعت فرض کنید خانه ی مادر بزرگ +بابا. چرا بابا تفکیک شد؟ چون همه ی مردها رفته بودن بیرون و همان رفتنشان با خودشان و آمدنشان با خدا پیش آمده بود.کلا این روزها مردها و پسرها خانه بند نمیشوند. میایند موتورشان را میگذارند توی پاتوقشان(پاتوقشان حیاط مادر بزرگ است) و به قول مادر بزرگ میروند تا کی که بیایند...5 صبح...6 صبح... اینطوریاست اینجا. شب عاشورا که اصلا نمیخوابند. نه اینها فقط. کل شهر تا صبح بیدارند. شب ها وقت جابجایی علم (بخوانید alam) و ساخت خیمه است. 4 صبح هم که خیمه ها را آتش میزنند و باقی قضایا...
داشتم میگفتم. بعد الان یک لحظه پشیمان شدم این مدلی کتابی حرف زدن. همینجوری گفتاری بهتره! به عمه و دختر عمه گفتیم بیاین خونه ما، گفتن باشه! اون عمه و همسایشونم گفتن ما توی مسیرتونیم برسونیدمون.
زدیم بیرون و یکی دو کوچه گذشتیم تا رسیدیم به ماشین. کاری ندارم که چجوری تقسیم بندی کردیم که کی کجا بشینه ولی تا به خودمون اومدیم دیدیم 9 نفر توی یه پراید جا شدیم :|
بعد همینجوری که حرکت میکردیم یه پسره 11_12ساله با طبلش وایساد یه نگا تو ماشین انداخت گفت عهه بووو وممم (بخوانید eeee booovamm)،که منظورش این بود که یا خدا! یا حتی یه چیزی فراتر از یا خدا...یه چیزی تو مایه های یاخدا+یا ائمه! این جمله یه معنی تعجبی سنگینی داره! بعد همچنان ما با یه سرعت ثابت خیره به دوربین در حال حرکت بودیم که از کنار یه خانواده گذشتیم، پسره گفت پرایده بین جونه کنه- perida bin june kana-( پرایدو ببین داره جون میکنه) :| بعد اینکه بابا خیلی با احتیاط رد میشد خصوصا از روی دست اندازا و اینا... عمه م برگشته میگه: چرا آروم میری داداش؟ میگه روی دنده یکه... باید یکم تحمل کنید تا برسیم! بعد همه نگاها جلب میشه سمت دختر عمه که نشسته اونجا و بابا نمیتونه دنده رو عوض کنه :دی
بعد از من میپرسه راحتی؟ میگم آره فقط اگر چند سانت دیگه پامو بیارم بالا از پنجره آویزون میشه!
بعد حالا اینا هیچی. ولی خداییش توی محرم سوتی ندین. عمه نشسته بود پای سفره. هرکی میومد تو، میرفت خیر مقدم عرض کنان و خوشامد گویان پیشش. پسر عمو رفته باهاش روبوسی و اینا... بهش میگه رسیدن بخیر، عمه هم بلافاصله میگه ممنون عیدت مبارک :| میگیم عید کجا بود؟! میگه یه لحظه قاتی کردم هول شدم :دی